گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و دوم
بخش چهارم
همه نگران بودن و آذر , بد حال ...
و من , نمی دونم چرا اونقدر حالم خوب بود ؟!! ...
نه می ترسیدم نه دلهره ای داشتم , برعکس یک احساس امنیت و آرامش وجودم رو گرفته بود ...
انگار از تمام بدی ها دور شده بودم ...
شب فقط یک چراغ رو روشن کردیم تا نفت کمتری مصرف بشه ...
سلطان جان مثل یک مادر مهربون به همه ی ما می رسید و وقتی خسته می شد یک قلیون چاق می کرد و کنار اتاق می نشست و پشت سر هم بهش پُک های محکم می زد و برامون خاطره تعریف می کرد ...
از بچگی های آذر و هاشم و آرام می گفت ...
از لجبازی های انیس خانم می گفت و قاه قاه می خندید و این طوری سر ما هم گرم شده بود ...
تازه می فهمیدم اون همه صمیمیت بین هاشم و سلطان برای چی بود ...
اون حتی موقع تشنه شدن بچه ها رو می دونست و یک لیوان آب کنار دستشون می گذاشت ...
هاشم نگران و دلواپس بود و مرتب به بیرون نگاه می کرد و آذر بی تاب بود و سلطان کنار قلیونش چرت می زد و جعفر گوشه ای گز کرده بود و مثل هاشم با نگرانی به بیرون نگاه می کرد ...
ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
یک آهنگ تند و شاد زدم و همه رو سر حال آوردم ...
حتی احساس می کردم آذر هم حالش بهتره ... که بعد از اینکه چند تا قطعه رو نواختم , چشمش سنگین شد و بردمیش تو رختخواب و خوابید ...
جعفر هم رفت و کمی بعد صدای خر و پف سلطان هم بلند شد ...
رفتم کنار هاشم که هنوز نگران بود و برای فردا نقشه می کشید که چیکار کنه ...
ناهید گلکار