گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و چهارم
بخش هشتم
همینطور که من سجاده رو جمع می کردم , گفت : لیلا , مادر رو دیدی ؟
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : تو عمرش برای کسی این طوری نکرده بود و فکر کنم دیگه هم نکنه ...
امشب تو رو دست آویز دست خودش کرد ...
من فهمیدم , ولی گفتم عیب نداره مادرمه ...
اما قبول کن کار درستی نکرد , ما رو با اون عجله از خونه بیرون کرد که گلستانه نفهمه ماجرای زندگی ما چیه ...
من سکوت کردم ... حرفی برای گفتن نداشتم ...
صبح , هاشم من و آذر رو که به زور از خواب بیدارش کرده بودیم , برد پرورشگاه ...
و خودش رفت ...
از در که وارد سالن شدیم , تقریبا همه ی بچه ها پشت در منتظر من بودن و ریختن دورم ...
از بزرگ تا کوچیک با من کار داشتن و سر حال و خوشحال بودن ...
این بار به خاطر پری فکر کنم مشکلی پیش نیومده بود ...
آذر از دیدن اون بچه ها به وجد اومد و وقتی اونا از سر و کول من بالا می رفتن , تماشا می کرد ...
ناهید گلکار