گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نودم
بخش سوم
بالاخره شام هر کدوم رو تو اتاقشون دادیم و خاطرمون که جمع شد خوابیدن , رفتیم بالا ...
هاشم از شدت ناراحتی صورتش ورم کرده بود ...
نشست لب تخت و دستشو گذاشت رو ی صورتش و در حالی که شونه هاش می لرزید , هق هق گریه کرد ...
حالا منم به گریه افتاده بودم ...
گریه ی یک مرد هزار برابر سوزناک تر از یک زنه ...
دلم طاقت نیاورد و گفتم : هاشم جان , سخت نگیر ... قول می دم زود خوب بشه ...
و یک دستمال بهش دادم ...
اشکش رو پاک کرد و با بغض در حالی که هنوز نمی تونست درست حرف بزنه , گفت : عجب روز بدی بود ...
گفتم : خدا روز بد نداره ... من برات خبر خوبی داشتم ولی حالا باشه , الان نمی گم ...
یک نفس عمیق کشید تا حالش بهتر بشه و ...
گفت : خبر خوب الان برای من اینه که تو منو بخشیده باشی ...
گفتم : واقعا دلم می خواد , مخصوصا الان که همه ی ما خیلی ناراحتیم ولی باور کن نمی تونم ...
گفت : حق داری , ولی خودت می دونی که نمی خواستم ناراحتت کنم ...
قول می دم دیگه حواسم رو جمع کنم و کاری کنم که هر کجا نشستی بگی من خوشبختم ...
می دونی لیلا امشب وقتی فکر می کردم علیخان آذر رو زده , یاد تو افتادم ...
و فکر کردم اگر خانجانت بود چه حالی می شد ؟
از خودم بدم اومد ...
ناهید گلکار