گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش هفتم
بالاخره ماشین روشن شد و کارگرها هم اومدن و همه با هم ناشتایی خوردیم و راه افتادیم ...
با هزار زحمت از در بیرون رفتیم ...
کارگرها جلو , راه رو باز می کردن و من و آذر با هاشم , و سلطان جان و جعفر پشت سرمون بودن ...
راهی رو که اومدنی ده دقیقه طی کردیم , دو ساعت طول کشید تا از اون کوچه های تنگ و باریک پر از برف گذشتیم و راهی تهران شدیم ...
آذر گفت : لیلا می تونم سرمو بذارم رو شونه هات ؟
گفتم : برای چی نشه ؟ حالت خوب نیست ؟
گفت : من که خوب بودم , چرا الان دوباره یک طوری شدم ؟ ... کاش نمی اومدیم ..
گفتم : راست میگی ... منم دلم نمی خواست برگردیم ... اونجا رو خیلی دوست داشتم ...
هاشم گفت : بذارین هوا بهتر بشه , میایم دوباره ... این دفعه من چیزی نفهمیدم جز عذاب ...
خیلی بهم سخت گذشت و نگران شماها بودم , می ترسیدم یک بلایی سرتون بیاد ...
مگه من دستم به مادر نرسه ؟ نمی دونی چقدر از دستش عصبانیم ...
گفتم : هاشم خودت می دونی که مادر منظور بدی نداشته و دلش نمی خواسته ما آسیب ببینیم ...
اگر می خوای بدرفتاری کنی , منو پیاده کن برم خونه ی خاله ... حتما اونم نگران من شده ...
آذر گفت : لیلا جون , تو رو خدا منو تنها نذار ... تا خوب نشدم ولم نکن ...
هر جا تو بری منم میام ...
گفتم : قربونت برم , چشم ... از هم جدا نمی شیم , بیا به هم قول بدیم ... تو هم همین الان قول بده هرگز طرف مواد نری ...
هاشم گفت : به به , آذر خانم ... زن منو صاحب شدی رفت پی کارش ؟ پس من چی ؟
گفت : دیگه لیلا رو بهت نمی دم ... مال من شد ... می خوام باهاش برم پرورشگاه ببینم این لیلا خانم تو اونجا چیکار می کنه ؟ اینقدر از اونجا تعریف می کنه ...
ناهید گلکار