گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و نهم
بخش ششم
ناله ای کرد و گفت : ای خدا , مرگم رو برسون تا نبینم این روزا رو ...
گفتم : هاشم , بلندش کن ببریم تو اتاقش ... اینجا نباشه بهتره ...
با زور چند تا قاشق آب قند بهش دادم و هاشم بلندش کرد ... منم دنبالش رفتم ...
چند تا بالش گذاشتم زیر پاش و شونه ها و پاهاشو ماساژ دادیم ...
سلطان جان همین طور که لیوان آب قند دستش بود , گریه می کرد ...
لیوان رو گرفتم و گفتم : برو زود یک سوپ آماده کن , هم برای آذر هم برای مادر ... زود باش ...
بعد دست های انیس خانم رو گرفتم و گفتم : مادر , الان آذر به شما احتیاج داره ...
خودتون رو نبازین , چیزی نشده که ... همه با هم دست به دست هم می دیم و خوبش می کنیم ...
خیلی ها اینطوری بودن و خوب شدن ...
یکم اولش سخته , ولی شدنیه ...
ببخشید , خودتون می دونین که فقط مرگه که علاج نداره ...
گفت : لیلا , چطوری ؟ من طاقت ناله و عذاب اونو ندارم ... من می تونم تحمل کنم ...
گفتم : من هستم ... قول می دم هر کاری از دستم بر بیاد , بکنم ...
شما اصلا نگران نباش ... کاری نداره که ... مراقبت می خواد که من انجامش می دم ...
انیس خانم یکم حالش بهتر شده بود ...
باز صدای دعوای علیخان و هاشم از تو سرسرا میومد ...
ناهید گلکار