خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
408K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت اول

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت اول

    بخش اول



    گوشم به در بود , طوری که دلم نمی خواست نفس بکشم ... اگر عزیز خانم دعوام نمی کرد بازم می رفتم سر کوچه ...

    دلم شور می زد , علی بازم نیومده بود ...
    با خودم فکر می کردم ... نه , دیگه محاله رفته باشه کافه ... به من قول داده دیگه مست نکنه ...
    می دونم حتما اتفاقی براش افتاده ...

    تو رختخواب نشسته بودم ... ساعت ها بود که مثل جغد تو دل شب خیره مونده بودم به دیوار روبروم و جرات نداشتم از جام تکون بخورم ...
    خوابم نمی برد ... یعنی چی شده ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ ...
    صدای باز شدن درِ تو راهرو شنیدم ... از جا پریدم و زیر لب گفتم : خدایا شکر , اومد ...

    قبل از اینکه برم به استقبالش تا ببینم چی شده که دیر اومده , صداشو  شنیدم ...

    علی باز مست بود و وِرد لیلا گرفته بود : لیلا ... عزیز د ... لم من ... اومدددم ... کجایی ؟ ...
    زیر لب گفتم : ای لعنتی ... بازم مسته ... خدایا به دادم برس ...
    سرمو گذاشتم رو بالش و خودمو زدم به خواب ... در حالیک ه دو قطره اشک از گوشه ی چشمم جاری شد ...
    با اینکه می دونستم فایده ای نداره و حریفش نمی شم که سر به سر من نذاره ...

    آخه خیلی از آدم مست بدم میومد ... چندشم می شد ...
    از اینکه اون هر شب اینطور مست میومد خونه و منو آزار می داد , خسته شده بودم ...

    اومد سراغم ... در حالی که تلو تلو می خورد نشست کنار تشک و دستشو کشید روی سرم ...
    حرکتی نکردم ...

    در حالی که زبون تو دهنش از شدت مستی نمی چرخید , صدام کرد و گفت : لیلا ... قشنگم ؟ فدات بشششم ...


    و خم شد طرف صورتم ... بوی الکل حالمو به هم زد ... می خواستم فریاد بزنم ... ناخودآگاه دستم رو زدم تو سینه اش ...
    یک سکسکه کرد و یک بادگلو و گفت : چیه ؟ برا چی منو پس می زنی ؟ تو مگه زن من نیستی ؟ دیگه دوستم نداری ؟ از من بدت میاد ؟ خاک بر سر من کنن که تو رو دوست دارم ...
    گفتم : علی مگه تو قول ندادی دیگه نری کافه ؟ پس چی شد ؟
    گفت : به جون تو , تو رو کفن کنم یک دوستی منو به اصرار  برد ... نمی خواستم که برم ...
    پشتمو کردم و گفتم : زدی زیر قولت ... باشه , خیلی خوب ... حالا بذار بخوابم , دست به من نزن ...

    گفت : چرا ؟ تو زن منی ... باید من به تو دست بزنم ... بعدم قربونت برم ... بعدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت اول

    بخش دوم



    گفتم : علی ... بسه دیگه , بذار بخوابم ...


    خودشو انداخت تو رختخواب و دست انداخت رو ی من ...
    با یک حالت بیزاری خودم کشیدم کنار و گفتم : تو رو خدا ولم کن , برو بخواب ... منو راحت بذار ...
    ناراحت شد و گفت : می دونستم منو دوست نداری , از کارات معلومه ... پدرتو در میارم ...

    بعد شروع کرد به سکسکه کردن ...
    گفتم : تقصیر تو نیست , تقصیر عزیز خانمه که برای تو ماشین می خره ...
    اگر ماشین نداشتی نمی رفتی هر شب صبح بیای ...

    از جاش بلند شد ... یکم ایستاد و باز چند تا تلو خورد ...
    یک مرتبه شروع کرد به زدن خودش ... کاری که همیشه می کرد تا دل منو بسوزنه و در مقابلش کوتاه بیام ...
    اون می دونست که تحمل دیدن این منظره رو نداشتم ...
    ولی اون شب فقط گریه کردم ... می ترسیدم , نه از علی , از عزیز خانم ...

    اگر بیدار می شد , باز منو مقصر می دونست و چهار تا لیچار بارم می کرد و این دیگه از تحملم خارج بود ...
    التماس می کردم : تو رو خدا صدات رو بیار پایین ... نکن علی , تو مستی ...

