گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و نهم
بخش چهارم
هاشم از در اومد بیرون و داد زد : چیکارش کردی مرتیکه ؟ آذر چرا به این حال روز افتاده ؟ ...
گفت : سلام آقا هاشم ... هیچی به خدا ... بی خبر اومده , نگران شدم ...
بگین بیاد بریم خونه ...
هاشم فریاد زد : ازت یک سوال پرسیدم ... جواب نداشت ؟ ... چرا آذر به این حال و روز افتاده ؟ حرف بزن ...
گفت : چرا از خودش نمی پرسین ؟ بگه , خودش بگه من باهاش چیکار کردم ...
هاشم گفت : حتما از تو نره خر می ترسه که حرف نمی زنه ...
گفت : هاشم من از تو بزرگترم , احترام خودتو نگه دار ... من زبونم از تو درازتره ...
انیس خانم اومد و با صدای بلند گفت : صداتون رو بیارین پایین ... با هم اینطوری حرف نزنین ...
علیخان , بگو ببینم آذر چش شده ؟ ... چرا تنهایی اومده اینجا ؟ حرفم نمی زنه ... چیکارش کردی ؟
گفت : شازده خانم , شما مادرشی ... چرا از خودش نمی پرسی ؟ بگه , به همه بگه چه مرگشه ...
هاشم از کوره در رفت پرید و یقه ی اونو گرفت که : مرتیکه , خواهر من اینطوری بود دادیم دست تو ؟ دختر دسته گل رو ببینن چیکار کردی که جرات نمی کنه حرف بزنه ... حتما ترسوندیش ...
علیخان سعی می کرد یقه ی لباسش رو از دست هاشم در بیاره ...
با عصبانیت گفت : هاشم , ول کن ... همچین می زنمت نتونی از جات بلند بشی ...
هاشم رهاش کرد ولی عصبی بود و باز می خواست بهش حمله کنه ...
سلطان گفت : زود باش هاشم ... حالش بده , باید ببریم دکتر ... بسه دیگه زجر کشید ...
علیخان گفت : دکتر نمی خواد , بذارین ببرمش خونه ی خودمون خوب می شه ...
آذر با حال نزار از اتاق اومد بیرون و گفت : علیخان منو از اینجا ببر ...
انیس خانم گفت : اگر می خواستی بری چرا اومدی ؟ نمی شه , بذار ببریمت دکتر ببینم چت شده ؟ چرا به این حال روز افتادی ؟ ...
هاشم گفت : برو پالتوشو بیار تنش کن , خودم می برمش ...
علیخان گفت : خواهش می کنم دکتر نبرینش , من می دونم لازم نداره ...
هاشم داد زد : چی داری می گی؟ داره می میره , نمی فهمی ؟ یا شایدم همینو می خوای نامرد ؟
ناهید گلکار