گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نودم
بخش دوم
هاشم زیر لب فحش می داد ...
گفتم : هاشم نکن , این راهش نیست ... تو برادرشی , اگر درکش نکنی نمی تونه ترک کنه ...
ببین حالش بده , بذاریم عذاب بکشه ؟ ...
آذر گفت : راست میگه داداش ... تو رو خدا فقط امشب رو بهم بدین , از فردا قول می دم ترک کنم ...
دست آذر رو گرفتم و گفتم : می تونی راه بیای ؟ ...
بلند شد ولی احساس کردم سختشه ...
گفتم : هاشم ؟ لطفا ...
در حالی که چشم هاش پر از اشک بود و بغض شدیدی گلوش گرفته بود , اومد و بغلش کرد و بردیمش تو اتاق ...
علیخان هم اومد ...
گفتم : من تنهاتون می ذارم ... لطفا نذارین بخوابه تا غذا نخورده ... حالش که بهتر شد صدام کنین ...
بعد رفتم سراغ انیس خانم ... از تخت پایین نیومد بود و اونقدر گریه کرده بود که چشمش قرمز شده بود ...
پرسید : لیلا چی شد ؟ آذر کجاست ؟
گفتم : نگران نباشین , تو اتاق با علیخان هستن ... یک مدتی اینجا می مونن تا آذر خوب بشه ...
هاشم گفت : چه فایده ؟ دوباره می ره تو اون خونه و شروع می کنه ... حتما در دسترسش بوده که استفاده کرده ...
گفتم : برای اینم بعدا فکر می کنیم ...
دوباره شونه های انیس خانم رو ماساژ دادم ... به شدت دلم براش می سوخت ...
اونقدر شکسته و داغون بود که باورکردنی نبود این همون انیس الدوله ی مغرور و گردن افراشته باشه ...
گفت : سرم درد می کنه ... یک کاشه کالمین بده من ... هر چند از گلوم نمی ره پایین ...
هاشم گفت : من براتون میارم ...
( این قرص چهار گوش بود و حدود دو سانت و نیم قطر و حداقل نیم سانت ضخامت داشت ... )
گفتم : شما بزنین تو آب , یکم نرم می شه راحت می ره پایین ...
ناهید گلکار