گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نودم
بخش پنجم
باز زنگ زدم به پری و گفتم : آقا یدی رو بفرست مریضخونه از دکتر نسخه ی منو بگیره و بیاره خونه ی انیس الدوله ...
انیس خانم از اتاقش اومد بیرون و پرسید : از آذر خبر داری لیلا ؟
گفتم : هنوز نه .. خوابن ...
پرسید : چیکار کنیم حالا ؟ چه خاکی تو سرم بزیزم ؟ دارم دق میکنم ...
گفتم : مادر من , این حرف رو نزنین ... من همیشه به خاطر قدرت تصمیم گیری و شجاعت , شما رو تحسین کردم ... چیزی نشده که , الان یدی داروهاشو میاره ... بهتون قول می دم تنهاش نمی ذارم ...
گفت : وای چرا به یدی گفتی ؟ حالا نفهمن ؟
گفتم : نه بابا , اینکه دیروز حال من بد شده بود فکر می کنن مال منه ...
گفت : آخ ... یادم رفت ازت بپرسم , راستی تو چت شده بود ؟
گفتم : چیزی نبود , یکم سرم گیج رفت ...
گفت : آخه بیخودی که سر آدم گیج نمی ره , باید می رفتی دکتر ببینی چی شده بودی ...
هاشم سراسیمه اومد پایین و گفت : تو اینجایی ؟
سلام مادر ... فکر کردم رفتی ...
گفتم : امروز نمی رم , می خوام پیش آذر بمونم ... تو هم اگر میشه نرو ...
روز سختی در پیش داریم ...
گفت : نه کار دارم , ولی زود برمی گردم ... نگران نباش ...
خوب حالا تو می خوای ترکش بدی ؟ نه نمی شه , کار تو نیست ... باید یک دکتر مطمئن پیدا کنیم ...
انیس خانم گفت : نه تو رو خدا , گوش به گوش می رسه و شهر پر می شه ... دیگه حیثیت برامون نمی مونه ...
خودمم توان این کارو ندارم ... نمی دونم چی می شه ...
هاشم گفت : پس همون کاری رو که لیلا میگه می کنیم ... بسپرش به لیلا , باور کن شیرزنیه برای خودش ...
سلطان جان و گل نسا میز ناشتایی رو چیدن ...
هاشم یکم خورد و رفت ...
بعد علیخان و آذر اومدن ...
همون طور رنگ پریده و بی رمق ولی رو پای خودش بود ...
منم نشستم سر میز ... یک مرتبه بوی پنیر حالم رو به هم زد ...
دویدم طرف دستشویی و بدون اینکه نظر کسی رو جلب کنم شروع کردم به عوق زدن ...
تو همون حال یک لبخند اومد روی لبم و با خودم گفتم : خدا رو شکر , پس درست فهمیده بودم ...
من یک بچه تو دلم دارم ...
ناهید گلکار