گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش پنجم
هاشم مخالف بود و مرتب انیس خانم رو به خاطر فکری که کرده , سرزنش می کرد ...
ولی اون گوش نمی داد و تند تند , سلطان و جعفر رو فرستاد ...
منم یک مقداری وسیله برداشتم ... احتیاطا ویولونم رو هم گذاشتم قاطی وسایلم ...
بعد از همون جا زنگ زدم به آقای مرادی و بهش گفتم : مریضم و چند روز مرخصی می خوام , میشه این چند روز رو سودابه به جای من بره که خاطرم جمع باشه ؟ ...
گفت : رو چشمم , حتما ... شما نگران نباشین , خودمم نظارت می کنم ... شما استراحت کنین خوب بشین ...
بعد زنگ زدم پرورشگاه و زبیده رو خواستم ... یکم هندونه زیر بغلش دادم و اونجا رو بهش سپردم و نیم ساعت بعد آذر رو آماده کردیم و با هاشم راهی باغ ونک شدیم ...
انیس خانم ما رو با عجله بدرقه کرد و گفت : علیخان رو هم می فرستم اونجا , خودمم میام ...
به سلامت لیلا جون , همه چیز دست تو سپرده ... خودت می دونی چیکار کنی ... ان شالله به سلامتی برگردین ...
تمام طول راه آذر می لرزید و گریه می کرد ... می گفت : لیلا جون , درد دارم ... یک کاری بکن ... قرص بده ...
گفتم : صبح خوردی , زیادی که نمی تونم بدم عزیزم ... بذار دست هاتو بمالم ...
سرشو گذاشته بود تو سینه ی من و عاجز و درمونده شده بود ...
هاشم هنوز از این وضع ناراحت بود و با نارضایتی تن به این کار داده بود ...
ناهید گلکار