گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و دوم
بخش پنجم
و اون روز بود که پرورشگاه ما مورد توجه اونا قرار گرفت ...
تعریف و تمجید زیادی کردن و بعدا برای من چندین تقدیرنامه فرستادن ...
تنها ایرادی که گرفتن این بود که چرا عکس شاه رو به دیوار نزدم ...
حدود ساعت چهار , بازرس ها رفتن و من زود کارامو کردم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه , گندم رو برداشتم و به انیس خانم گفتم : ملیزمان داره می زاد , خاله بهم احتیاج داره ...
و اونم فورا جعفر رو صدا کرد تا ما رو برسونه ...
وقتی از در میومدم بیرون , ماشین هاشم رو دیدم ...
چند تا بوق زد گفتم : جعفر آقا خواهش می کنم برو , نگه ندار ...
اونم با سرعت از اونجا دور شد ...
وقتی رسیدم خونه ی خاله , پسر دوم ملیزمان هم به دنیا اومده بود ...
همه ی افراد خانواده ی خاله اونجا جمع بودن ...
منم اون شب رو موندم ...
فردا صبح زود , گندم رو برداشتم و با هوشنگ رفتم خونه ...
اونو سپردم به سلطان و بدون اینکه برم بالا , دوباره سوار ماشین هوشنگ شدم و رفتم پرورشگاه ...
و تا غروب کارم طول کشید , ولی هاشم دنبالم نیومد ...
خودم رفتم خونه ...
گندم تو تختش خواب بود و هاشم داشت چمدون می بست ...
با اینکه دلم می خواست بدونم کجا داره می ره , سکوت کردم ...
وسایلشو جمع کرد و درِ چمدون رو بست و اونو برداشت و از اتاق رفت بیرون ...
از لای در نگاه کردم ...
وقتی رسید پایین , رفتم تو پله ها و گوش وایستادم ...
از سلطان و انیس خانم خداحافظی کرد و رفت ...
با سرعت خودمو رسوندم پایین و پرسیدم : مادر , هاشم کجا می ره ؟
گفت : وا ؟ مگه بهت نگفت ؟ تو نمی دونی ؟
گفتم : نه , هنوز قهریم ...
گفت : ای بابا , نمی دونستم وگرنه نمی ذاشتم بره ... رفت ماموریت شهرستان , مثل اون دفعه یکی دو ماهی طول می کشه ...
سلطان برو صداش کن , نذار اینطوری بره ...
ولی هاشم گاز داد و رفت ...
مثل یخ وا رفته بودم ...
بی اختیار اشکم سرازیر شد و از پله ها رفتم بالا ...
خودمو انداختم روی تخت و تا می تونستم گریه کردم ...
ولی دیگه فایده ای نداشت ... اون رفته بود و معلوم هم نبود کی برگرده ...
ناهید گلکار