    در حالی که روی پای خودش بند نبود , انگشتشو گرفت طرف من و گفت : پس تو از اینکه من ماشین دارم ناراحتی ... آتیشش می زنم ... هر چیزی که تو رو ناراحت کنه , آتیش می زنم ...
    لیلا ... آتیش می زنم ...


    همینطور که روی پاش بند نبود از درِ اتاق رفت بیرون ... از خدا خواستم بره ...
    باور نداشتم همچین کاری رو بکنه ... دنبالش نرفتم ...
    اون مست بود , من از این حالت اون متنفر بودم و نمی خواستم بغلم کنه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت اول

    بخش سوم



    یکم سکوت شد ... گوش می دادم ببینم کجا رفت ...

    درِ کوچه رو که باز کرد , با خودم گفتم : نکنه واقعا ماشین رو آتیش بزنه ؟

    خونه ی ما ته یک کوچه بود که سه تا در انتهای اون بود که خونه ی سمت چپ , مال ما بود ...
    اون زمان تعداد کمی ماشین تو شهر تهرون بود و ما برای داشتن ماشین زیاد پولدار نبودیم ...
    اما عزیز خانم برای یک دونه پسرش هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...
    رفتم تو راهرو , درِ کوچه باز بود ... دیدم علی داره یک کارایی می کنه ...
    رفتم تا جلوشو بگیرم ... اما وقتی رسیدم , بنزین ریخته بود روی ماشین و کبریت دستش بود ...
    با صدای بلند و مستونه گفت : ببین ... اینم ماشین , لیلا خانم ... فقط به خاطر تو آتیشش می زنم ...
    تا بدونی چقدر خاطرتو می خوام ... آآآی مردم , من خاطرخواه زنم هستم ...
    گفتم : باشه علی جون , هر چی تو بگی ... من نمی خوام ماشین رو آتیش بزنی ... تو رو خدا ساکت باش , مردم خوابن ... نکن , بیا بریم ... اصلا هر چی تو بگی ...
    ولی اون کبریت رو کشید و پرت کرد روی ماشین ... یک مرتبه جهنمی از آتیش به پا شد ...

    مونده بودم چیکار کنم ؟ دیدم داره به خودش می پیچه ...
    شعله های آتیش گرفت بود به دستش و لباسش که بنزینی شده بود ... و شروع کرد فریاد زدن ...
    منم بی اراده جیغ کشیدم و فریاد زدم : آتیش ... کمک کنین ... آتیش ...

    و به عقل خودم دویدم آب بیارم تا علی رو خاموش کنم ...

    همین طور که از راهرو رد می شدم , عزیز خانم رو دیدم که سراسیمه از پله میومد پایین ...

    هراسون پرسید : چی شده ؟ علی کو ؟ ...
    گفتم : تو کوچه است ... ماشین رو آتیش زد ... خودشم آتیش گرفت ...

    با این حرف من دو دستی زد تو سرش و دوید طرف کوچه ... من رفتم تو حیاط و از اونجا تو مطبخ و یک دیگ برداشتم گذاشتم زیر تلمبه و چند تا زدم ... تا پر شد ... و اونو برداشتم دویدم تو کوچه ...
    قیامتی بر پا شده بود ...

    از سر و صدای ما , همسایه ها هم ریخته بودن دور ماشین و هر کس سعی داشت یک طوری ماشین رو خاموش کنه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت اول

    بخش چهارم



    من دنبال علی می گشتم تا خاموشش کنم ...

    همین طور که دیگ  آب دستم بود , به مردم نگاه می کردم ... ولی علی نبود ...

    آ سد حبیب الله , همسایه ما , مرتب داد می زد : بجنبین , آب بیارین ... الان باکش منفجر می شه ...

    و همه از ترس این انفجار , سخت در تلاش بودن ...
    بعد چشمم افتاد به علی که کنار دیوار , در حالی که سوخته بود , نشسته بود و همون طور مست , می گفت : عزیز خانم , به خاطر لیلا ماشین رو آتیش زدم ... زن من ... زن من ... این زن من , ماشین دوست نداره ...


    اونقدر خورده بود که حتی موقعیتی که پیش آورده بود رو درک نمی کرد ...
    اما همسایه ها , زن و مرد , می دویدن ...

    عزیز خانم همینطور که تو سر و کله ی خودش می زد , چشمش به من افتاد ...
    اومد جلو و یک تف محکم کرد تو صورتم و گفت : باز چیکاری کردی بچه ی منو به این حال و روز انداختی ؟ حالا ببین , این بار باهات کاری می کنم کارستون ... سلیطه ...
    جواب ندادم چون جرات نداشتم ... آب رو پاشیدم طرف ماشین و با سرعت برگشتم تو خونه و رفتم تو اتاقم و درو بستم ... گریه ام گرفت و گفتم : خانجان کجایی ؟ چیکار کنم ؟ حالا عزیز خانم منو می کشه ...


    یکم موندم ولی با یک تصمیم عجولانه از ترس , چادرم رو برداشتم و سرم کردم ... دو تا ده شاهی داشتم , اونا رو بستم گوشه ی چهارقدم و هولکی از خونه زدم بیرون ...
    کسی به کسی نبود ... علی رو دو تا مرد برده بودن تا سوختگیشو درمون کنن ...

    صداش رو می شنیدم که لیلا , لیلا می کرد ...
    از کنار جمعیت و ماشینی که می سوخت , رد شدم ...

    یکم آهسته رفتم تا سر کوچه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت اول

    بخش پنجم



    خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ... کسی حواسش به من نبود ...
    به سر کوچه که رسیدم , قدم هام تندتر و تندتر شد ... تا جایی که با سرعت می دویدم ...
    می دونستم سر نواب همیشه درشکه ایستاده ... اما تا اونجا راه خیلی زیادی بود ...

    هنوز هوا روشن نشده بود اما مردم به رفت و آمد افتاده بودن ...
    اون زمان , قبل از اذان صبح , در حموم ها باز می شد و بوی نون تازه تو همه ی کوچه ها می پیچید ...
    زن ها و مردها با یک بقچه زیر بغل راهی حموم ها می شدن تا برای نماز صبح خودشون رو برسونن و همه بدون استثنا تو راه بر گشت نون می خریدن ...
    مادربزرگ من همیشه می گفت : روزی رو خدا صبح زود قسمت می کنه ... اگر خورشید در بیاد , می ره و بقیه ی روزی رو برای اون کسی که فردا هم برای نماز بیدار می شه نگه می داره ...

    ما هم باور داشتیم که بعد از نماز صبح بیدار بمونیم تا بتونیم روزیمون رو از خدا بگیریم ...


    تا سر نواب دویدم ...
    از دور درشکه رو دیدم ... خیالم راحت شد که درشکه هست ...

    چند بار با علی از همین راه رفته بودیم چیذر و راه رو بلد بودم ...
    من فقط چهارده سالم بود و این ممکن بود برای من خطراتی داشته باشه ...
    چادرمو کشیدم تو صورتم و رومو محکم گرفتم و یکم خم شدم و ادای پیرزن ها رو در آوردم ...

    تو این جور کارا مهارت زیادی داشتم ...
    نفس زنون خودمو رسوندم به درشکه چی و پرسیدم : آقا  چیذر می ری ؟ ...
    دستی به ریش و سیبلش کشید و گفت : چقدر می دی ؟
    گفتم : چند می گیری ؟
    گفت : یک قرون ...
    گفتم : ده شاهی ... می بری ببر , نمی بری با یکی دیگه می رم ...
    گفت : خیلی دوره ننه , انصاف داشته باش ...
    گفتم : ندارم ننه ... ثواب کن ...
    گفت : بیا بالا ... شاید دیدی راه چقدر دوره دلت برام سوخت و بیشتر دادی ...

    سوار شدم ولی رومو محکم گرفته بودم تا اون متوجه نشه من چه سنی دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت دوم

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش اول



    عزیز خانم همیشه منو می ترسوند که نباید از خونه تنها بری بیرون ... اگر رفتی , دیگه سالم برنمی گردی ...
    اصلا این ترس تو وجود خودشم بود ...

    آخرای زمان قاجار که من خیلی بچه بودم , امنیت تو خیابون ها نبود ...
    لات ها و چاقو کش ها و زورگیرها همه جا بودن ولی از وقتی رضا شاه اومده بود , خیابون ها پر بود از نظمیه و پاسبان ...
    ولی اون قدیمی ها هنوز رو همون روال خودشون از تنها بیرون رفتن زن می ترسیدن ...


    راه طولانی بود و من شب رو نخوابیده بودم ...
    دلم شور می زد آیا علی الان مرده یا زنده است ؟ ماشین منفجر شد یا نه ؟ ...
    الان عزیز خانم داره چیکار می کنه ؟ نکنه سوختگی علی زیاد باشه و بمیره ...

    ولی می دونستم با حرفی که علی به عزیز خانم زد و گفت به خاطر لیلا ماشین رو آتیش زدم , اگر می موندم اون منو زنده نمی ذاشت ...
    یک بار برای اینکه غذا رو سوزنده بودم , منو داغ کرد ... هنوز جای اون داغ روی پام بود ...

