گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش اول
حتی سلطان جان که دائم می خندید و شوخی می کرد , نطقش کور شده بود و با وحشت به بیرون نگاه می کرد ...
آذر از همه بیشتر ترسیده بود ...
هر کدوم پالتوهامونو تنمون کردیم و دور بخاری جمع شدیم , ولی سرما اونقدر زیاد بود که اتاق هم داشت سرد می شد ... فقط حرارت بخاری از روبرو ما رو گرم می کرد و به جز صدای جرقه هایی که از سوختن چوب بلند می شد , صدایی نمی اومد ...
گفتم : سلطان جان , بریم چوب بیارم بذاریم تو اتاق ...
یکم دیگه بگذره بیشتر یخ می زنه و به هم می چسبه و دیگه از هم جدا نمی شه ...
گفت : حالا تو دعا کن الان جدا بشه , خدا رو شکر می کنیم ...
و خواست درو باز کنه ولی یخ زده بود ...
با وحشت گفت : یا امام رضا , در باز نمی شه ... حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ الان بخاری خاموش می شه ...
وای لیلا , کاش همون موقع آورده بودیم ...
رفتم به کمکش ولی شدت سرما بیشتر از این حرفا بود ...
آذر هم اومد و سه تایی در رو کشیدیم که بازش کنیم ولی از جاش تکون نمی خورد ...
سلطان جان رفت چراغ رو برداشت و تو آشپزخونه دنبال چیزی می گشت ... همه جا رو زیر و رو کرد تا بالاخره یک کفگیر مسی رو با خودش آورد ...
انداخت زیر در و به منو آذر گفت : هر وقت گفتم , بکشین ... حالا ... حالا ...
با صدای شکستن یخ ها , یکم در باز شد ...
و خودش کفگیر رو انداخت لای اون درز و فشار داد و زور زد تا درو باز کرد ...
فورا سه تایی رفتیم و با هزار مکافات یخ ها رو شکستیم و هر چی می تونستیم هیزم آرودیم تو اتاق ...
و خوب اون هیزم های یخ زده هوای اتاق رو سردتر کرده بود , طوری که حتی کنار بخاری می لرزیدیم ...
ناهید گلکار