گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش دوم
یک قرص دیگه بهش دادم ... ولی اون داشت پر پر می زد و من داشتم سکته می کردم ...
از اینکه این مسئولیت رو به عهده گرفته بودم , سخت پشیمون شده بودم ...
ولی راه برگشتی نبود ...
شاید نزدیک به دو ساعت به همین حال بود که صدای هاشم رو شنیدم ...
زد به در و گفت : لیلا تو بیا بیرون , من می رم پیشش ...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم , ولی می ترسیدم هاشم در مقابلش طاقت نیاره و تسلیم بشه و یا اذیتش کنه ...
تا بالاخره قرص تاثیر خودش گذاشت و از علیخان خواستم درو باز کنه ...
و رفتم بیرون و اون به جای من رفت ...
شب سختی رو پشت سر گذاشتیم ...
آذر هر ده دقیقه یک بار تشنج می کرد و ما هم فورا می بردیمش توی آب گرم ...
شاید تا صبج چهار بار این کارو کردیم ...
نزدیک صبح نمی دونم خوابش برد یا بیهوش شد که دیگه صداش در نیومد ...
هاشم مرتب از اینکه می دید من دارم اذیت می شم , ناراحت بود و با انیس خانم بحث می کرد که دکتر رو بیارن و اون از ترس آبروش و اینکه تو دهن مردم بیفتن , رضایت نمی داد ...
هر چی هاشم اصرار کرد که برم تو اتاقم و بخوابم , قبول نکردم .. .
همون جا پیش آذر خوابیدم ...
ولی خیلی زود آذر بیدار شد و تا خود صبح مثل مرغ پر کنده , بال بال زد ...
حالا همه خواب بودن و فقط من و سلطان جان کنارش مونده بودیم ...
اونقدر خودشو به این طرف و اون طرف زده بود که صبح مثل یک مرده افتاد تو رختخواب و بی حرکت شد ...
از دیدن آذر به اون وضع , حال عجیبی داشتم ... آخه چرا باید آذر دست به همچین کاری بزنه و این طور خوددشو خار و ذلیل کنه ؟ ...
یادم میاد بار اولی که اونو دیدم , تو عروسی هرمز بود ... سر حال و زیبا و با وقار و مهربون به نظر می رسید ...
و حالا همون آدم این طور مثل یک حیوان خودشو به در دیوار می کوبید و عقل ازش ضایع شده بود ...
ناهید گلکار