گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش پنجم
سلطان جان تو آشپزخونه جمع و جور می کرد ... برگشت و فیتیله ی چراغ رو کشید پایین و سرشو گذاشت روی بالش و از حال رفت ...
حالا تنها من بیدار نشسته بودم ...
به هاشم نگاه کردم ... به نظرم یک قهرمان اومد ؛ شجاع و بی باک ...
یک مرد که ترس تو دلش نبود و برای زن و بچه اش خودش به آب و آتیش می زد ...
موهاشو کمی نوازش کردم ...
کم کم چشمم گرم شد و یاد تکه کلام خانجانم افتادم که همیشه می گفت : خدایا به داده و ندادت , شکر ...
حالا می فهمیدم این حرف پرمعناتر از اونی بود که می شنیدم ...
گفتم : خدایا برای همه چیزایی که بهم دادی و ندادی , شکرت ...
و همینطور که دستم رو سر هاشم بود , تیکه دادم به دیوار و خوابیدم ...
فردا هم هوا آفتابی بود ...
جعفر یک یا الله گفت و زد به در و ما رو بیدار کرد ...
هاشم بدون اینکه حرکتی کرده باشه , همون طور مونده بود ... سرشو یکم از رو پای من بلند کرد و گفت : آخ بمیرم الهی , تو با این بچه تو شکمت تا صبح سر منو نگه داشتی ؟
خوب صدام می کردی ...
گفتم : خودم می خواستم , دوست داشتم همینطوری بخوابی ... منم خواب بودم , نگران نباش ...
نگاهی پر از عشق به من کرد که قلبم رو لرزوند ...
دستشو با محبت کشید رو صورتم و از جاش بلند شد ...
آذر و سلطان جان رو بیدار کردیم ...
و اون مردا باز یاالله کنون و با سرهایی پایین , از در رفتن بیرون و مشغول باز کردن راه شدن ...
ناهید گلکار