گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش ششم
وقتی از جاده ی پر پیچ و خمی که حالا با اومدن برف , گِل آلود شده بود و راه رفتن رو سخت می کرد , رفتیم بالا ؛ کنار یک باغ که دیوارهای کاهگلی کوتاهی داشت که به طرف داخل و خارج باغ کج و کوله شده بود و روی اون شاخه های لای هم پیچیده شده ی پر از برف رو رد کردیم , رسیدیم به یک در چوبی ...
و هاشم ایستاد ...
بوق زد و جعفر در و باز کرد و ما وارد شدیم ...
یک باغ بزرگ پر از درخت که حالا از برف پوشیده شده بود و برخلاف انتظار من , وسط باغ یک خونه ی قدیمی کوچیک که از بخاری اون دود بلند شده بود رو دیدم ...
من به آذر می رسیدم ... سلطان جان غذا درست می کرد و هاشم و جعفر هیزم جمع می کردن تا هر چی بیشتر اتاق رو گرم کنن ...
دو تا اتاق و یک آشپزخونه بود و یک دستشویی توی حیاط .... همین و بس ...
چند تا پشتی قدیمی و دو تا فرش کهنه و چند دست رختخواب همه ی چیزی بود که تو اون خونه وجود داشت ...
ولی من خیلی خوشم اومده بود ... جای زیبایی به نظرم می رسید و انگار به همچین جایی خودم بیشتر از آذر احتیاج داشتم ...
یک حس آرامش به من دست داده بود ... و با وجود بچه ای که تو شکمم داشتم , آرامشم رو صد برابر می کرد ....
قرص آذر رو که دادم , یکم سوپ خورد و در حالی که زانو هاشو تو بغلش گرفته بود , مدام ناله می کرد تا خوابش برد ...
یک نفس راحت کشیدم و تازه نگاهی به اطراف کردم ...
سلطان جان یک سفره پهن کرد و چهارتایی با هم ناهار خوردیم ...
سر سفره هاشم یک آدم دیگه شده بود ... انگار اونم مثل من , این احساس آرامش رو داشت ...
ناهید گلکار