خانه
42.3K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یک اشتباه جزیی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

  • leftPublish
  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت ششم

    بخش ششم




    و یک هفته دردآور گذشت ...

    مراسم فرح دو جا برگزار می شد ... یکی خونه ی مادرش و یکی خونه ی خودش ...
    همه ی فامیل و دوست آشناهای اونا مونده بودن کدوم رو انتخاب کنن ...

    گاهی هر دو جا می رفتن و این طوری برخلاف میل فرح که دلش می خواست آبروداری کنه , همه از اختلاف اونا با خبر شده بودن ...
    هر کس با فکر و عقیده ی خودش داستانی درست کرده بود و چیزایی که از خانواده ی فرح شنیده بودن , یک کلاغ چهل کلاغ شد ...
    بلبشویی راه افتاده بود ؛ نگفتنی ...
    تا شب هفت که با هم درگیر شدن و بیشتر از اونی که باید , آبروریزی شد ...
    تو روی هم ایستادن و هر چی دلشون خواست به هم گفتن ...


    من تماشا می کردم ... آتیشی تو وجودم به پا شده بود ...
    چون من با فرح بودم می دونستم چقدر زجر کشید و چطور این دنیا رو تو سن بیست و نه سالگی ترک کرد ...

    و حالا شاهد منظره هایی بودم که می دونستم روح اونو به شدت آزار می ده ...
    دلم می خواست احمد حداقل اینو متوجه می شد و در مقابل مادر و خواهرای فرح که داغدار عزیزشون بودن , کوتاه میومد ...
    با اینکه کار اونا رو هم تایید نمی کردم ولی احمد یک چیزی هم طلبکار بود ...
    فردای روز هفت , جمعه بود ...
    خسته بودم و خوابیدم ... مسعود بیدار شده بود , صبحانه رو آماده کرده بود و آهسته با کیارش بازی می کرد که من بیشتر بخوابم ...
    هنوز چشم هام ورم داشت و غم فرح به شدت آزارم می داد ... از همه چیز بدم میومد و دنیا رو پوچ و بی معنا می دونستم ....

    که صدای زنگ در بلند شد ...

    صدایی که برای من یک دنیا دردسر به همراه آورد ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت هفتم

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش اول



    از تو رختخواب گوشم تیز شد ببینم کیه که این وقت روز زنگ می زنه ...
    مسعود آیفون رو برداشت و آهسته که من بیدار نشم , گفت : کیه ؟ ... کی ؟ باشه , صبر کنین بیام پایین ...
    کیا جان , برو پیش مامانت تا من برگردم ... بیدارش نکنی , بذار بخوابه ...


    من هوشیار شدم و نشستم روی تخت ...

    کیا دوید پیش من و گفت : بیدار شدی ؟ آخ جون ... مامانم بیدار شد , حالا می تونیم سر و صدا کنیم ...
    گرفتمش تو بغلم و یکم سر و صورتش رو بوسیدم و قلقکش دادم و با هم خندیدیم ...
    یک مرتبه مسعود رو دیدم که باز حالت صورتش بهه م ریخته بود و تو چهارچوب در ایستاده بود ...
    با لحن بدی گفت : پاشو لباس بپوش بیا ببین این زنه چی میگه ...
    پرسیدم : کدوم زن ؟
    گفت : پاشو خودت می بینی ... تو چه غلطی کردی ؟ چیکار کردی گلناز ؟ ... اول به خودم بگو ...
    گفتم : به خدا نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ؟ کی اومد ؟ زنه کیه ؟
    با همون حالت عصبانیت که من ازش می ترسیدم , گفت : پاشو زود باش بیا ... باید تکلیف تو رو روشن کنم ...
    گیج شده بودم ... زیر لب گفتم : ای بابا , مثل آدم حرف نمی زنه که بفهمم چی داره می گه ...
    لباس پوشیدم و رفتم بیرون ... جلوی در منتظر من بود ...
    گفت : روسری سرت کن , پسراشم هستن ...
    گفتم : پسرای کی ؟
    گفت : دم در نمی شه حرف زد , بیان بالا ببینم موضوع چیه و تو چه گوهی خوردی ...
    گفتم : من کار بدی نکردم , حرف دهنت رو بفهم ... بعدا پیشمون بشی , نمی بخشمت ... بهم بگو این زنه کیه ؟ ...
    داشتم رو سری سرم می کردم , مسعود آیفون رو برداشت و گفت : بفرمایید بالا ...

    و خودش رفت بیرون ...

    و به منم گفت : بیا ...
    تو پاگرد منتظر شدیم ...

    یک خانم پا به سن گذاشته و دو تا پسر جوون اومدن بالا ... همدیگر رو نگاه کردیم ...
    گفتم : من اصلا شماها رو نمی شناسم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    پسره گفت : ولی ما شما رو خوب می شناسیم ...
    خانمه گفت : تو ساکت باش , من خودم حرف می زنم ...

    وقتی شما سر خاک شوهر من براش بدون خجالت عزاداری کردی , کنجکاو شدم ببینم کی هستی و چه رابطه ای با اون داری ...
    پرس و جو کردم دیدم با اینکه شوهر داری با شوهر منم رابطه داشتی ... تو خجالت نکشیدی ؟ از بچه ات شرمت نیومد ؟ ...
    حساب زن و بچه ی اون مرد رو نکردی ؟ ... اینو به من بدهکار بودی که به شوهرت بگم ...

    همون طور که اینقدر منو و بچه هامو رو اذیت کردی , تو هم باید تقاص کار خودتو پس بدی ...
    گفتم : اوووو , چی میگی همینطور برای خودت ور ور حرف می زنی ؟ ... من با کی رابطه داشتم ؟ یا خدا , تو اصلا کی هستی ؟
    به چه حقی به من تهمت می زنی ؟ برای چی داری زندگی منو خراب می کنی ؟ ... عوضی گرفتی خانم , برو دنبال کارت ...
    آهان سر قبر شوهر شما ؟ شما همسر آقای خزاعی بودین ؟ خانم یک اشتباه بود , من فکر کردم دوستم رو اونجا گذاشتن ...
    اصلا نمی دونستم که اون قبر مال کیه , باور کنین به همین سادگی ...
    برادرم اونجا بود , می خواین ازش بپرسین ... من دستشویی بودم , اومدم فکر کردم دوستم رو گذاشتن تو قبر ... به خدا فقط یک اشتباه بود ...
    البته بعدا فهمیدم اونجا قبر آقای خزاعی بود ... من ایشون رو می شناسم , تو آژانس نزدیک خونه ی ما کار می کردن ...
    گفت : بله , خوب ما هم اطلاعات کارای شما رو از همون جا داریم ... همه تو آژانس می دونن که شما با شوهر من رابطه داشتی ...
    گفتم : پدر کسی که این حرف رو زده در میارم ... غلط کردن ... آقای خزاعی فقط روزایی که هوا سرد بود که من به خاطر پسرم آژانس می گرفتم , منو می رسوند ...
    خدا رو شاهد می گیرم همین بود , چیز دیگه ای نبود ... خانم باور نکنین , قسم می خورم ...

    همین طور که راه افتادن برن پایین , گفت : برو خانم خودتو خر کن , تو آژانس از ده نفر پرسیدم ...
    همین طوری که نیومدم اینجا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    - خدا ازت نگذره که غم مردن شوهرم رو صد برابر کردی , هرزه ... برو ببین تو آژانس پشت سرت چی میگن ؟

    گفتم : خدا مرگم بده , یعنی چی ؟ شما به چه حقی داری به من تهمت می زنی ؟ خیلی بی شعوری ...
    وایستا با هم می ریم آژانس , روبرو می کنم ببینم کی منو با آقای خزاعی دیده ؟

    شوهر تو راننده ی من بود , بهش پول می دادم منو اینور اونور می برد ... تو خجالت بکش که داری روح اون بدبخت رو هم معذب می کنی ...
    پسرش سرم داد زد : تو زنیکه , برو خودت بپرس ... ما دیگه شرم داریم با تو بریم اونجا , در شان ما نیست ...
    از پله ها دویدم پایین و جلوی اون زن رو گرفتم و گفتم : صبر کن برادرم بیاد براتون تعریف کنه چی شده ...
    صبر کنین , حق ندارین این طور به من تهمت بزنین و بذارین برین ...
    دستشو زد تو سینه ی من و گفت : حالا برو شوهرت رو قانع کن ... این نتیجه ی هرزگی یک زنه ...

    دو تا پسراشم به من حمله کردن ...
    مسعود دوید پایین و فریاد زد : برین از خونه ی من بیرون ... برین گم شین ...
    سر و صدا و داد و بیداد تو راهرو راه افتاده بود ...
    من داد می زدم : نذار برن , باید حرفی رو که زدن ثابت کنن ...

    اونا فحش می دادن و مسعود منو گرفته بود و می کشید بالا و داد می زد : بذار برن ... تا یک دردسر دیگه درست نکردی برو بالا ... بهت میگم برو بالا ...

    از پله دویدم بالا ... گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به بهزاد و داد زدم : پاشو بیا ... داداش بیا ... زود باش ... الان اینجا خون به پا می شه ... زود باش ...
    بهزاد ترسیده بود ... پرسید : چی شده ؟ بگو ببینم ؟

    گفتم : نپرس ... اون اشتباهی که سر خاک شد , مکافات درست کرده ...
    بیا , مسعود خیلی عصبانیه ...
    تا گوشی رو قطع کردم و برگشتم ... یک سیلی محکم خورد تو صورتم ... تعادلم رو از دست دادم و دنیا در نظرم تیره و تار شد ...
    فکم درد گرفته بود و گوشم تیر می کشید ... هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم که یک لگد دیگه اومد طرف من ...
    مسعود دیوونه شده بود ... فریاد زد : کثافت عوضی ... من می دونستم که تو داری یک غلطی می کنی ولی نه تا این حد ... خودم بهت شک داشتم ... روزی هزار بار بی اختیار اسم اون مرتیکه رو به زبون میاوردی ... برای چی هر جا می رفتی باید اونو صدا می کردی ؟

    صورتم رو گرفتم ... بغض کرده بودم و حال خیلی بدی داشتم ... گفتم : برای این کاری که کردی هرگز نمی بخشمت ... تا آخر عمرم یادم نمی ره ... تو قبل از اینکه گناه من ثابت بشه , منو بدون محاکمه اعدام کردی ... روزی که به دست و پام بیفتی , منم همین کارو با تو می کنم ... یادت باشه ...

    الان بهزاد می رسه ...
    تو حتی از من توضیح نخواستی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    مشتشو گره کرده بود تا دوباره منو بزنه ... در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , گفت :  چه توضیحی ؟ هان ؟ چه توضیحی ؟ مثل روز روشنه ...
    زنه میگه همه تو آژانس می دونستن اون مرتیکه از تو خوشش میاد ...
    تو هم که سینه چاک , هر روز باهاش این ور و اونو ور می رفتی ...
    وقتی خودم شک کرده بودم  , دیگه چی داری بگی ؟ ...
    گفتم : تو به چی شک کرده بودی ؟ احمق , من کاری نکردم ... اینو بفهم ...
    گفت : عه عه ؟ نیگاش کن داره تو چشم من دروغ میگه ... تو کیارش رو می ذاشتی پیش مامانت می رفتی , کجا ؟ معلوم نبود خانم کجاست , که تلفش خاموشه ... چرا ؟
    تو که روزی صد بار زنگ می زنی از من می پرسی کجایی ... ( اینا رو می گفت و عصبانی تر می شد ...
    دلش می خواست بازم منو بزنه ) ...

    دویدم تو اتاق ولی اون دنبالم اومد ... ادامه داد : حالا فهمیدم کثافت اون کاری هات برای چی بوده ؟ می خواستی ببینی من برنگردم خونه تا به کارای کثیفت برسی ...
    پدر سگِ بی حیا , می ری سر خاکش گریه می کنی ؟ خاک بر سرت کنن بی لیاقت ... این مدت هم وانمود کردی برای فرح ناراحتی , در حالی که داشتی برای اون عزاداری می کردی ...
    ای خدا ... ای خدا , من چقدر ساده و خرم ...

    و شروع کرد خودشو زدن به در و دیوار کوبیدن ...

    - کثافت ... هرزه ... از خوبی من سوء استفاده کردی ... می کشمت آشغال ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش پنجم



    کیارش ترسیده و من اونو بغل کرد و دویدم تو اتاق اون و درو بستم ...
    فکر می کردم وقتی بهزاد بیاد و همه چیز رو تعریف کنه , مسعود از کاراش پشیمون میشه ...
    گفتم بهتره حرف نزنم تا کار بدتر نشه ...

    از بس این حرفا برام ناگوار بود , نمی تونستم گریه کنم ...
    تنم یخ کرده بود و دست و پام می لرزید ...
    صدای فریادهای مسعود قطع نمی شد ...

    بچه ام داشت سکته می کرد ... منم توان آروم کردنش رو نداشتم ...


    اونقدر اونجا موندم تا بهزاد رسید ...
    مسعود آیفون رو برداشت و بدون اینکه حرفی بزنه , درو باز کرد ...
    بهزاد و مسعود با هم از دبیرستان دوست بودن گاهی میومد در خونه ی ما تا بهزاد رو ببینه ... همون جا عاشق هم شدیم ...
    در واقع برای ما عشق در نگاه اول بود ... ولی اون هنوز جوون بود و وقت ازدواجش نشده بود و چون من خواهر دوستش بودم , خیلی دست براه و پا براه با من رفتار می کرد ...
    گاهی فکر می کردم من اشتباه کردم و اون منو نمی خواد و گاهی با نگاه های مشتاق و عاشقانه منو تا عرش خدا می برد ...
    هر چی خواستگار برام میومد قبول نمی کردم ... تا حدی که گلسا که از من دو سال کوچیکتر بود ازدواج کرد ...
    من که دانشگاه رشته ای که می خواستم قبول نشدم , مربی کودک خوندم و منتظر مسعود موندم ...
    تا بالاخره یک روز مادرش زنگ زد و وقت خواست که برای خواستگاری بیاد ...
    دیگه خدا می دونه بعد از شش سال انتظار , چقدر خوشحال شده بودم ... اونقدر که همه فهمیدن دل من پیش اون گیره ...
    برای همین تو جلسه ی اول تا حدی بله برون رو هم انجام دادیم , چون همدیگر رو می شناختیم ...

    تو این شش سال مسعود حتی بک بار با کلام به من چیزی نگفته بود , فقط با نگاه و احساسی که به هم داشتیم زندگی کرده بودیم ...
    خیلی زود ازدواج ما سر گرفت , این خونه رو اجاره کردیم و اومدیم اینجا ...
    وقتی به هم رسیدیم مثل دو تا تشنه که مدت ها بود در عطش آب می سوختن , به هم عشق دادیم و همون طور با عشق زندگی کردیم ...

    تا این ماجرا پیش اومد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش ششم




    مسعود درو هل داد و باز شد و با لحن بد و توهین آمیزی گفت : بیا بیرون تحفه , بهزاد اومده ... بیا بهش بگو چه گندی بالا آوردی ؟
    من به پشتیبانی بهزاد شیر شدم ولی تا چشمم به اون افتاد , گریه ام گرفت و گفتم: این احمق , قبل از اینکه گناه من بهش ثابت بشه منو زد ...
    ببین جای سیلی تو صورتم مونده ... تو براش تعریف کن سر خاک چی شد ؟
    بهزاد گفت : نمی فهمم , اصلا به من نگفتین موضوع چیه ؟ سر خاک چی شد که من بگم ؟ ...
    گفتم : تو اول تعریف کن وقتی مسعود رفته بود با تابوت بیاد و من از دستشویی اومدم چه اتفاقی افتاد ؟
    گفت : خوب منم رفتم دنبال اونا و با هم اومدیم و فرح خانم رو خاک کردیم ..و دقیقا بگو چی باید بگم ؟
    مسعود گفت : ولش کن , می خواد حرف تو دهن تو بذاره ...
    گفتم : تو ساکت باش ... بهزاد من از دستشویی اومدم بیرون , فکر کردم فرح رو گذاشتن تو قبر ...
    گفت : آهان اون که با مزه بود ... گلناز بدو بدو اومد و تا دید من سر یک خاک ایستادم فکر کرد فرح اونجاست , شروع کرد به گریه کردن و خودشو زدن که می خواستم ببینمش ...
    حالا من هر چی دستشو می کشم نمی فهمه ...

    بالاخره بلندش کردم و بهش گفتم ... یک مرتبه گریه اش بند اومد و روسریشو کشید جلو تا کسی ندیده از اونجا بریم ...
    ولی مسعود باید بودی زنش رو می دیدی , مات مونده بود و به گلناز نگاه می کرد ...
    گفتم : بفرمایید آقا , همین بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش هفتم



    - به قرآن همین بود , بیار دست رو قرآن بزنم که اگر من دست از پا خطا کرده باشم ...
    بهزاد گفت : مگه چی شده ؟
    گفتم : زن اون مرده رفته آژانس , پرس و جو کرده منو پیدا کنه ... اومده به مسعود گفته من با شوهرش رابطه داشتم ...
    این آقا اونا رو آورده تو خونه و خودشم دَم به دَم اونا داده و حرفشون رو باور کرده ...
    بهزاد گفت : بابا ای والله مرد , دیوونه شدی ؟ گلناز ؟ تو نباید حتی شک می کردی ...
    زنی که اینقدر عاشق شوهرش باشه و اینقدر نجیب , این کارو می کنه ؟
    تو سرت یکم عقل بود , می زدی اون زن رو از خونه ات بیرون می کردی ... من خودم اونجا بودم دیدم که حتی گلناز , فرح فرح هم می کرد ...
    وقتی هم فهمید اصلا خنده اش گرفت ...

    برو بابا , برای چه چیزا زندگیتون رو خراب می کنین ...


    مسعود عصبانی و بی قرار ,خودشو به در و تخته می کوبید و با بغض گفت : تو نمی دونی , آخه این کارشم فیلم بوده ... دلش می خواسته برای اون مرد عزاداری کنه , به تو کلک زده ...
    تنها این نیست که ؟ بپرس هر روز کیارش رو چرا می ذاشت خونه ی مامان و با آقای خزاعی می رفت ؟
    گفتم : وای از دست تو مسعود ... هر روز ؟؟ من هر روز کیارش رو گذاشتم و با آقای خزاعی رفتم به گردش ؟ خدا ازت نگذره ...
    چرا تهمت می زنی ؟ 
    به خدا بهزاد فقط دو روز اونم با فرح رفتم ... خدا رو شاهد می گیرم با فرح بودم ... اصلا یک روزش فرح ماشین گرفته بود اومد دنبالم ...
    یک روزم من آژانس گرفتم ولی به جون کیارش , آقای خزاعی نبود ... یکی دیگه اومده بود دنبالم ...


    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هفتم

    بخش هشتم



    بهزاد گفت : خوب ؟ با فرح کجا می رفتین ؟ ...
    گفتم : الان بگم باز غوغا می شه ... فرح , احمد آقا رو تعقیب کرده بود و به من گفت مسعود هم اونجاست ... منم رفتم ...
    اون روز که از در اون خونه اومدی بیرون و به من زنگ زدی , یادته گفتی احمد گفته شب بیا خونه ی ما ؟ ... گفتم من با فرحم , کیارش خونه ی مامانه ؟ تو زودتر رسیدی خونه ی مامان چون تاکسی اول فرح رو برد خونه شون , بعد منو رسوند ...
    بار دوم هم یک جای بدی منو برد , برای همین نگفتم ...
    برد پیش یک نفر روح ظاهر می کرد ... تو دوست نداشتی , برای همین بهت نگفتم ...
    اون زنه گفت گوشی هاتون خاموش باشه ..و به خدا همون یک روز بود که گوشی من خاموش بود , تو میگی همش ...
    من اونجا نموندم و فرار کردم ...
    مسعود گفت : به به ... خانم دو تا شاهد داره که هر دو مُردن ...
    همین طور برای خودش دروغ سر هم می کنه ... اون موقع چرا به من دروغ گفتی ؟ من از کجا بدونم الان راست میگی ؟ منو خر گیر آوردی ...
    بهزاد مدت هاست من بهش شک کردم , مال حالا نیست ... تو راست میگی , اگر ماجرای سر خاک بود
    و چیزی قبلش نبود من حرفشو باور می کردم ...
    خیلی وقته با من سرد رفتار می کنه , میام خونه فرار می کنه , روشو برمی گردونه تا چشمش به چشم من نیفته ... درست مثل آدم های گناهکار ...

    من می فهمیدم ولی باورم نمی شد ...
    می گفتم یک حالت روحیه , برطرف می شه ...

    نه , این گلناز اون گلناز که من و تو می شناختیم نیست ... هر غلطی دلش خواسته کرده ...

    من باید تکلیفم رو باهاش روشن کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت هشتم

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش اول



    گفتم : مسعود , این تویی که با من اینطوری حرف می زنی ؟ بهت دارم می گم من کاری نکردم , قسم خوردم ...
    به قرآن قسم خوردم , چرا باور نمی کنی ؟ من یعنی اینقدر آدم احمقی هستم که با یکی مثل بابام , خدای نکرده رابطه داشته باشم ؟ ...
    آخه چه رابطه ای ؟ نمی فهمم ...

    این حرفا خیلی برای من زوره ... تو رو خدا به خودت بیا ... اصلا برو تو آژانس بپرس , اگر دیدی من جز اینکه فقط راننده می خواستم کار دیگه ای کرده باشم هر کاری دلت خواست بکن ...
    بهزاد گفت : بیا با هم بریم , شاید اون زن دروغ گفته باشه ... تو چرا به حرف اون استناد می کنی ؟ ...
    مسعود گفت : بریم ... بریم بپرسیم آقا , زن من با یکی از راننده های شما رابطه داشته ؟ خیلی من خوش غیرت شدم ... دیگه چیکار کنم ؟
    بهزاد گفت : نه , این طوری که نمی گیم ... می پرسیم به اون زن چی گفتن ؟ به ما هم بگن ... واقعا شاید دروغ گفته باشه ...
    بریم داداش , بد نیست حالا که شک تو دلت افتاده ببینیم جریان چیه ... من که گلناز رو باور می کنم چون اون اهل این کارا نیست ...
    گفتم : منم میام , می خوام ببینم چی میگن ...
    بهزاد گفت : نه , خوب نیست تو بیای ... هر چی گفتن من بهت می گم ...


    دوتایی رفتن آژانس ... دل تو دلم نبود ...
    اگر حرفایی که به اون زن زده بودن رو تایید می کردن و به مسعودم می گفتن , چی می شد ؟ ... ولی خوب چرا این کارو بکنن ؟ چیزی نبوده که ...
    حتما راستشو میگن ... اگر کاری غیر از این بکنن , ازشون شکایت می کنم و پدرشون رو در میارم ...


    دیگه نزدیک ظهر بود کیارش گرسنه بود و تو این ماجرا اون بچه بود که از همه بیشتر داشت صدمه می دید ...
    یک بسته مرغ در آوردم و یکم برنج خیس کردم و تو پلوپز ریختم ...
    در حالی که اصلا مغزم کار نمی کرد ... احساس می کردم سر منم مثل فرح داره منفجر می شه ... می ترسیدم خونریزی مغزی کنم ...
    با خودم حرف می زدم : الان میان , مسعود می فهمه اشتباه کرد و همه چیز تموم میشه ...
    اون وقت من می دونم و اون و آژانس و اون زن خزاعی و مسعود که به من تهمت زدن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    در که باز شد و مسعود اومد تو , بلافاصله فهمیدم چه بلایی سرم اومده ...

    بهزاد داشت باهاش حرف می زد و اونو آروم می کرد ...
    مسعود علنا گریه می کرد ... می خواست جلوی بهزاد منو بزنه ...
    پرسیدم : مگه چی شده ؟ ... چی گفتن ؟
    بهزاد گفت : والله مسعود شلوغش کرده ... مَرده می گفت من چیزی نمی دونم , فقط دیدم که همیشه خانمتون زنگ می زد می گفت آقای خزاعی رو می خوام و اونم بی نوبت می رفت و خانم صالحی رو می رسوند ...
    مثل اینکه یکی دوبارم تو وقتی آقای خزاعی تو آژانس نبوده سراغش رو گرفتی , همین ...
    این که چیزی رو ثابت نمی کنه آخه مسعود جان ... به اون زن بی همه چیزیش هم همینو گفتن که فکر کرده بود خبریه ...
    چرا مسئله رو پیچیده می کنین ؟ ...
    بابا , اتفاقی بوده ... من اینو می فهمم , تو چرا نمی فهمی ؟ آیدا زن منم , زنگ می زنه آژانس و راننده ی مورد نظرش رو می خواد ...
    گفتم : به قرآن دروغ میگه ... حالا چرا ؟ , من نمی دونم ... والله من فقط یک بار آقای خزاعی رو خواستم , گفت ماشین نداریم ... منم پرسیدم آقای خزاعی نیستن بیان ما رو ببرن ؟ به خدا برای اینکه دیرم نشه ...
    مسعود آنچنان محکم مشتشو کوبید تو در اتاق که هم دستشو زخمی کرد هم درو ...

    فریاد زد : چرا ؟ یکی به من بگه چرا سراغش رو می گرفته ؟
    برای چی ؟ مگه راننده با راننده فرق می کنه ؟ تو گوه خوردی سراغ اون رو می گرفتی ... بی شرف ... بی حیا ...


    ترسیده بودم بلایی سر خودش بیاره ...
    گفتم : مسعود جان تو رو خدا آروم باش ... بیا بشینیم من از اول برات تعریف کنم , شاید متوجه بشی ... تو رو خدا ...
    گفت : بازم دروغ میگی ... بازم می خوای منو گول بزنی ... خودم این مدت رفتارت رو دیدم ... چرا با من سرد بودی ؟ چرا هر شب پشتت رو می کردی به من ؟ ... دلیلش چی بود ؟
    گفتم : تو رو خدا ناراحت نشی , فرح می گفت تو داری به من خیانت می کنی ... بهت شک کرده بودم ...
    ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم کار احمقانه ایه که به تو تهمت بزنم ... برای همین دیگه تموم شد ..و

    به خدا همین بود , باور کن ... من به جز این بار , مگه تا حالا بهت دروغ گفته بودم ؟

    اونم فرح اصرار داشت کسی ندونه , فکر می کردم دارم برای اون راز نگه می دارم ...
    برای همین فقط به مامانم گفتم ...
    آهان , مامانم می دونه ... برای اون تعریف کرده بودم ... برو زنگ بزن ازش بپرس ...

    نه , تو بهزاد زنگ بزن و بذار رو بلندگو تا مسعودم بشنوه که اون دو روز من کجا بودم ...

    اینم شاهد زنده ... اگر خودت بزنی می گی مامانت راستشو نگفت , به بهزاد که دروغ نمی گه ...
    ماشالله تو خدای اعتمادی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    مسعود روی مبل نشسته بود و دست هاشو به هم می مالید و با حرص به من نگاه می کرد ...
    من که حالم از اون بدتر بود , همینطور تو اتاق راه می رفتم ...

    و کیارش بچه ام بغض کرده و با یک ماشین کوچولو خودش مشغول کرده بود ولی حواسش به ما بود ...
    بهزاد گفت : آره دیگه , فکرِ خوبیه ... اگر به مامان گفته باشه همه ی این سوء تفاهم ها برطرف میشه , تو هم خیالت راحت ... بذار , الان ترتیبش رو می دم ...
    مامان گوشی رو برداشت ... بهزاد گفت : سلام مامان جون , خوبین ؟ ... چه خبر ؟ بابا خوبه ؟
    گفت : آره , تو چطوری ؟ آیدا حالش خوبه ؟ چرا نیومدین اینجا ؟ ...
    بهزاد گفت : آیدا رفت خونه ی مامانش , منم ناهار می رم ... یک سوال ازتون داشتم ... ببین قربونت برم از گلناز و کاراش خبر داری ؟
    گفت : آره , چطور مگه ؟ گلناز چیزیش شده ؟
    گفت : نه خوبه , من می خوام بدونم ... اگر یادتون باشه دو روز گلناز کیارش رو گذاشت پیش شما و رفت بیرون , شما می دونی کجا رفته بود ؟
     گفت : آره خوب , ولی به تو نمی گم ... تو با مسعود دوستی بهش میگی , گلناز از دستم عصبانی میشه ...
    گفت : مادرِ من , شما هم برای رازداری وقت گیر آوردی ...  لطفا هر چی می دونی بگو , مسعود خودش فهمیده ...
    گفت : می دونستم مسعود بالاخره می فهمه ... بهش گفتم نکن دختر جان , نکن ... مگه به خرجش رفت ؟
    همین طور دنبال اون فرح خدا بیامرز راه افتاده تو کوچه و خیابون , مچ مسعود رو بگیره ... باور نمی کنی یک روز وقتی اومد رنگ به رو نداشت ... حالا تو به مسعود نگی ها , رفته بود احضار روح ... چه حالی بود ...
    تا خوب شد یک ساعت طول کشید ...
    نمی دونی , یک روزم رفته بود یک جایی که فرح بهش تلفن کرده بود مسعود و احمد رفتن زن بازی ...

    این دختر کم عقلِ من , راه افتاده بود دنبال اون زن ... بعدم چیزی دستگیرشون نشده بود و برگشت اینجا ...
    آهان , یادم اومد ... اول مسعود اومد گلناز بعدا رسید ... چی بگم مادر ؟ چقدر بهش گفتم بابا مسعود پسر خوبیه , بیخودی به حرف فرح گوش نکن ...
    حالا مسعود چی میگه ؟ فهمیده ؟
    بهزاد گفت : یک چیزایی سر فوت فرح خانم متوجه شده , از من پرسید ... انگار گلناز راستشو به اون نگفته ...
    گفت : معلومه که نمی گه , گفتن ندارن این جور حرفا ... هزار بار گفتم دختر بشین سر زندگیت , اینقدر ...
    بهزاد حرفشو قطع کرد و گفت : مامان جان می خواهی گلناز رو نصیحت کنی به خودش زنگ بزن ... ببخشید , الان کار دارم ... مرسی از شما ... بعدا زنگ می زنم , کاری ندارین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    - خوب , آقا مسعود , دیدی که موضوع همین بود ؟ ... شماهام پا شین صورت همدیگر رو ببوسین و تموم بشه بره ... مادرزنِ من منتظره , باید برم ...
    مسعود از جاش بلند شد و دست دراز کرد با بهزاد دست داد و گفت : تو برو به کارت برس ... ممنون اومدی , مزاحمت شدیم ...
    بهزاد پا پایی کرد و گفت : مسعود جان , خاطرم جمع باشه ؟ تموم شد دیگه , تو رو خدا به خاطر چیزای الکی اوقات خودتون رو تلخ نکنین ... خوب , من می رم ... شاید شب برگشتم ... زنگ می زنم ... کاری ندارین ؟ ... خوبین دیگه ؟ مشکلی نیست ؟ من برم ؟
    مسعود گفت : برو داداش , تو هم امروزت خراب شد ...


    تا بهزاد رفت من خودمو به آشپزی مشغول کردم ... کیارش گرسنه بود ... مرغ ها پخته بودن و برنج هم دم کشیده بود ...
    فکر کردم مسعود هم حالش بهتر شده ...

    با وجود اینکه حال خوبی نداشتم , تند تند ناهار رو آماده کردم و میز رو چیدم و غذا رو کشیدم ...

    کیارش رو نشوندم تا بهش غذا بدم ...
    گفتم : مسعود بیا گرسنه نمونی , بعدا با هم حرف می زنیم ...

    سری با عصبانیت تکون داد ... کلافه بود و بی قرار ... طوری که انگار به من می گفت خفه شو عوضی ...

    ساکت شدم ... رفت تو اتاق خواب ...
    غذای کیارش که تموم شد , گذاشتمش تو تختش و گفتم : بخواب تا وقتی بلند شدی با هم بازی کنیم ...
    گفت : بابام ناراحته ؟ غذا نمی خوره ؟ می خوام اون با من بازی کنه ...
    گفتم : بخواب ... شایدم بابا با تو بازی کرد , خدا رو چه دیدی ؟


    رفتم سراغ مسعود ... می خواستم باهاش آشتی کنم و همه چیز رو همون طور که اتفاق افتاده بود براش تعریف کنم ...
    لای درو باز کردم ... روی تخت نشسته بود ... سرشو بین دو دستش گرفته بود ...

    آهسته رفتم تو ... جلوش ایستادم ...
    با کمی مکث گفتم : مسعود جان بیا ناهار بخور , بعدا با هم حرف می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت هشتم

    بخش پنجم



    نفهمیدم چی شد یک مرتبه از جاش بلند شد و کوبید تو دهن من و بعد هم از اینور و از اونور می زد ... نمی فهمید کجای من می خوره ... فقط می زد ...

    اونقدر غافلگیر شده بودم که قدرت دفاع نداشتم ... فقط دستم رو هوا بی هدف , بالا و پایین می شد ...
    که با ضربه ای که تو پهلوم زد , نفسم بند اومد و نقش زمین شدم ...

    فریاد دلخراشی سر داد و گفت : خدا ازت نگذره کثافت ...

    و رفت ...
    صدای ریختن ظرف ها و شکستن اونا رو شنیدم ولی نفس تو دلم پیچیده بود و نمی تونستم از جام بلند بشم ...
    و صدای در خونه رو شنیدم که با شدت زیاد به هم خورد و همه چیز ساکت شد ...

    مدتی طول کشید تا بتونم از جام بلند شم ...
    کیارش گریه می کرد ...
    اونقدر درد تو سینه ام بود که نمی فهمیدم کجام صدمه دیده ... گوشم سنگین شده بود و فکم رو نمی تونستم حرکت بدم ...
    به همون حال شروع کردم به گریه کردن ... با صدای بلند ...

    طوری که بین اون , نعره می زدم تا شاید صدام به جایی برسه و یا درد تو سینه ام کم بشه ...

    به زحمت از جام بلند شدم ...
    چشمم افتاد به آیینه اتاق و خودمو دیدم ...
    از دماغ و دهنم خون میومد ...

    دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم ... خودمو نگاه کردم ... گونه هام به شدت متورم بود ...
    بازم گریه کردم ...

    از اتاق اومدم بیرون ... دیدم رومیزی رو کشیده و همه ظرف ها رو با غذا ریخته وسط اتاق ...
    دلم نمی خواست تنها بمونم ... اول فکر کردم به مامان زنگ بزنم ولی تحمل نصیحت ها و سرزنش های اونو نداشتم ...
    گلسا ؟ فکر خوبی بود ... اگر روز جمعه با شوهرش باشه ؟ ... نمی خوام اون منو به این حال و روز ببینه ...
    از پشت در اتاق کیارش با زحمت در حالی که نمی تونستم فکم رو حرکت بدم , گفتم : بخواب مامان جان ... چیزی نیست , من الان میام پیشت ...
    صورتم رو شستم و رفتم تو تخت و اونجا تا می تونستم گریه کردم ...
    آخه من گناهی نداشتم ...
    خطایی نکرده بودم ...

    داشتم فکر می کردم اگر مسعود خیانت کرده بود , من باید می بخشیدم و به روی خودم نمیاوردم !!
    همه به من صبر و تحمل رو پیشنهاد می کردن یا مثل فرح یک گوشه ای دق می کردم ...

    ولی حالا من به گناهی نکرده , مجازات شدم ...
    همون طور که اشک می ریختم , خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹 یک اشتباه جزیی 🌹🌹

    قسمت نهم

  • ۱۵:۰۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش اول



    از صدای گریه ی کیارش بیدار شدم ...

    مثل کوه , سنگین بودم ... بدنم درد می کرد و نمی تونستم از رختخواب بیرون بیام ...
    خدای من مثل کابوس بود , یک خواب وحشتناک ... شایدم دارم خواب می ببینم ...

    چرا اینطوری شد ؟
    چرا زندگی به اون خوبی من اینطور از هم پاشید ؟ ...

    دیگه بعد از اون کتکی که از مسعود خورده بودم , دلم نمی خواست تو صورتش نگاه کنم ...
    باورم نمی شد روزی اون مثل وحشی ها به جون من بیفته و این طور بی رحمانه ولم کنه و بره ...
    با هزار زحمت از تخت اومدم پایین ... صورتم رو تو آیینه نگاه کردم , از وحشت یک ناله ی کوتاه از گلوم بیرون اومد ...
    پای چشمم سیاه شده بود ... دور لبم هم کبود و زخمی بود ... جای سیلی که خورده بودم , ورم داشت ... اصلا شکل آدمیزاد نبودم ...
    دندون هام درد می کرد و گوشم هنوز سنگین بود ...
    چطوری با کیارش روبرو بشم ؟ اون بچه ممکن بود از من بترسه و بفهمه که من کتک خوردم ...

    بچه ای که سعی می کردم از هر تنشی دور نگهش دارم , حالا وسط این ماجرا خیلی صدمه می دید و غصه می خورد ...
    اون شاهد همه چیز بود و درک بالایی داشت ...

    رفتم سراغش ... بغلش کردم ...
    فورا گفت : مامان صورتت چی شده ؟ دعوا کردی ؟

    گفتم : نه پسرم , از تخت افتادم ... خواب بودم نفهمیدم , تو مواظب باش نیفتی ...
    با مهربونی و آهسته دست کوچولوشو کشید رو صورتم و آه بلند از گلوش در اومد ... ساکت شد ولی غمگین و کسل بود ...
    هوا تاریک شده بود و هنوز از مسعود خبری نبود ...
    نمی دونستم اگر اومد باهاش چطور روبرو بشم ؟چی بهش بگم؟ ... نکنه دوباره منو بزنه ؟ ...
    هر چی فکر کردم چمدون ببندم از اون خونه برم , دلم راضی نشد ...

    فکر می کردم باید بمونم تا بی گناهیم ثابت بشه ... اینطوری رفتنم به ضررم می شد ...

    تازه می ترسیدم مسعود دنبالم نیاد و مثل فرح بشم ...
    فکر می کردم وقتی اومد می رم تو اتاق کیا و بیرون نمیام ... اونقدر باهاش قهر می مونم تا به اشتباهش پی ببره ...
    تلویزیون رو روشن کردم و کیارش رو نشوندم پای کارتون ...

    یک چای درست کردم تا گلوی خشک شده ام کمی نرم بشه ...
    ولی چرا دروغ بگم , با اینکه نمی خواستم , ناخودآگاه همه ی حواسم به در بود که کی مسعود از در میاد تو ...
    آهسته خرابکاری های اونو جمع کردم ... یک تی کف اتاق کشیدم و بازم منتظر شدم ...

    ولی خبری نشد ...
    شام کیارش رو دادم و خوابوندمش و روی مبل رو به در تا نزدیک صبح نشستم ...

    با هر صدایی از جا می پریدم ...

    امیدوار بودم بیاد ولی نیومد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش دوم




    فردا زنگ زدم مرخصی گرفتم و مهد نرفتم ... ولی تمام روز به سوالات مامان و گلسا و بهزاد جواب دادم و  به سرزنش های مامان گوش دادم ولی بهشون نگفتم مسعود منو زده و از خونه رفته ...
    اما مادر اینو از صدای بچه اش می فهمه ... درد اونو از فرسنگ ها راه احساس می کنه ... آخه اون مادره ...

    با اینکه من چیزی نگفته بودم , بعد از ظهر سراسیمه اومد ...
    با شنیدن صدای اون از پشت آیفون فهمیدم خیلی دلم آغوش اونو می خواست ... تنها مونده بودم ...
    برای همین تا سر پله رفتم و همون جا خودمو انداختم تو بغلش هق و هق گریه کردم ...

    نوازشم می کرد و اشک ریخت ...
    کیارش امان نمی داد می خواست بره بغلش و مامانی مامانی می کرد ...
    به محض اینکه نشست , گفت : خوب ؟ تعریف کن ... کی تو رو زده و چرا ؟ من دست کسی رو که روی بچه ام بلند بشه می شکنم ...
    مسعود کرده ؟
    کیارش که تو بغل مامان بود ... گفت : مامانی , دعوا کردن ... بابام داد زد ... مامانم رو زد ... ظرف ها رو هم شکست ...


    مامان عصبانی شده بود و عجله داشت حرف بزنم ...
    کیارش رو بردم تو اتاقش و سرشو گرم کردم و برگشتم ... اون حتی دروغی رو که من گفته بودم از تخت افتادم رو باور نکرده بود ...

    و این که دارم به اون بچه ی با هوش صدمه وارد می کنم , بیشتر از همه چیز  آزارم می داد ...
    تو همین چند روزه خیلی چیزای بد یاد گرفته بود ...
    همین طور که برای مامان تعریف می کردم , متوجه ی اشتباهات خودم می شدم ...
    من چرا تحت تاثیر حرف فرح به مسعود بی محلی می کردم ؟ هنوز که چیزی به من ثابت نشده بود ؟ ...
    چرا راستشو به اون نمی گفتم ؟ ما که همیشه با هم دوست بودیم , چیزی رو از هم پنهون نمی کردیم ...
    اگر دروغ نمی گفتم شاید اینقدر الان از من سلب اعتماد نمی کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت نهم

    بخش سوم




    اما خوشبختانه مامانم هیچ کدوم از تقصیرهای منو ندید ... چون می دونست که مسعود اشتباه کرده و من اهل همچین کاری نیستم ...
    فقط ذهنش به این مشغول بود که چطوری خدمتش برسه ...

    تا آخر شب اونجا موند ... چندین بار زنگ زد مسعود ولی گوشیش خاموش بود ...
    حتی تصمیم گرفت بره خونه ی مادر اون و باهاش حرف بزنه ... ولی من نذاشتم ...
    بعد می خواست منو به زور ببره خونه ی خودشون ... اما باید می موندم , اینجا خونه ی من بود و نمی خواستم ترکش کنم ...
    می خواستم وقتی مسعود میاد , خونه باشم ...
    ولی از این می ترسیدم که مسعود همه چیز رو اون طوری که خودش برداشت کرده به مامانشم گفته باشه ... و این برای من یعنی عمق فاجعه ...

    مامان رفت و اون شب هم از مسعود خبری نشد ... دلم می خواست اقلا بیاد ببینه چی به روز من آورده ...
    چند تا عکس از صورتم گرفتم تا به موقع نشونش بدم ... ولی مسعود شب بعد هم نیومد ...

    خیلی ناگوارم شده بود ...

    به در خیره مونده بودم ... اصلا زنگ نمی زد ببینه من چطورم ؟
    اگر خودش نمی خواست می تونست از کس دیگه ای از من و کیا خبر بگیره ولی نه تلفن بهزاد رو جواب می داد و نه مامان رو ...
    آخه خودخواهی و بی رحمی تا چه حد  ؟ ... ازش کینه به دل گرفته بودم ...
    دلم می خواست برم در خونه ی مادرش و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی این کارم به صلاحم نبود ... ممکن بود بد از بدتر بشه ...
    حالا من مونده بودم و خونه ای سوت و کور ... با یک دنیا غم و فکر راه چاره ...
    اولین کاری که باید می کردم این بود که برم آژانس و این لکه ی ننگ رو از دامنم پاک کنم ...
    ولی چون صورتم به شدت کبود بود , خجالت می کشیدم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان