من بچگیام خیلی داداشمو اذیت میکردم و بابام هم برای داداشم دست میگرفت که یذره دختر چطوری تورو اذیت میکنه. داداشمم برای اینکه انتقام بگیره یه روز که رفته بودیم روستامون به من گفت که میگن توی طویله یه اسب شاخدار و بالدار هست بیا بریم ببینیم. منم با داداشم رفتم توی طویله که یهو داداشم خودش رفت بیرونو در رو از پشت سر بست و من رو به مدت یک ساعت بین اونهمه گوسفند تنها گذاشت. خلاصه اینکه ازون موقع به بعد بابام دیگه برای من دست گرفته بود و بهم میگفت دختر طویله ای خودم