گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش هفتم
گفت : تقصیر تو نیست , من زیادی از حد به تو بها دادم ...
تو کی بودی که عروس انیس الدوله بشی ؟ معلومه با من احساس خوشبختی نمی کنی ...
یک دختر دهاتی که بیشتر نبودی ... نه چی میگم ؟ یک زن بیوه دهاتی بیشتر نبودی , معلومه قدر زندگی خوب رو نمی دونی ... تو همون به درد پسر عزیز خانم می خوردی و بس ... اون تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ...
حق تو همینه ...
حالا هم که پس مونده ی اون غربتی هستی , نمی دونم به چیت می نازی ؟
هر کلام هاشم مثل پتکی بود که تو سرم می خورد ...
باورم نمی شد این حرفا از دهنش در بیاد ... چرا از من اینقدر عصبانی بود که راضی می شد بدترین حرفا رو که می تونست منو خرد کنه , بزنه ؟ ...
داد زدم : نگه دار ... بهت گفتم نگه دار ...
هاشم اگر نگه نداری خودمو از ماشین پرت می کنم بیرون ...
و درو باز کردم ...
همین طور که با سرعت می رفت , داد زد : ببند اون درو احمق بی شعور ...
منم داد زدم : بهت میگم نگه دار ... نمی خوام دیگه صداتو بشنوم ...
خفه شو ... احمق بی شعور هم خودتی ...
و خم شدم طرف بیرون ...
از پشت یقه ی منو گرفت و زد رو ترمز و در حالی که با یک دست منو گرفته بود , گفت : تو هیچ گوری نمی ری ... همینطور زن من می مونی و بدبختی می کشی ...
ناهید گلکار