گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نودم
بخش اول
با عجله رفتم سراغ آذر و دستشو گرفتم و گفتم : نرو آذر جون ... اینجا بمون تا خوب بشی ...
علیخان , شما برای چی می خواین آذر رو ببرین ؟ خودتون فکر نمی کنین دیگه وقتش رسیده که از این حال در بیاد ؟ ... همین طوری باشه و روز به روز بدتر بشه ؟
خواهش می کنم اینجا بمونین ...
گفت : مگه نمی ببینن با من چیکار می کنن ؟ چطوری بمونم ؟
گفتم : شما درست می گین ... همه باید آروم باشیم , این کار با سر و صدا درست نمی شه ... چیزی که معلومه اینه که آذر باید ترک کنه و شما باید فداکاری کنی و چشمتون رو روی همه چیز ببندین و اینجا پیشش بمونین ...
بدون محبت شما نمی تونه ترک کنه ...
آذر خم شده بود ... در حالی که آب دهنش راه افتاده بود , داد می زد : تو رو خدا به دادم برسین , دارم می میرم ... بدنم داره می ترکه ...
هاشم به خودش می پیچید و بغض کرده بود ... فریاد زد : ای خدا , حال و روز ما رو ببین ... خواهرم معتاده شده ... برم به کی بگم ؟ تقصیر کیه ؟
گفتم : آقایون تو رو خدا آروم باشین ... کاریه که نباید بشه , شده ...
دست از جدل بردارین ... مادر الان از همه ی ما بیشتر غصه می خوره , باید هوای اونم داشته باشیم ...
علیخان گفت : به خدا لیلا خانم تقصیر من نبوده , وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود ...
الانم از خدا می خوام اون خوب بشه ... آخه من چرا باید این کارو با زنم بکنم ؟
گفتم : می دونم آقا , حتما همینطوره ... حالا هم راه داره ترکش می دیم ...
ولی از امشب نمی شه , هنوز آمادگی نداره ... ما هم نمی دونیم باید چیکار کنیم که یک وقت خدای نکرده بلایی سرش نیاد ...
ببخشید امشب چیزی دارین بهش بدین اینقدر عذاب نکشه ؟
هاشم گفت : چی میگی لیلا ؟ بهش تریاک بدیم ؟ باریکلا ... آفرین به تو با این راه حلت ...
گفتم : فقط امشب هاشم جان ... داره اذیت میشه ... بذارین با دکتر مشورت کنیم و دارو بگیریم , بعد ...
علیخان یک پا پایی کرد و گفت : می دونستم حالش خوب نیست با خودم آوردم , تو ماشینه ...
و با سرعت از در رفت بیرون ...
ناهید گلکار