خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و دوم

    بخش نهم



    گفتم : مادرشوهرت از همون شب عروسی با تو بد بود ؟ به شوهرت پول می داد و ماشین می داد که بره خوشگذرونی تا بسوزی ؟
    پاتو با قاشقِ داغ و کف دستت رو با زغال سوزوندن ؟ و مرتب تهدیدت کردن برای شوهرت زن می گیرن ؟ ...
    من چی می فهمیدم ؟ فکر می کردم دنیا آخر شده , ولی نشد ... از اون خونه فرار کردم ...
    ولی بازم از دست مادرشوهرم در امان نبودم ...
    اما اینو می دونم که اگر هزاران کیلو تریاک در اختیار من باشه , این کارو نمی کنم ... چون همیشه دنبال راهی برای جلو رفتن هستم ... می خوام فقط آدم باشم ...
    نه آذر جون , اگر قراره آدما برای غصه هاشون این راه رو انتخاب کنن الان یک آدم سالم وجود نداشت ...
    کاری که ازش خجالت می کشی , حتما کار خوبی نیست ...

    علیخان رو دوست داشتی یک کاری می کردی , نه اینکه بگی صدام در نمی اومد ... تهدیدش می کردی , اونا که پیش تو ضعف داشتن .. .
    ببین آذر , وقتی خوب شدی می خوام تو رو ببرم پرورشگاه پیش بچه ها ... تازه می فهمی که اونجا آدم رو بزرگ می کنه ... روشن می کنه ... چشمش رو به دنیا باز می کنه ...
    و تازه متوجه میشه ما برای چه چیزای کوچیکی بال بال می زنیم و غصه می خوریم ...
    ببین دو تا بچه رو در نظر بگیر ... یکی آروم و بی صدا و یکی پرجرات و شجاع ... در حالی که خواسته های هر دوی اونا یکی هست , همه ناخودآگاه دلشون می خواد خواسته ی اونی رو برآورده کنن که حرفشو می زنه و خواسته اش رو بیان می کنه ...
    خاله ام به من یک چیزی یاد داده ... همیشه میگه صبر فقط در مقابل حکمت خدا اجر داره ولی صبر در مقابل ظلم , خشم خدا رو به همراه میاره ...
    ببین چی می خوای ... اگر اون زندگی رو دوست نداری , فاتحه ی آبروی مادر رو بخون و خودتو نجات بده ...
    اگر می خوای , با قدرت بایست و درستش کن ... چرا خودتو خار و ذلیل دست بقیه می کنی ؟  


    من و آذر گرم حرف زدن بودیم که یک مرتبه متوجه شدیم هوا داره تاریک میشه و از هاشم و جعفر خبری نشده ...

    سلطان جان رو از خواب بیدار کردم ... با هم برای بخاری هیزم آوردیم ...

    هوا اونقدر سرد شده بود که همه ی چوب ها به هم چسبیده بود و نمی شد توی ایوون راه رفت ...
    و دیگه کاملا تاریک شده بود ...

    یکی از چراغ های گردسوز رو روشن کردیم ... و نگرانی ما به اوج خودش رسید ...

    راستش هر سه نفر به شدت ترسیده بودیم ...
    سردی شدید هوا و سکوت سنگین باغ یک وهم عجیب و ترسناک ایجاد کرده بود و این فکر که با یخ زدن کوچه باغ ها دیگه کسی دسترسی به ما رو نداره , تو دلمون وحشت انداخته بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان