خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و یکم

    بخش پنجم



    هاشم مخالف بود و مرتب انیس خانم رو به خاطر فکری که کرده , سرزنش می کرد ...
    ولی اون گوش نمی داد و تند تند , سلطان و جعفر رو فرستاد ...
    منم یک مقداری وسیله برداشتم ... احتیاطا ویولونم رو هم گذاشتم قاطی وسایلم ...

    بعد از همون جا زنگ زدم به آقای مرادی و بهش گفتم : مریضم و چند روز مرخصی می خوام , میشه این چند روز رو سودابه به جای من بره که خاطرم جمع باشه ؟ ...
    گفت : رو چشمم , حتما ... شما نگران نباشین , خودمم نظارت می کنم ... شما استراحت کنین خوب بشین ...
    بعد زنگ زدم پرورشگاه و زبیده رو خواستم ... یکم هندونه زیر بغلش دادم و اونجا رو بهش سپردم و نیم ساعت بعد آذر رو آماده کردیم و با هاشم راهی باغ ونک شدیم ...

    انیس خانم ما رو با عجله بدرقه کرد و گفت : علیخان رو هم می فرستم اونجا , خودمم میام ...
    به سلامت لیلا جون , همه چیز دست تو سپرده ... خودت می دونی چیکار کنی ... ان شالله به سلامتی برگردین ...
    تمام طول راه آذر می لرزید و گریه می کرد ... می گفت : لیلا جون , درد دارم ... یک کاری بکن ... قرص بده ...
    گفتم : صبح خوردی , زیادی که نمی تونم بدم عزیزم ... بذار دست هاتو بمالم ...
    سرشو گذاشته بود تو سینه ی من و عاجز و درمونده شده بود ...
    هاشم هنوز از این وضع ناراحت بود و با نارضایتی تن به این کار داده بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان