گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و دوم
بخش سوم
- من اشتباه کردم , ببخشید ... امروز حالم خوب نبود و از دیدن گندم کنار قلیون هم عصبانی شدم ...
تازه از وقتی من اومدم اینجا , از چشمم بدی دیدم ولی از شما ندیدم ...
خواهش می کنم منو ببخش ...
گفت : نه این حرف رو نزن , تو همیشه دختر مهربونی بودی و هاشم هم تو رو خیلی دوست داره ...
برای همین منم دوستت دارم ...
ولی یک بار دیگه میگم و سفارش می کنم به کسی نگین , من این راز رو به شما گفتم ...
از جاش بلند شد ... دوباره تاکید کرد و گفت : تو رو خدا این بین ما بمونه و به کسی نگین ... اگر انیس بفهمه به شما گفتم , یک روزم اینجا منو نیگر نمی داره ...
هاشم گفت : چرا تو این مدت به من نگفتی ؟
گفت : الانم پشیمونم , باید این راز تو سینه ی خودم می موند ...
سلطان رفت پایین ...
دلم براش سوخت ... واقعا دنیا در حق اونم ظلم کرده بود ... با اینکه ظاهرا همیشه می خندید ولی گریه ی امروزش نشون می داد که چقدر غصه رو دلش تلنبار شده ...
و باز یاد هاشم و کاری که اون شب با من کرده بود , افتادم ...
حیرون مونده بودم ... این بار باهاش چیکار کنم ؟ در صورتی که بعد از حادثه ای که براش پیش اومده بود تصمیم گرفته بودم هیچ وقت باهاش قهر نکنم چون من به شدت دوستش داشتم و نمی خواستم آزارش بدم ...
ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم تو دهنی که به من زد رو فراموش کنم و یا توهینی که به من کرد رو نشنیده بگیرم ...
می ترسیدم رومون بهم بیشتر باز بشه ...
می دونستم از موقعی که شنیده بود هرمز می خواد بیاد کلا رفتارش با من عوض شد و من حالا حتی دیگه نمی تونستم اسم خاله رو هم بیارم ...
لباس ها و کهنه های گندم رو برداشتم تا ببرم بدم گل نسا بشوره ...
جلوی منو گرفت و گفت : وایسا حرف بزنیم ...
ناهید گلکار