گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و دوم
بخش دوم
یک ساعت گذشت و هاشم و جعفر همچنان که دونه های کوچیک برف رو سرشون می نشست , اونا رو پارو می کردن و جلوی اتاق رو خلوت کردن ... بعد ماشین ها رو از برف پاک کردن ...
از انتهای پشت ساختمون باغ , درخت های خشک رو از زیر برف در میاوردن و می کشیدن جلوی ساختمون و با تبر می شکستن و هیزم آماده می کردن ...
وقتی هاشم رو که با جدیت مشغول کار بود می دیدم , دوست داشتم ساعت ها تماشاش کنم ...
تا اینکه دوباره آذر بی تاب شد ...
بهش یک قرص دادم و کنارش نشستم ...
پرسید : لیلا , می تونم سرمو بذارم تو بغل تو ؟
گفتم : به به , چی از این بهتر ؟ ... بیا , ولی یادت باشه من از تو کوچیک ترم ...
و همین طور که سرشو تو بغلم گرفتم و نوازش می کردم , گفتم : یادت باشه یک روزم من دلم می خواد سرمو بذارم تو بغل تو ... حس خوبیه , نه ؟
پرسید : هاشم تو رو نوازش می کنه ؟
گفتم : علیخان چی ؟ اون تو رو بغل نمی کنه ؟
یکم رفت تو فکر و دو قطره اشک از چشمش اومد پایین ... انگار درد تمام دنیا رو تو دلش انباشته بودن و با این دو قطره اشک اونو نشون من داد و گفت : میگه از این اخلاقا خوشم نمیاد , قرتی بازیه ...
گفتم : فکر نکنم قربونت برم ... کسانی که تو کارشون ضعف دارن و می خوان از چیزی فرار کنن برای کارای لازمشون , بهانه در میارن ...
حتی حیوون ها و گیاه ها هم احتیاج به نوازش دارن و فکر می کنم زن و مرد برای همین در کنار هم قرار می گیرن ...
ولی نوازش مادر یک چیز دیگه است ... می دونی چیه آذر ؟ ... این روزا خیلی دلم هوای خانجانم رو کرده ...
گفت : من مادر دارم ولی هرگز این کارو نمی کنه ...
اما این سلطان جان خیلی ما رو دوست داره و همیشه می رفتیم تو بغلش و ما رو ناز می کرد ...
یواش در گوشش پرسیدم : آذر ؟ چرا سلطان از همه روگیری داره جز هاشم ؟
گفت : خوب , برای اینکه از بچگی بزرگش کرده و برای ما مثل مادر می مونه ...
گفتم : آخه اون خیلی مومنه ...
گفت : نمی دونم , هیچ وقت بهش فکر نکردم ...
ناهید گلکار