گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صدم
بخش دوم
با وحشت به انیس خانم نگاه کردم ... اونم با چشمی گریون گفت : آره نترس , خوابید ...
آذر و ملیزمان منو به زور بردن تا کمی آرومم کنن ...
تو راهرو روی صندلی نشستم ولی دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...
زار زار ولی آهسته گریه کردم ...
همه دورم بودن ولی من کسی رو نمی دیدم ...
فقط به این فکر می کردم خدا برای من چی رقم زده ؟ من نمی تونستم باور کنم که این یک اتفاق و یا حادثه بوده ...
چرا من اون شب خوابم میومد و چرا با هاشم نرفتم ؟
چرا هر چی به هاشم اصرار کرده بودن شب بمونه , نمونده بود ؟
و از همه ناباورانه تر چرا درست تو سال علی این اتفاق افتاده بود ؟
برای من عجیب و باورنکردنی بود ...
آذر دستم رو گرفته بود و سعی می کرد دلداریم بده ...
می گفت : اگر بدونی ما چی کشیدیم ... دور از جونش , هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ...
فرمون ماشین رفته بوده تو قفسه ی سینه اش ... اون شب اول کسی امیدی به زنده مونش نداشت ...
ببین ما این چند روز چه حالی داشتیم ... الان دکتر میگه اگر ازش مراقبت بشه , خوب میشه ... پس تو خودتو ناراحت نکن ...
با وجود اینکه همه داشتن منو دلداری می دادن و خاله یک لحظه تنهام نمی ذاشت , من آروم نمی شدم ...
حال و روز هاشم طوری نبود که من امیدی به زنده بودنش داشته باشم ...
اون شب هر کاری کردن که من یک دقیقه از کنار هاشم دور بشم , موفق نشدن ...
دستشو تو دستم گرفتم و تا صبح به صورتش نگاه کردم و منتظر موندم که چشمش رو باز کنه ...
ولی اون همچنان بیهوش بود و هر لحظه به من یک سال گذشت ...
ناهید گلکار