گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش دوم
سلطان جان یک چایی درست کرد و قوری و کتری رو گذاشت روی بخاری و گفت : تند تند چایی بخوریم گرم بشیم ...
نترسین ... ما سه تا عزیزای هاشم هستیم , ولمون نمی کنه ...
حتما داره یک کاری می کنه ... تازه اگر من و آذر رو فراموش کنه , لیلا رو نمی کنه ...
گفتم : اگر منم فراموش کنه , بچه رو نمی کنه ...
با این حرف یک هراس عجیب به دلم افتاد ... اینکه من هر وقت اینقدر خوشحال می شدم , یک اتفاقی میفتاد که همه چیز برام وارونه می شد ... نکنه این خوشحالی من دوام نیاره ؟
نکنه بلایی سر هاشم اومده باشه ؟ ...
از این فکر قلبم به درد اومد ...
نمی خواستم بهش فکر کنم ... این درست نیست ...
از فکر بد کردن و پیش بینی های زجرآور , بیزار بودم ... کاری که خانجانم همیشه می کرد ...
آذر به گریه افتاد بود ... می گفت : من نمی خوام بمیرم ...
اگر تا فردا نیان , هیزم هم تموم میشه و اینجا یخ می زنیم ...
هاشم اگر بخواد هم نمی تونه برگرده ...
گفتم : آذر جون , اون هاشمی که من می شناسم یک راهی پیدا می کنه ... نترس , میاد ...
گفت : اگر سر خودش هم یک بلایی اومده باشه , چی ؟ ...
سلطان جان داد زد : بس کن آذر ... خدا نکنه , زبونم لال ... هفت قرآن در میون ... زود باشین دعا بخونین ...
هفت تا آیه الکرسی و هفت بار چهار قل بخونین و فوت کنین به دور و برتون ... خاطر جمع باشین خودش ما رو نگه می داره ...
هر سه شروع کردیم به خوندن ... و فوت کردیم ...
سلطان جان رفت مقداری دیگه چوب تو بخاری کرد و غذایی رو که آماده کرده بود , آورد و اینطوری مقداری از وقتمون گذشت ...
و باز سکوت و صدای جرقه های چوب ...
هر چی از شب می گذشت , سرما بیشتر می شد و ترسِ ما رو از مردن به نهایت می رسوند ...
اونقدر که دیگه حال حرف زدن رو هم نداشتیم ...
و این فکر لعنتی که انگار من هاشم رو از دست دادم , وجودم رو پر کرد ...
ولی نمی خواستم بهش فکر کنم ... می خواستم سرمو گرم کنم ...
نیمه های شب بود و ما از ترس نمی خوابیدیم ...
این بود که ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
سلطان جان گفت : آهان دختر خوب ... بزن مادر , بزن بذار سرمون گرم بشه تا هاشم برسه ...
دیگه چیزی نمونده ... میاد ... من وقتی هاشم نزدیک باشه , می فهمم ...
خاطرم جَمعه که همین نزدیکی هاست و به زودی می رسه ...
ناهید گلکار