گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و دوم
بخش اول
شب خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم ... آذر نه خودش خوابید نه گذاشت هیچکدوم از ما بخوابیم ... ولی دم دمه های صبح خوابش برد و جعفر و هاشم تو اون اتاق و من و آذر و سلطان جان هم کنار هم خوابیدیم ...
چنان خواب عمیقی رفته بودم که متوجه ی زمان نشدم ...
وقتی بیدار شدم , هیچ صدایی نبود ...
آهسته سرمو از روی بالش بلند کردم ... یک سفره ی ناشتایی کنار رختخوابم پهن بود ... باز از بوی پنیر حالم به هم خورد ...
آذر رو دیدم که یک شال پشمی دورش پیچیده و کنار پنجره ایستاده ...
همون موقع سلطان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : لیلا جون بیدار شدی ؟
گفتم : سلام , صبح بخیر ... چرا هیچ صدایی نیست ؟
با خنده گفت : دستور شوهر جونته ... گفته حق ندارین سر و صدا کنین ...
آذر با رنگی پریده و لب های خشک شده برگشت و گفت : خوب چند شبه نخوابیده بنده خدا ... تقصیر منه ...
گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ...
رفتم کنارش ... به حیاط نگاه کردم ...
شاید یک متر برف باریده بود ... هر دو ماشین زیر برف بودن و هاشم و جعفر داشتن برف ها رو از تو ایوون پارو می کردن ...
گفتم : وای , اینجا گیر افتادیم ... با این برف دیگه حالا حالاها ماشین نمی تونه از کوچه پس کوچه های ونک رد بشه ...
آذر گفت : آره , داداشم هم همینو می گفت ... من جز دردسر براتون چیزی ندارم ...
گفتم : تو ناشتایی خوردی ؟
نگاهی به من کرد و گفت : چرا ازم نمی پرسی بهتری یا نه ؟
راه افتادم برم دست و صورتم رو بشورم و گفتم : به نظرم سوال بیجاییه ... حال و روزت نشون می ده , پرسیدن نداره ...
گفت : امروز هر کس سرشو از خواب بلند کرد , اول اینو ازم پرسید ... واقعا من به نظر خوب میام ؟
گفتم : اگر نظر منو می پرسی ؛ نه زیاد ... حالا تازه دو روز گذشته , نبایدم خوب باشی ... زوده , ولی خوب میشی ... من اینو مطمئنم ...
ناهید گلکار