گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش اول
آرام نگران آذر بود , دستشو گرفته بود و مرتب می پرسید : راست بگو تو چی شدی که رفتی باغ تو این سرما ؟ ...
و نگاهی هم به من کرد و گفت : تبریک میگم , مبارک باشه ... ان شالله به سلامتی ...
خاله دستم رو گرفته بود مرتب سرزنشم می کرد که : تو با این حالت برای چی رفته بودی باغ ؟ چرا به من خبر ندادی ؟ مگه تو بی کس و کاری ؟
اگر به من گفته بودی همین دیروز , خان زاده رو می فرستادم دنبالتون ...
همین طوری سرتو میندازی پایین هر جا دلت می خواد می ری ؟ ...
تو این شلوغی متوجه شدم که انیس خانم به کسی در مورد آذر حرفی نزده ... این بود که حواسم رو جمع کردم ...
اون روز همه دور هم غذا خوریم و برای اولین بار من از غذای عمارت لذت بردم ...
از اونجایی که هیچ کار خدا به حمکت نیست , حالا احساس بهتری داشتم ...
هاشم برام عزیز شده بود ... آذر رو به شدت دوست داشتم ...
انیس خانم دیگه اون عظمتی که برام داشت رو نداشت و سلطان جان که فهمیدم زن خوب و مهربونیه ... ولی هنوز علت اینکه این همه با بچه ها صمیمی شده و انیس خانم حرفی بهش نمی زنه رو نفهمیدم ...
نمی دونم من سبب شدم برای آذر یا اون سبب شد برای من , ولی انگار تقدیر ما رو سر راه هم قرار داده بود تا بهم کمک کنیم ...
بعد از ناهار هاشم که با انیس خانم قهر بود و باهاش حرف نمی زد , زود عذرخواهی کرد و رفت بالا و خوابید ...
یکم بعد دیدم همه دارن دنبال سلطان می گردن ...
غیبش زده بود ...
انیس خانم عصبانی شده بود و جلوی همه داد می زد : گلنسا ببین این زنیکه کدوم گوری رفته ؟ پیداش نیست ...
همه می گشتن و پیداش نمی کردن ...
خاله می گفت : من اصلا ندیدمش , با شما بود ؟
گفتم : بله , تو ماشین با جعفر آقا اومد ... من دیدم پیاده شد ...
ناهید گلکار