خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش دوم



    در همین موقع , سلطان جان با یک قابله و وسایل بچه از راه رسید ...
    قابله فورا دست به کار شد و سلطان جان خودش همه چیز رو مدیریت کرد و پشت سر اونم قابله ای که مرادی دنبالش رفته بود , اومد ...
    دیگه خیالم راحت شده بود ... و نیم ساعت بعد سلطان بچه رو قنداق کرده گذاشت تو بغلم و گفت : مبارکت باشه ... مبارک همه ی ما باشه , دختر داریم قند و نبات ...
    گیس گلابتون , ابرو کمون ...
    یک حس عجیب و شیرین به من دست داد ... شاید همون حس مادری بود که اشکِ شوق رو از چشمان من می گرفت و صورتم رو خیس می کرد ...
    اونو تو بغلم گرفتم و زیر لب گفتم : تو مال منی ؟ مال خودِ خود من ؟ دختر منی ؟ عزیز منی ؟ 

    تازه اون موقع بود که فهمیدم چون زود به دنیا اومده , خیلی کوچیکه ...
    سلطان می گفت : دو کیلو بیشتر نیست ...

    طوری که لباس هاش خیلی به تنش بزرگ بود ...
    هاشم و انیس خانم هم از راه رسیدن ...
    در حالی که نگران شده بودن و اضطراب داشتن , با دیدن من در اون حالت از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن ...
    هاشم فورا اومد بالای سرم ... رنگ به صورت نداشت ...
    دستی به سرم کشید و پرسید : خوبی ؟

    با سر جواب دادم : آره ...
    گفت : دیدی بالاخره تو همین پرورشگاه بچه مون رو به دنیا آوردی ؟
    انیس خانم گفت : هاشم جان تو برو بیرون تا ما لیلا رو حاضر کنیم ببریمش خونه ...

    سلطان بچه رو داد بغل هاشم و گفت : بذار بچه شو ببینه , چه عجله ای داری ؟ ...
    انیس خانم گفت : برو بیرون , به تو مربوط نیست ... ای خدا , باز دخالت می کنه ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان