گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش اول
نزدیک ظهر بود و آذر هنوز حالش خوب بود ولی نگران و بیقرار بود و مرتب از من می پرسید : اگر حالم خیلی بد شد , تو بهم تریاک می دی ؟ نمی ذاری که زیاد زجر بکشم ؟
گفتم : عزیز دلم یادت نره , تو باید خوب بشی ...
هاشم که قول داده بود زود برگرده , هنوز نیومده بود و انیس خانم یا در حال گریه کردن بود یا غر می زد که می دونه این کار , شدنی نیست ...
خونه ماتمکده ای شده بود و من فقط همه رو دلداری می دادم ...
تا اینکه احساس کردم آذر داره خمار می شه ...
قرصشو دادم و به کمک سلطان جان و نظارت انیس خانم حمومش کردیم ...
بعد از حموم حالش بدتر شده بود ... چنان بیقراری می کرد و التماس که : باشه برای فردا ... امروزم با من راه بیاین , یکم بهم بدین ...
علیخان تو رو خدا ... فقط یکم که درد نداشته باشم ...
کم کم داشت دوباره از کنترل ما خارج می شد ... حالا می دونست که همه فهمیدن و بدون ملاحظه تریاک می خواست ...
دلیل اینکه دکتر گفته بود باید حموم بره رو نفهمیدم , چون حالش بدتر می شد ...
به علیخان گفتم : شما از اتاق برو بیرون ... درو از اون طرف قفل کن و تا من نگفتم بازش نکنین ...
من موندم و آذر ...
کمی بعد شروع کرد به لرزیدن ...
صورتش حالت بدی پیدا کرده بود ... چشم هاش از حدقه زده بود بیرون ...
ترسیدم ... خدایا من چرا تو هر کار ی فضولی می کنم ؟ اگر طوری بشه من جواب بقیه رو چی بدم ؟ ...
تند تند در حالی که نمی دونستم فایده داره یا نه , دست و پاشو مالیدم ...
می گفت : درد می کنه ... دارن پامو می کشن ... داره از تنم جدا می شه ...
و بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت : لیلا , تو رو خدا ... تو رو هر کس می پرستی رحم کن , دارم می میرم ...
نجاتم بده ... قول می دم از فردا ... امشب نه ...
من فقط دلداریش می دادم و ازش می خواستم طاقت بیاره ...
دیگه نا امید شد ... با فریادهای دلخراش علیخان رو صدا کرد و بعد با گریه می گفت : مادر ... مادر جونم به دادم برس , دارن منو می کشن ...
مادرررر ... تو مادرمی , چطوری دلت میاد منو بدی دست این دختره ی بی رحم ؟ ... الهی بمیری لیلا ...
الهی نعشت رو برام بیارم ... کثافت ... ولم کن ... می خوام برم بیرون ... علیخان ...
علیییییی به دادم برس ...
ناهید گلکار