گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و نهم
بخش سوم
خودمو با غیظ از دستش در آوردم و رفتم به طرف ساختمون ...
اونم ماشین رو پارک کرد و برگشت ...
چراغ ها روشن بود ولی کسی تو سرسرا نبود ...
سلطان جان اومد جلو و گفت : سلام لیلا خانم ... کو هاشم ؟ ...
قبل از اینکه من حرفی بزنم , هاشم وارد شد ... ادامه داد : هاشم جان اومدی ؟ ... آذر خانم اومده , حالش خیلی بده ... بدو باید ببریمش دکتر ...
منتظر تو بودیم ...
هاشم دستپاچه دنبال اون راه افتاد ... منم نگران شدم و رفتم ...
یک اتاق زیر پله ها بود ... دره اونو باز کرد و با هم رفتن تو ...
انیس خانم گفت : هاشم , بچه ام حالش خیلی بده ... چرا دیر کردی ؟ یک زنگ می زدی اقلا ...
از همون جا آذر رو دیدم که سرشو گذاشته روی دو تا بالش و با بیقراری تکون می ده ...
انگار لرز کرده بود و رنگ به صورت نداشت ...
هاشم با ناراحتی پرسید : چیکارت کرده اون مرتیکه ؟ ... آذر پاشو ببینم چی شدی ؟ با کی اومده مادر ؟
گفت : با تاکسی ...
و چشم انیس خانم افتاد به من و گفت : لیلا اینجا واینستا دختر جون ... برو به کارت برس .. چیزی نیست ...
سرمو به علامت افسوس تکون دادم و آهسته راه افتادم به طرف پله ها ...
صدای هاشم رو می شنیدم که می گفت : به خدا اگر دست روی خواهر من دراز کرده باشه پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ... اگر دستشو نشکستم , نامرد روزگارم ...
از پله رفتم بالا ...
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم : اینطوریه دیگه ... قربون برم خدا رو , یک بوم و دو هوا رو ...
اونطوری که فکر می کردیم نشد ... عیب نداره ...
تو اینطور مواقع من گریه ام نمی اومد ... بغض گلومو فشار می داد و صورتم داغ شده بود ...
کتم رو در آوردم پرت کردم روی تخت ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ بلاتکلیف مونده بودم ...
در ایوون رو باز کردم ... برف دیگه داشت همه جا رو سفید می کرد ...
مدتی همون جا موندم و صورتم رو گرفتم رو به آسمون و به دونه های برف که پایین میومدن و صورتم رو خنک می کرد , نگاه کردم ....
تا نور یک ماشین توجه منو جلب کرد ... یکی داشت میومد ...
ماشین جلوی در نگه داشت و علیخان پیاده شد ...
فورا برگشتم و خودمو رسوندم سر پله ها ...
علیخان با صدای بلند آذر رو صدا کرد ...
ناهید گلکار