گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و سوم
بخش هشتم
وقتی رسیدیم خونه , حیاط هم پر از برف بود .. و به زحمت تا دم ایوون رفتیم ...
یک مرتبه در عمارت باز شد و ملیزمان و آرام , سراسیمه اومدن بیرون و داد می زدن : اومدن ... خودشون اومدن ...
پشت سرشم انیس خانم و خاله با چشمانی گریون و شکرکنون خودشونو رسوندن به ما ...
اونا حتم کرده بودن با این برف بلایی سر ما اومده ...
انیس خانم یک گروه فرستاده بود دنبال ما ... و شوهر آرام از یک طرف دیگه , با عده زیادی رفته بود باغ ونک ...
در حالی که ما فکر می کردیم تنهاییم ... اگر صبر می کردیم امروز همه به کمکمون میومدن و اون همه ترس و وحشت دلیلی نداشت ...
داشتم فکر می کردم زندگی همینه ... بیشتر عذاب ها رو خودمون برای خودمون درست می کنیم ...
چرا ما هیچکدوم فکر نکردیم که انیس خانم چطور آدمیه ؟
اون زن بی خیال و بی فکری نبود ... ولی حتی آذر و سلطان و هاشم هم در مورد اون اشتباه فکر می کردن و پشت سرش حرفای خوبی نمی زدن ...
و وقتی اون همه نگرانی و تشویش رو تو نگاه و رفتار اون دیدم , از خودم خجالت کشیدم ...
انیس خانم تا آذر از ماشین پیاده شد , بغلش کرد و گفت: مادر منو ببخش , فکر نمی کردم همچین برفی بیاد ... الهی قربونت برم , خوبی ؟ وای بذار ببینمت , مثل اینکه حالت خوبه ...
اصلا باورم نمی شه تو رو اینطوری ببینم ... خیلی نگرانتون شدم ...
خاله و ملیزمان منو بغل کردن و گریه کردن ...
بعد خودم رفتم سراغ انیس خانم ... از پشت هاله ای از اشک نگاهی به من کرد و گفت : بیا بغلم , چرا به من نگفتی بارداری ؟ یعنی من اینقدر برات غریبه بودم ؟
میشه اینقدر فداکار نباشی ؟ اگر جون بچه به خطر میفتاد , من خودمو نمی بخشیدم ...
همدیگر رو برای اولین بار با محبت بغل کردیم و اشکمون سرازیر شد ...
انیس خانم با همون چشم گریونش گفت : خیلی خوشحالم کردی ... کاش به من می گفتی , اون وقت نمی ذاشتم بری ...
ناهید گلکار