    خیلی زیاد ازش می ترسیدم ...
    بغض کردم و اشک هام بی اختیار صورتم رو خیس کرد ...

    چادرمو محکم زیر گلوم نگه داشتم تا خطری برام پیش نیاد ...
    نباید خوابم می برد و نباید کسی می فهمید من یک زن جوونم ...
    مرتب به خودم نهیب می زدم و فکرم رو مشغول می کردم ...
    درشکه میفتاد تو چاله چوله ها و همین باعث می شد خوابم نبره ...
    اما با در اومدن آفتاب چشمم سنگین شد و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...
    که با افتادن یک چرخ توی یک گودال , از خواب پریدم ... ولو شده بودم روی صندلی و چادرم پس رفته بود ... خوشبختانه درشکه چی متوجه من نشده بود و به راهش ادامه داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش دوم



    دیگه مراقب بودم خوابم نبره ... باید بیدار می موندم ...
    مرتب از جام بلند می شدم و می نشستم ...
    نمی دونستم اگر خانجان منو با این حال روز ببینه چی میگه ؟ ولی دیگه برام مهم نبود ...
    هر چی به اون نزدیک تر می شدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ...
    خیلی دلم براش تنگ شده بود ... داغ دوری اون مدت ها تو دلم مونده بود ...

    چند بار با علی پیشش رفته بودم ولی یک دل سیر نمی تونستم ببینمش ...
    علی سر کار می رفت و اون زمان رفت و آمد به چیذر کار آسونی نبود ...


    برای اینکه خوابم نبره یاد اون روزا افتادم ... روزهای بچگی و بی خبری ...
    یاد روزی که سرنوشت من عوض شد و حالا که چهارده سال بیشتر نداشتم اتفاقات زیادی برام افتاده بود ...



    یادم اومد ...

    پنج ساله بودم ... صدای خروس و بوی چای و نون و صدای به هم خوردن سطل های شیر که آقا جانم و حسن و حسین برای دوشیدن گاوها می بردن , منو از خواب بیدار کرد ...
    بدون اینکه چشم هامو باز کنم دست هامو طبق معمول باز کردم و صدا کردم : خانجان ... من بیدار شدم ...
    گفت : قربونت برم خانم خانما ...
    بعد دامنشو جمع کرد و با دستش کرد لای پاش و نشست کنارم ... این عادت اون بود ...

    بعد منو به آغوش گرفت ... سرمو گذاشتم تو سینه اش و مثل همیشه لوسم کرد ...
    پشت سر هم موهامو نوازش می کرد و می گفت : خوشگل بشی ایشالله ... خانم بشی ایشالله ... دمبه بشی , لمبه بشی ... چاق بشی , چله بشی ...
    بعدم یک ماچ آبدار از لپم کرد و صداشو نازک کرد و با ادا گفت : پاشو دست و صورتت رو بشوررررم , آقا جانت بیییاد ناشتایی بخوریییم و با دخترم بررریم سر کار ... باشه ؟ ...
    گفتم : خانجان امروز می دی منم گندم درو کنم ؟

    گفت : بله که می دم , چرا نمی دم ... اما تو الان خیلی کوچولویی بذار بزرگ بشی , چشم ...

    خودش همین طور که با من حرف می زد , صورتم رو شست و لباسم رو عوض کرد ...

    من دستم رو هم تکون نمی دادم ...
    بعد منو نشوند سر سفره و برام چایی ریخت و خودش شکر ریخت توش و هم زد ...


    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۲/۱۳۹۶   ۱۱:۴۸
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش سوم



    همون موقع آقا جان از در اومد تو ...
    حسن و حسین هم پشت سرش بودن ...

    اونا از آقا جان می ترسیدن و من هیچ وقت فرصت نکردم دلیل اونو بدونم ... چون اون مهربون ترین آدم دنیا بود ...
    آقا جان گفت : بیا دخمر من ... بیا بغلم ...
    و در حالی که دو زانو سر سفره می نشست , منو گرفت روی پاش ...

    لقمه درست کرد گذاشت تو دهنم و بعدم چایی شیرین روش ...
    خانجان گفت : خودتونم بخورین دیگه , بذار من به لیلا صبحانه بدم ...
    حسن گفت : خوب چرا نمی ذارین خودش بخوره ؟

    آقا جان یک چشم غرّه بهش رفت و گفت : می خواستیم ببینم فضولمون کیه ؟ تو به کار خودت برس ...

    خانجان لاغر و قدبلند بود با پوستی تیره رنگ ... نمی دونم به خاطر لاغری صورتش بود که دماغش اونقدر  بزرگ نشون می داد یا واقعا بزرگ بود ... چشم های ریزی داشت ... ولی خیلی زبر و زرنگ و مهربون بود ... قلبش مثل آیینه صاف بود و همه چیز رو تو این دنیا خوب می دید ...
    آقا جانم صبح زود دو تا برادرم حسن و حسین رو بیدار می کرد و سطل های شیر رو برمی داشتن و برای دوشیدن شیر گاوها به طویله می رفتن ...
    خانجان ناشتایی رو آماده می کرد و غذای ظهر رو تو بقچه می پیچید و وقتی اونا با سطل شیر میومدن , خانجان اونا رو تحویل می گرفت ...

    خونه ی ما توی یک باغ بود ... دو تا اتاق داشت , یکی بزرگ و یکی کوچیک ... و یک ایوون که آقا جانم سر تا سر اونو باغچه درست کرده بود و توش گل های شمدونی و یاس کاشته بود ...
    ده چیذر تو سینه کش کوه قرار داشت , پس بقیه ی باغ سرازیری بود و پر از درخت های زردآلو و گیلاس و گوجه سبز که من عاشقش بودم ...
    از اولی که در میومد و قابل خوردن می شد , دهن من می جنبید ... اونقدر که هر شب خانجان مجبور می شد به من چایی نبات بده ...


    صبحانه که تموم شد , همه آماده ی رفتن شدن ...
    آقا جان طبق معمول منو از زمین بلند کرد و گفت : بابا بیا قلمدوشم ...

    و منو گذاشت روی شونه هاش ...
    اون مردی بود چهارشونه و قد بلند و خیلی قوی ... پوستی سفید و چشم های آبی داشت ... موهاش زیتونی رنگ بود و خوشگلی اون تو چیذر زبونزد بود ...
    اما اون چیزی که محبوبش می کرد , مهربونی و جوونمردیش بود ... خانجانم رو خیلی دوست داشت و بیشتر زن هایی که اونا رو می شناختن , به خانجان حسودی می کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    همه چیز که آماده شد , همه با با هم راه افتادیم به طرف گندم زارها ...
    حسن و حسین که چهارده و دوازده سال داشتن , با گاوها که برای چرا می بردن جلو می رفتن و من که روی بهترین جای دنیا نشسته بودم , احساس غرور و بزرگی می کردم ...


    یک شادی و لذت وصف ناشدنی که طعم اون برای همیشه تو ذهن من موند ...
    آقا جان همینطور که دست های منو از دو طرف گرفته بود , از سرازیری کوچه های خاکی که پر از شیارهای عمیق بود , تند و تند پایین می رفت و خانجان هم دنبال ما می دوید ...
    عمو اسدالله از روبرو میومد ... تا چشمش به من افتاد , با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : سلام داداش ... چطوری عمو ؟ سلام زن داداش ...
    بذار زمین این خرس گنده رو ... دو روز دیگه چطوری می خوای شوهرش بدی ؟
    آقا جان گفت : دختر نیاوردم که شوهرش بدم , لیلا همیشه پیش باباش می مونه ... چطوری شما ؟ روبراهی ؟
    عمو پرسید : امروز کمک داری ؟ می خوای بیام ؟

    گفت : نه , تو به کار خودت برس ... دو نفر فعله گرفتم ...
    عمو گفت : خدا قوت ...

    و دستی تکون داد و رفت ...
    تا رسیدم کنار گندم زار , دریا دریا گندم بود ... با خوشه های بلند و نهری پر آب که ازکنار اون رد می شد ...

    در حالی که خانجان و آقا جان و حسن و حسین مشغول جمع کردن گندم ها می شدن , من بازی می کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    من بازی می کردم ...
    گاهی می رفتم لای گندم ها ...

    اونجا صدایی به گوشم می رسید ... بادی که تو گندم ها می پیچید و خوشه های اونو به هم می سایید , برای من مثل یک نوای موسیقی بود ...
    با خودم زمزمه می کردم و اونقدر اون صدا رو دوست داشتم که می تونستم اونو تو ذهنم تکرار کنم و گاهی مجذوب خوندن پرنده ها می شدم ...
    به هر صدایی که یک ریتم به وجود میاورد , توجه من جلب می شد ...
    غروب رو دوست داشتم ... نور خورشید می تابید روی گندم ها و انگار همه جا رو طلاکاری کرده بودن ...
    برق می زد و آدم رو به شعف میاورد ...
    آقا جان بعد از یک کار سخت روزانه , باز منو رو شونه هاش میذاشت و برمی گشتیم خونه و تازه کار اون و خانجان شروع می شد ...
    اما من هنوز بازی می کردم ... خستگی حالیم نبود ...
    حسین رو وادار کردم دولا بشه و سوارش شدم و اونم شیهه می کشید و دور اتاق می گشت و من قاه قاه می خندیدم ...
    که از صدای خانجان خنده رو لبم ماسید ...
    حسین همین طور مونده بود ولی حسن دوید ببینه چی شده ...
    خانجان داد می زد : چی شدی آقا ؟ تو رو خدا منو نترسون ... خاک بر سرم ... یکی به دادم برسه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سوم

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش اول



    حسین پای منو گرفت و گفت : بیا پایین ببینم چی شده ...
    منم دنبالش رفتم ... تو عالم بچگی نگران شدم ... تو ایوون ایستادم و از اونجا نگاه می کردم ...
    آقا جان روی زمین نشسته بود و به خودش می پیچید ...
    خانجان با دستپاچگی به حسین گفت : بدو عموتو صدا کن ... بدو ...

    و سعی می کرد زیر بغل آقا جان رو بگیره و اونو بلند کنه و مرتب می پرسید : چی شدین آقا ؟ کجاتون درد می کنه ؟ چرا اینطوری شدی ؟


     ولی اون از شدت درد نمی تونست حرف بزنه ...
    صورتش قرمز شده بود ولی هیچ ناله ای از گلوش در نمی اومد ...
    من نگاه می کردم و دلم برای آقام می سوخت ...
    عمو اسدالله و زن عمو با کلی از همسایه سراسیمه وارد باغ شدن و پشت سرشون عمه بتول تو سر زنون اومد ...
    نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ...

    عمو و دو تا از مردای دیگه زیر بغلش رو گرفتن و آقا جان رو که نمی تونست خودشو از درد صاف کنه , آوردن تو اتاق و روی یک بالش درازش کردن ...
    ولی آقا جان دو تا پاشو گرفت تو سینه اش و می گفت : زیر شکمم داره می سوزه ... خیلی درد دارم ...

    بعد شروع کرد به بالا آوردن ...
    خانجان زود یک لگن گذاشت جلوش ...

    یکی رفته بود دنبال حکیم و اونو با خودش آورد ... پیرمرد ریش سفیدی بود که نای راه رفتن نداشت ...
    فیلسوفانه کنار آقا جانم نشست و پرسید : چی شدی بابا ؟ کجات درد می کنه ؟ ...
    به جای اون خانجان گفت : از صبح می گفت زیر شکمم درد می کنه , سر شب دردش بیشتر شد تا دیگه امونشو برید ...
    حکیم بعد از بررسی و معاینه گفت : خودشو سرما داده , چائیده و قلنج کرده ... آب داغ بیارین و یک حوله ...
    خانجان در حالی که از شدت اضطراب گریه می کرد , فورا انجام داد ...
    حکیم حوله ی توی آب جوش رفته رو زیر شکم اون قرار می داد و مرتب می گفت : الان بهتر می شه ... خوف نکنین , چیزی نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش دوم



    اما حال آقا جان بدتر و بدتر می شد ...
    دیروقت بود ... من می دیدم که همه با نگرانی بالای سر آقام ایستادن و کسی خیال رفتن نداره ...
    یک گوشه ی اتاق گز کردم ... خوابم میومد ... خانجان منو برد اون اتاق و خوابوند ... به محض اینکه سرم به بالش رسید , خوابم برد ...

    و از صدای شیون و واویلا بیدار شدم ...
    خانجان خودشو به زمین و زمون می زد و فریادهای دلخراش می کشید ...
    عمو اسدالله کنار ایوون زار می زد و عمه بتول غش کرده بود ...
    نگاهی به آقاجانم کردم ... ولی اون از این سر و صدا ها بیدار نشده بود و انگار حکیم مداواش کرده بود چون دیگه درد نداشت ...
    حسن دست هاشو گرفته بود به وسط شلوارش و فریاد می زد و دو نفرحسین رو گرفته بودن ...
    لب ورچیده بودم ... موهای بلندِ ژولیده م ریخته بود دورم و خانجان نمی اومد اونا رو ببافه ...
    کسی به کسی نبود ...

    پشت دستم رو گذاشتم روی چشمم و بغضم ترکید ...
    یک مرتبه عمه بتول منو دید و فریاد زد : ای خدا , عزیز دوردنه ی داداشم یتیم شد ...
    عمه ... عمه جون حالا خیلی زود بود تو یتیم بشی ...
    خانجان با شنیدن این حرف خودشو انداخت رو زمین و شروع کرد با دو دست به زدن خودش ...
    اونقدر تو سر و صورتش زد که داشت از حال می رفت ... فریاد زد : وای ... وای ... وای ... وای ...
    یتیم شد ... بچه هام یتیم شدن ... وای ...
    زن ها ریخته بودن دورش و در حالی که همه گریه می کردن , سعی می کردن نذارن اون خودشو بزنه ...
    زن عموم منو بغل زد و از اتاق برد بیرون و با همون حال خم شد و دمپایی های منو برداشت و صدا زد : عفت بیا ...
    بعد منو داد بغل دختر عموم و گفت : ببرش خونه ی خودمون با بچه ها بازی کنه ... تو نمی خواد بیای سر خاک , مواظب لیلا باش ...


    من گریه می کردم خانجانم رو می خواستم ...
    ولی اون منو برد ...
    نیمه راه منو گذاشت زمین و دمپایی ها رو پام کرد و گفت : بزرگ شدی , خودت برو دیگه ... هلاک شدم , سر تخته شکلت رو بشورن ...
    گفتم : نمیام , می خوام برم پیش آقا جانم ...
    یک نوچی کرد و گفت : بیا بریم بعداً می برمت ... گریه نکن , الهی بمیرم برات ... می خوای بغلت کنم ؟
    ولی تو سنگینی نمی تونم ...

    و دستم رو گرفت و با خودش برد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش سوم



    شاید این اولین نشونه ای بود که به من می گفت لیلا زندگیت عوض شد و دیگه همه چیز بر وفق مراد تو نمی گرده ...
    هیچ کس جز من و عفت دختر عموم خونه نبود ...
    نه کسی میومد و نه کسی می رفت ...

    از ظهر گذشته بود که دیدم عفت خوابیده ... اونم غصه دار بود ...

    دمپایی هامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ی خودمون ...
    هنوز موهام دورم ریخته بود و ناشتایی نخورده بودم ...
    یک پیرهن آبی گلدار تنم بود ... یک طوری که تو شیارهای کوچه نیفتم , آهسته می رفتم ولی واقعا برام سخت بود ...

    تا به در باغ رسیدم , دوباره صدای شیون رو شنیدم ...

    دو نفر دم در بودن ... یکیشون گفت : این دخترشه ...
    اون یکی با افسوس سری تکون داد و گفت : آخیییش , خدا بیامرزه ... واقعا حیف شد ...
    رفتم تو باغ ...
    خونه ی ما پر بود از مهمون هایی که همه سیاه پوشیده بودن ... از دور چند نفر منو دیدن ...

    یکی داد زد : دخترش اومد ...

    بلافاصله صدای شیون به هوا رفت ...
    منو بغل کردن و هر کس این کارو می کرد کلی گریه و جیغ و هوار راه می نداخت ...
    وحشت کرده بودم ... هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ...
    خودمو رسوندم به خانجان که رمقی براش نمونده بود ... و داغشو تازه کردم ...

    حالا من حیرت زده به زن هایی اشک می ریختن , نگاه می کردم و چیزی نمی فهمیدم ...
    گریه هاشون که تموم شد , دیگه کسی به من توجهی نداشت ...

    تا خاله خانم پیداش شد ...
    خانجانم اهل قلهک بود و یک خواهر بزرگتر داشت که برخلاف خانجان دختری زیبا بود و با یک خان ازدواج کرده بود و حالا تو خونه ی اربابی زندگی می کرد ... و خوب خانجان هم که زن آقا جان شده بود که از نظر مالی و شکل و قیافه چیزی کم نداشت ...

    همه به حال این دو خواهر غبطه می خوردن و می گفتن هر دوشون شانس داشتن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    کالسکه ی خاله خانم که وارد ده چیذر شد , خبر اومدنش زودتر از خودش به خونه رسید چون کالسکه باید می رفت میدون چیذر و از اونجا میومد پایین ...

    و خانجان از موقعی که شنید خواهرش داره میاد , با صدای بلند گریه کرد تا اون رسید ...

    مدتی دو خواهر تو بغل هم گریه کردن ... بعد خاله خانم منو گرفت رو پاشو دیگه از خودش جدا نکرد تا آخر عزاداری ...

    اون به همه می گفت : برای من تمام دنیا یک طرف , لیلا هم یک طرف ...

    و این احساس رو عملا ثابت می کرد ...

    خوب , منم خاله م بود و خیلی زیاد دوستش داشتم ...

    ازش سراغ آقا جانم رو گرفتم ... گفت : رفته پیش خدا ...

    پرسیدم : پس چرا بچه ها می گن مرده ؟

    در حالی که اشک هاشو پاک می کرد , گفت : خوب تا آدم نَمیره نمی تونه بره پیش خدا ...
    چند روزی به همین منوال گذشت ... ولی من قانع نمی شدم و همش منتظر بودم آقا جانم برگرده ...

    ولی اینو می فهمیدم که این گریه ها برای رفتن اونه ...

    هر کس منو می دید , می گفت : آخی طفلکی ... بیچاره بچه , بی پدر شد ...

    از حسن پرسیدم : آقا جان چرا نمیاد ؟ 

    با آه و افسوس گفت : مُرده لیلا , دیگه منتظرش نباش ...

    منم که معنای درست این کلمه نمی دونستم با سکوت نگاه می کردم ..‌.
    یک روز به حسین گفتم : من آقا جانم رو می خوام , منو ببر پیش اون ...

    بغلم کرد و بوسید و گفت : لیلا جان , آقا جان مُرده و دیگه برنمی گرده ...

    گفتم : می دونم , حسن بهم گفت ... ولی بسه دیگه مُرده , حالا برگرده ...

    گفت : کسی که بمیره دیگه نمی تونه بیاد ...

    گفتم : چرا ؟

    گفت : خوب چون رفته پیش خدا ...

    گفتم : خوب منو ببر پیش خدا ...

    وسط دو انگشتش رو گاز گرفت و تف کرد و گفت : خدا نکنه ... برو بازی کن , بعدا می فهمی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    تا بعد از چهلم , ما رو تنها نذاشتن ...

    عمو همه جور به ما کمک می کرد اما بعد از اون , تقریبا تمام کارا به گردن خانجان افتاده بود وکم کم فهمیدیم که تنهاییم ...

    اون سخت کار می کرد ولی پیدا بود که توان جمع و جور کردن اون زندگی رو نداره و هیچ چیز مثل سابق نیست و جای خالی آقا جان , پر نشدنی ...

    یک سال اینطوری گذشت ...

    تازه ما داشتیم به نبودن آقام عادت می کردیم که یک روز مصیبتی دیگه سر خانجان خراب شد ...

    فصل درو  بود و ما از سر کار برگشته بودیم خونه و خانجان داشت به کمک حسین شیرها رو جابجا می کرد ... درِ باغ باز شد و عمو سرشو کرد تو و بلند گفت : یا الله ... نامحرم نباشه ... زن داداش ؟

    خانجان چادرشو سرش کشید و گفت : بفرما اسدالله خان ... بفرما ...
    عمو با دو نفر وارد شد ... ولی خودش تنهایی اومد جلو ... منم پیش خانجان بودم ... گفت : بیچاره شدیم زن داداش ... بدبخت شدیم ... داداش همه ی ما رو بدبخت کرد ... می دونی چیکار کرده ؟

    خانجان هراسون شد و پرسید : بیچاره تو گوره , چیکار کرده ؟

    گفت : رفته همه ی زمین ها رو وقف کرده ... باورت نمی شه , همه رو حتی مال منو ...

    پرسید : مگه می شه ؟ اون مال خودشو وقف کرده بود ...

    گفت : ای زن داداش , چی بگم بهت ؟ خوب زمین های ما یک قولنامه داشت ... از اوقاف اومدن زمین ها رو بگیرن ... حالا چطوری فهمیدن داداش فوت کرده , نمی دونم ...

    خانجان با دستپاچگی گفت : چرا ؟ همچین قراری نبود ... حالا اونا چیکار می کنن ؟ مگه وقف چیه ؟

    گفت : هیچی , همه ی زمین ها رو می گیرن .... دیگه اختیاری نداریم ... ای بابا , داداش همه ی اون گندم زار ها رو چه حسابی وقف کرده ؟ آخه برای چی ؟ ...

    خانجان گفت : والله چند سال پیش گفت پیش نماز تو مسجد گفته هر کس زمین داره و بده به وقف , می ره بهشت ... از من صلاح کرد , گفتم باشه ... نمی دونستم معنیش اینه ... آخه به من گفت زمین دست خودمون می مونه و ازمون نمی گیرن ... برای ثوابش وقف کرد ...

    سرشو تکون داد و گفت : داداشم می دونست که بعد از فوتش اونا رو می گیرن ولی فکر نمی کرد اون روز برسه ... فکر من و بچه هاشو نکرد ... ای داد بیداد ... بدبخت شدیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهارم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان