گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و یکم
بخش هفتم
اونجا نه برق داشت نه تلفن ...
سلطان جان , چراغ های گردسوز و فانوس ها رو پاک کرد تا برای شب روشن کنیم ...
غروب برف دوباره شروع به باریدن کرد ... چه برفی !!! اونقدر شدید بود که نمی شد از در اتاق بیرون رفت ...
کنار پنجره ایستاده بودم به برفی که توی باغ می نشست , نگاه می کردم ...
هاشم اومد پشت سرم و منو بغل کرد و دستشو انداخت دور گردنم و گفت : خیلی دوستت دارم ... خسته شدی ؟ تو خوبی ؟
گفتم : هاشم , من یک همچین زندگی رو دوست دارم ... آروم و بدون سر و صدا ...
ببین چقدر قشنگه ...
گفت : آره , منم یک حس خوبی دارم ... انگار تازه با تو زندگیمو شروع کردم ...
تو این دو روز تو برای من واقعی تر شدی ... قبلا این حس رو نداشتم , فکر می کردم موقتی اومدی و می خوای بری ..
ترس داشتم تو رو از دست بدم ...
دست هاشو گرفتم و گفتم : انگار منم همینطور بودم ...
گفت : بدجوری داره برف میاد , کارمون سخت می شه ...
گفتم : کار سخت وجود نداره ... در مقابل اراده ی آدم همه چیز تو این دنیا آسون می شه , کافیه وجود داشته باشی ...
ناهید گلکار