خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۷/۴/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و یکم

    بخش هفتم



    هاشم عصبانی بود ... دوباره به طرف من حمله کرد ...

    من فورا گندم رو برداشتم و گرفتم تو بغلم و گفتم : ببین هاشم ؛ اگر یک قدم دیگه جلو بیای دیگه منو نمی بینی ...

    و خواستم از اونجا بیام بیرون که هاشم هم دنبالم اومد ...

    سلطان سرش پایین بود و حرفی نمی زد ...
    انگار یک طورایی هم از اینکه هاشم ازش حمایت کرده , خوشحال بود ...
    با سرعت از اونجا اومدم بیرون ...

    هاشم از پشت یقه ی من گرفت و گفت : می دونم چته , هوایی شدی بیشعور ... ولی نباید تلافیشو سر سلطان در بیاری ...
    گفتم : هاشم ولم کن ... بچه بغلمه , صدمه می ببینه ... ولم کن ....
    یقه منو ول کرد ولی آهسته زد تو سرم و گفت : کثافت بهت حالی می کنم هوایی شدن چه معنی می ده ...
    در حالی که با سرعت از پله ها می رفتم بالا , فریاد زدم : این بار من به تو حالی می کنم , صبر کن می دونم چیکار کنم ...
    تو منو هنوز نشناختی ...


    سلطان دنبال ما اومد بود ...
    گفت : تو رو خدا به خاطر من دعوا نکنین ... هاشم جان من راضی نیستم ... دیگه دست به بچه نمی زنم ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : اصلا تو کی هستی ؟ بذار مادر بیاد , می دونم بهش چی بگم ...
    هاشم با خشم دنبال من اومد ...

    و سلطان هم دنبالش که : تو رو خدا نزنش ...
    گندم رو گذاشتم رو تخت خودم و تا برگشتم , هاشم پشت سرم بود ... گلوی منو گرفت و گفت : می کشمت ... می کشمت , ولی نمی ذارم جز من به کس دیگه ای فکر کنی ...
    محکم ایستادم و گفتم : بکش ... همین الان این کارو بکن ... مرد باش و رو حرفت بمون ...
    هاشم انگشت هاشو روی گلوی من فشار داد ...
    سلطان , هاشم رو گرفته بود و التماس می کرد ...
    هاشم جان تو رو خدا به خاطر من ولش کن ...


    گندم به شدت گریه می کرد ...
    هاشم منو هل داد و پرت کرد روی تخت .. افتادم کنار گندم ...
    فریاد زد ... فریادهایی که دلخراش بود و منو می ترسوند ... چشمش قرمز شده بود ... انگار خون جلوی اونو گرفته بود ...
    - سلطان جان چیکار کنم از دست این زن ؟

    از جام بلند شدم گفتم : هاشم ؟ هاشم به خودت بیا , آخه من نمی فهمم سلطان کیه ؟
    من تکلیف خودمو با اون نمی دونم ...

    و رو کردم به سلطان و داد زدم : بگو تو کی هستی ؟ چرا تو همه کار دخالت می کنی ؟ ...
    در حالی که صورتش برافروخته شده بود , داد زد : من خواهر انیسم ... اون ننگش می کنه به کسی بگه ... هاشم , پسر خواهر منه ... حالا فهمیدی ؟



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۷   ۱۰:۲۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان