گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و نهم
بخش دوم
گفتم : من حرفی ندارم با تو بزنم ... این بار مثل دفعه ی قبل نیست که تو هر کاری دلت می خواد بکنی و تمام بشه بره ...
هاشم بهت گفته بودم من لیلام , زنی نیستم که تو سری خور تو باشم ... زیر بار حرف زور هم نمی رم ... اگر ازت دل بکنم دیگه نمی تونی برم گردونی ... یادت نره , همین و بس ...
برف تازه شروع به باریدن کرده بود ...
هاشم برف پاک کن رو زد و گفت : سردت نیست ؟
جواب ندادم ...
گفت : خیلی خوب دیگه , کشش نده ... من نمی خواستم ناراحتت کنم ...
ولی خودم داشتم داغون می شدم ...
گفتم : اون وقت اومدی و منو داغون کردی ؟ حق من اینه ؟ ... زخمی که تو امشب به دل من زدی حالا حالاها خوب نمیشه ...
هنوز سیلی که به من زده بودی یادم نرفته بود ...
گفت : تو رو خدا شلوغش نکن , من از بس که تو رو دوست دارم و دلم می خواد با من احساس خوشبختی کنی این کارا رو می کنم ...
گفتم : نمی خوام هاشم ... نمی خوام منو دوست داشته باشی ... این چه دوست داشتنیه که مرتب آزارم می دی ؟ از ترس تو جرات نمی کنم با کسی حرف بزنم ... جرات نمی کنم از در پرورشگاه پامو بذارم بیرون ...
داری قدرت تصمیم گیری رو هم از من می گیری ...
حالا تو خودتو بذار جای من ... اگر یکی باهات این کارو بکنه چه حالی پیدا می کنی ؟
گفت : ببینم تو اصلا منو دوست داری ؟
گفتم : برو بابا ولم کن , از هر چی عشق و عاشقیه بیزارم ... اگر عشق اینه , می خوام نباشه ...
هاشم جلوی ساختمون نگه داشت و خودش زود پیاده شد و اومد جلوی من ایستاد و بازوی منو گرفت و گفت : لیلا بین خودمون باشه , مادر نفهمه ... می ریم بالا حرف می زنیم ... قول می دم منطقی رفتار کنم ...
گفتم : تو یک بار دیگه از این زهرماری بخور , ببین چیکارت می کنم ...
گفت : ببخشید , از بس ناراحت بودم یکم تو باشگاه خوردم ... چشم , دیگه نمی خورم ...
ناهید گلکار