گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش چهارم
مدتی بعد علیخان گفت : من کار دارم باید برم , ولی زود برمی گردم ...
اما هاشم مرخصی گرفته بود و پیش من موند ...
ساعت نزدیک نه صبح بود که انیس خانم سراسیمه اومد و در اتاق رو باز کرد و گفت : لیلا , بیچاره شدیم ... آرام دخت و شوهرش با بچه هاش دارن میان اینجا , حالا چیکار کنیم ؟
گفتم : نمی دونم ... خوب می گفتین خونه نیستین , یک وقت دیگه بیان ...
دست هاشو به هم می مالید و پریشون بود گفت : نمی شد ... من یادم نبود , از قبل قرار بود بیان ... وای لیلا , یک فکری بکن ...
گفتم : چه می دونم چیکار کنم ؟ ... می خواین تو اتاق من بریم و اونجا حبس بشیم تا برن ؟
گفت : نه , نمی شه ... بچه هاش فضولن , همه جا سرک می کشن ... بعدم کی می تونه جلوی آذر رو بگیره داد نزنه ؟ ... منم دارم دیوونه می شم ...
هاشم گفت : مادر , سخت نگیر ... آرام خواهرشه , مگه بفهمه چی میشه ؟ ...
گفت : آخه تو نمی دونی ... آلو تو دهن آرام خیس نمی خوره , چاک و دهن که نداره ... تازه اگر شوهرش بفهمه , وای به روزمون ... چه آبرویی ازمون می ره ...
لیلا ؟ برات اشکال نداره برین باغ ونک ؟ اونجا کسی نیست , آذر هم دسترسی به چیزی نداره و راحت ترک می کنه ...
هاشم گفت : چی میگی مادر ؟ باغ ونک ؟ الان خیلی سرده ...
اونجا جای موندن نیست , تازه لیلا مریض می شه ...
گفتم : نه , نمی شم ... اگر جای امنیه , چرا که نه ؟ می رییم همونجا ...
انیس خانم فورا سلطان جان رو صدا زد و گفت : بدو جعفر رو صدا کن بیاد ... همه چیز بردارین , باید برین باغ ونک ... تو و جعفر هم دست به فرمون می شین , ببین لیلا چی میگه همون کارو بکنین ...
خوراکی , مواد غذایی , سوخت ... ببین نفت بردارین برای چراغ گازوئیل , برای بخاری ...
گوشت و قورمه ... هر چی می تونی بردار زود ... با جعفر جلو برین اونجا رو آماده کنین تا هاشم و لیلا , آذر رو بیارن ...
اینا که رفتن , منم سر می زنم ...
ناهید گلکار