گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش سوم
صبح در حالی که تمام شب رو بیدار بودم و تازه چرتم برده بود , با صدای ناله ی آذر از جام پریدم ...
گفتم : عزیزم , آذر جان , چطوری ؟ الان حالت چطوره ؟ به من بگو ...
یک مرتبه چنگ انداخت و موهای منو گرفت و تا می تونست کشید و گفت : تقصیر توست ... تو منو به این حال و روز انداختی ...
چی می خوای ازجونم ؟ نمی خوام ترک کنم ... به تو چه ؟ برو گمشو ...
علیخان ... علیخان , بیا منو از دست این نجات بده ...
با صدای جیغ و هوار آذر , همه بیدار شدن و اومدن ...
هاشم اول از همه خودشو رسوند و موهای منو از دست اون در آورد و پرتش کرد تو رختخواب و گفت : خجالت بکش دختره ی پررو , دسته گل به آب دادی و سه قورت و نیمت باقیه ؟
صدات در بیاد همچین می زنمت که تریاک که هیچی , زندگی کردنت رو هم فراوش کنی ... این بار دست رو لیلا دراز کردی , پدرت رو در میارم ...
گفتم : چیکار می کنی هاشم ؟ این حرفا رو بهش نزن , گناه داره ... مخصوصا که این کارو نکرده , الان داره عذاب می کشه ...
اگر می خوای این طوری باهاش رفتار کنی نمی خوام دیگه سراغش بیای ...
علیخان گفت : لیلا خانم طوریتون که نشد ؟ ببخشید تو رو خدا ... می خواین ببرمش پیش یک دکتر یک جایی بستریش می کنم , این طوری شما اذیت می شین ...
انیس خانم گفت : نه , نه ... هر جا ببریم درز می کنه و حیثیت برامون نمی مونه ... نمی شه ... لیلا چیزیت که نشد مادر ؟
گفتم : نه , نگران من نباشین ...
آذر همینطور داد می زد و به زمین و زمان , بد و بیراه می گفت ...
ناهید گلکار