گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش چهارم
هاشم گفت : برین یک چیزی سرتون کنین ... کمک آوردم ...
بیچاره ها دارن یخ می زنن ... زود باشین چایی درست کنین ...
فکر شام رو هم بکن سلطان جان , همه گرسنه هستن ...
سلطان جان گفت : این نره خرا باید اینجا بخوابن ؟
هاشم گفت : آره بابا ... الان دیگه نه توان داریم , نه میشه کاری کرد ... زمین و زمون به عم چسبیده ... عجب سرمایی , تا حالا ندیده بودم ...
از گرسنگی و خستگی و سرما دارن می میرن بدبخت ها ...
چیزی به صبح نمونده ...
بفرما ... بفرما , خوش اومدین ...
هفت هشت تا مرد روستایی بودن که یکی یکی در حالی که سرشون پایین بود , سلام می کردن و می رفتن تو اون اتاق ...
من و آذر چایی درست کردیم و با خرما و کشمش و گردو دادیم به جعفر و برد تو اتاق ...
سلطان جان براشون قورمه گرم کرد و تخم مرغ نیمرو روی اون شکست و با نون و ماست براشون سفره انداختیم ...
هاشم هم دو تا دیگه گردسوز روشن کرد و گفت : بذار روشن باشه ... دیگه فردا می ریم , نگرانی نیست ...
هاشم رفت تو اتاق پیش کارگرها و درو بست ...
مدتی بعد که برگشت , من کنار بخاری نشسته بودم و با آذر حرف می زدیم ...
پرسید : راستی آذر تو امروز چطور بودی ؟ حالت خیلی بد شد ؟
به هم نگاه کردیم ... هر دو تعجب کرده بودیم ... اصلا موضوع آذر فراموشمون شده بود ...
گفتم : آذر ... آذر جون , تو بهتر شدی ؟ ... امروز اصلا درد نداشتی یا به ما نگفتی ؟ ...
هاشم گفت : نمی شه بابا , سه روز بیشتر نگذشته ... مگه میشه ؟ ...
آذر گفت : راست میگه داداش , خودمم یادم رفته بود برای چی اومدیم اینجا ...
هاشم کنار من دراز کشید و سرشو گذاشت رو پای من و گفت : آخیش , چقدر خسته ام ...
آذر , حالا دست و پای من کش میاد ... فکر کنم سرما زده ...
اینو گفت و چشمشو بست و خوابش برد ... انگار ساعت ها بود که خوابیده ...
دلم نیومد سرشو بلند کنم و بذارم رو بالش ...
آذر هم دراز کشید و خوابید ...
ناهید گلکار