خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۸/۱۱/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و هشتم

    از دست رفتن شاهزاده های اکسیموس و دزرتلند که هر یک قادر بودند قاره ای را رهبری کنند، خیانت، جنگ، هرج و مرج و گسستگی در سیلورپاین و ریورزلند کابوس های شبانه ی سرجان گالیان بود و حالا هم از دست رفتن فرمانده ی با تجربه ای مثل نیکلاس بوردو ...

    شاه هزار آفتاب، کسی که همیشه تدبیر و تجربه اش پشتوانه امپراتوری اکسیموس بود! مجلس سنا لنگر ثبات کشور ،لرد بالین با آن نبوغ ذاتیش دیگر یا وجود نداشتند یا ... نه دیگر تقریبا وجود نداشتند!

    سرجان در دل تاریکی شب خارج از قلعه به تنهایی قدم می زد، بعضی وقتها به تندی و بعضی وقتها کاملا آرام و تنگ بزرگ شرابی را که با خود آورده بود بالا می کشید ... رومل گودریان با کوهی از تجربه حالا تنها جزیره ی امن برای او بود ولی نه دیگر در میدان جنگ. پلین بی پروا و جسور بود، حتی کاملا باهوش هم بود مثل برادرش ولی تجربه و تدبیر لازم برای نجات قاره را به تنهایی نداشت.

    شاردل هم ملکه ی منحصر به فردی بود بی باک در جنگ و بلند پرواز ولی آنقدر مشکلات داشت که نتواند تمام ذهنش را روی نجات قاره متمرکز کند، لابر در میدان جنگ می توانست یک برگ برنده باشد ولی نه در اتاق فرماندهی و سیمون دقیقا برعکس او! اسپروس از اول هم برای جنگیدن بدنیا نیامده بود ولی در روزهای تاریک پیشرو می شد روی ذهن درخشان و آرامش ذاتیش حساب کرد، شاید بتواند در یک بزنگاه بهترین تصمیم ها را بگیرد اگر بتواند خودش را بعد از آن اتفاقات  پیدا کند ... باید بتواند! او گوهری مثل اسپارک را پشت سرش دارد،  من هم باید بتوانم برای پلین مثل اسپارک باشم.

    آه ... پلین جافری را هم کنار خود دارد! جافری کابایان جوان قابلیست، خودم از بچگی روی تمرینات و آموزش هایش نظارت کرده ام! 

    لیو هم هست، اگر کسی را در میدان جنگ همپای پیر دیده باشم بجز او نیست!

    چرا! کامو! کامو بالین از او بهتر بود! واقعا مثل پیر اکسیموس بود! کاش نمرده بودی کامو ...

    چرا شاه تو و شاهزاده پایان را به آن جهنم فرستاد!

    شاه هزار آفتاب لعنتی! یادت هست که یکبار در سنا گفتی که فرزندان من همیشه نزدیک جایی هستند که باید باشند! آه لعنتی ... آنها نباید نزدیک خاک سرد می بودن! من باید سپر آنها می شدم!  لعنت به من ... پس من اینجا چه غلطی می کنم؟؟؟ (با فریاد) ...

    فردا صبح بلافاصله بعد از طلوع به سراغ رومل گودریان رفت و بی مقدمه خواست که خصوصی صحبت کنند.

    گودریان هم به وضوح از شک کشته شدن  نیکلاس بوردو خارج نشده بود، این سوگواری شخصی نبود، هیچ شباهتی به روزهای از دست دادن آندریاس در آن دیده نمی شد، ملغمه ی اندوه و امیدواری آنروزها جایش را به ترس داده بود ترس از دست دادن همه چیز، ترس از دست دادن قاره.

    گودریان: با هم صبحانه بخوریم؟

    سرجان: نه، اخباری از قاره شرقی دریافت کرده ام، باید هر چه سریعتر به ملکه گزارش بدهم.

    گودریان: پس شروع کن.

    سرجان: باید عجله کنیم قربان، ما تنها موندیم

    پادشاه گودریان در حالی که به سرجان خیره شده بود به آرامی سرش را تکان داد.

    سرجان اضافه کرد: ارتش ما در واقع ارتش های غیر منسجم ما به فرماندهان واحد احتیاج دارند، پیاده نظام به تمرینات واحد احتیاج دارند بخصوص که احتمالا ما در موقعیت تدافعی با دشمن روبرو خواهیم شد.

    رومل گودریان: چه کسانی رو پیشنهاد می کنی؟

    پیشنهاد می کنم که فرماندهان سواره نظام سنگین و سبک اسلحه ی هر اقلیم بصورت مستقل تمرینات سنگینی را شروع کنند و از امروز در یک کمپ مشترک زندگی کنند با جلسات هماهنگی مشترک، فرماندهان پیاده نظام هم همینطور

    ولی برای تمرینات مشترک پیاده نظام پیشنهاد بخصوصی دارم، یک رعیت زاده!

    البته به پیشنهاد دارک اسلو استار حالا از پادشاه هزارآفتاب القاب اشرافی دریافت کرده، اون از سربازی به اینجا رسید و در جنگ قبلی فرمانده نیروی واکنش سریع اکسیموس بود، همان نیرویی که جان ملکه پلین رو در پای تپه شمالی قلعه وگامانس نجات داد.

    گودریان در حالی که خون زیادی به صورتش دویده بود و کاملا سرخ شده بود پرسید؟ مسبب مرگ پسرم؟

    سرجان مکثی کرد و با سر تایید کرد.

    گودریان پاسخ داد از نیکلاس چیزهایی در موردش شنیده بودم. اسمش چی بود؟

    سرجان: سالوادر ... سر سالوادر قربان.

    گودریان مکثی کرد و سپس لبخندی زد و گفت: موافقم.

    من با اسپروس و شاردل صحبت می کنم تو مقدمات اجرا رو شروع کن.

    ...

    همزمان لرد لونل فرمانده نیروی دریایی اکسیموس که تازه از راه رسیده بود در اتاق کار سیندنبرگ مشغول صحبت و کار بر روی نقشه ها بود، لونل به سیندنبرگ گفت:

    همانطور که احتمالا شنیده ای ضد حمله ی باسمن ها بر علیه متحد ما آرگون و ارتش مستعمراتی ما شروع شده یا بزودی شروع خواهد شد، به محض بازگشت ناوگان از سواحل باسمن باید آنها را به سوی دماغه دانکر در قاره شرقی بفرستیم. برای تخلیه دربار آرگون و باقیمانده ارتش آنجا و هر چیزمهم دیگری که توانسته باشد خودش را به آنجا برساند.

    سیندنبرگ: شاه هزارآفتاب؟

    لونل: صادقانه بگویم ... نه! واقعا فکر نمی کنم.

    سیندنبرگ: پس چرا باید ریسک کنیم و ناوگان با ارزش خودمان را به آن اقیانوس ناشناخته لعنتی بفرستیم! همیشه شنیده ایم که سالم گذشتن از اقیانوس بارن یکی از محالات دریانوردیست.

    لونل: بله برای همین یک نفر را برای این ماموریت مخصوص با خودم آورده ام، ما به تک تک آن سربازان که نجات خواهیم داد احتیاج پیدا می کنیم.

    سیندنبرگ دوباره نگاهش را روی نقشه ها انداخت و بعد از لحظاتی گفت : بله حق با توئه و حالا اون شخص کیه؟

    لونل: یک پیرمرد مست! که زمانی دارک اسلو استار را به سواحل کولینز ها برد و بدون دیده شدن بسلامت برگرداند، راجر ، بله اسمش همینه راجر ... پیشنهاد می کنم که برای دیدنش نروید چون چهره ی اون باعث خواهد شد که اعتمادتون را به حرف های من از دست بدهید! 

    هر دو به آرامی خندیدند.

    ...

    در قاره شرقی لرد جوان دینو پروسا فرمانده ارتش مستعمراتی اکسیموس به همراه خوان فران فرمانده ارتش آرگون به شاه هزار آفتاب گزارش می دادند، ارتش باسمونی با نیرویی که تعداد آن بیشتر از 30.000 نفر تخمین زده می شد ریسک گذر از دریای شمالی را پذیرفته و حالا در سواحل شمالی آرگون پیاده شده بود!

    شاه هزار آفتاب با تعجب پرسید؟ فقط سی هزار نفر؟ مطمئن هستید؟

    دینو پروسا پاسخ داد: بله قربان.

    شاه نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: از ارتش آرگون بیشتر از 40 هزار نفر باقی مانده، از ارتش مستعمراتی ما هم چیزی در حدود ده هزار نفر

    حالا روی کاغذ ماهم صاحب شانس هستیم! لرد پروسا پاسخ داد بله قربان، من و جناب فران نابودشان خواهیم کرد.

    اونها به سرعت در حال پیشروی به سمت الواگو هستند، ما می توانیم که در قلعه ی پایتخت آرگون موضع بگیریم که در اینصورت نمی توانیم از برتری عددی ارتش استفاده کنیم و یا اینکه در پای دیوارهای قلعه منتظر رسیدن آنها باشیم.

    شاه هزار آفتاب در حالی که سعی می کرد موقعیت الواگو پایتخت آرگون را تجسم کند گفت، نه! در قلعه! گرچه خیلی قلعه ی مستحکمی نیست ولی به هر حال وظیفه ی اصلی ما معطل کردن ارتش اصلی آنها در قاره ی نوین است، فورا به دربار آرگون اطلاع بدهید که تا بعد از جنگ به اینجا در نیوکمپ نقل مکان کنند و من شخصا به الواگو خواهم رفت و این جنگ را رهبری می کنم...

    پایان بخش اول.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۸/۱۱/۱۳۹۸   ۱۴:۴۷
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۸/۱۱/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و نهم

    ملکه شاردل اخبار جدیدی از داخل قلعه بارادلند دریافت کرده بود که نشان می داد موناگ به توافق جدیدی با باسمن ها دست پیدا کرده و به همین دلیل ارتش تحت امرش از آمادگی تمام عیار برای مقابله با محاصره خارج شده و سطح جیره بندی غذا در شهر نیز کاهش یافته است، به همین دلیل تصمیمش را گرفت و برای ملاقات بدون تشریفات با پلین حرکت کرد.

    بعد از اینکه نگهبانان ملکه شاردل را به چادر ملکه ی اکسیموس راهنمایی کردند، پلین همه ی حاضران را مرخص کرد.

    شاردل بدون معطلی گفت: ملکه من تصمیم نهاییمو گرفتم، حالا که مطمئن هستم  جان اتان در خطر فوری نیست و آنها اسیر نشدند، اولویت اول من رهبری مردم ریورزلند خواهد بود، می رم اونجا و شخصا بر عملیات عقب نشینی نظارت می کنم، 

    در روزهای گذشته با فرماندهان نظامی ریورزلند آخرین اطلاعات تخلیه مردم رو روی نقشه ها منعکس کردیم.

    من یک مشکل جدی پیش بینی می کنم، اگر باسمن ها حمله جدید رو برای تصرف دیمانیا شروع کنند، سواحل غربی دزرتلند و کارگاه های کشتی سازی آنها در ساحل غربی زودتر از اتمام ساخت 150 کشتی جدید ذزرتلند سقوط خواهد کرد، من باید عملیات تخلیه رو جوری هدایت کنم که قعله ی دور افتاده پیلار آخرین خط دفاعی ریورزلند باشه و بعدا بتونیم مردم رو با کمک تمام نیروی دریایی قاره از طریق بنادر غربی دزرتلند تخلیه کنیم.

    شاردل بعد از گفتن این جمله به سمت نقشه ی بزرگی که در کنار چادر قرارداشت حرکت کرد و از پلین خواست به او بپیوندند.

    شاردل در حالی که قلعه گوجان را روی نقشه نشان می داد، ادامه داد: 

    ما باید نیروها و مردمی که از شمال میان در قلعه گوجان و نیروها و مردمی که از شرق میان در قلعه ساتوری متمرکز کنیم و بعدا بصورت منسجم در پناه ارتش به سمت پیلار عقب نشینی کنیم، در این زمان این دو قلعه ی ساتوری و گوجان به هیچ عنوان نباید سقوط کنند.

    بهترین مدافعین رو برای این دو قلعه می خوام، از سیمون شنیدم که در زمان محاصره قلعه ی پاپایان، شخصی یه نام لرد جیمز بنت فرمانده قلعه بوده و با افراد ناچیزی یکی از بهترین دفاع ها رو انجام داده و در ادامه تا همین اواخر در دزرتلند اسیر بوده، متوجه شدم که در زمان اسارت هم در مقابل بازجویی ها بخوبی مقاومت کرده، اونو برای دفاع در قلعه ها لازم دارم.

    پلین که از تغییرات سریعی که در ذهن شاردل می دید کاملا شوکه شده بود پاسخ داد:

    لرد بنت بعد از آزادی برای استراحت به اکسیموس فرستاده شده! همین 2 روز پیش!

    شاردل بلافاصله پاسخ داد: جای چنین سربازی در پشت جبهه نیست! لطفا یک پیک سریع بفرستید و اونو برگردونید!

    پلین بعد از مکث کوتاهی گفت: ولی نمی تونی شخصا اونجا باشی! ندیدی چه بلایی سر نیکلاس بوردو اومد!؟

    شاردل: اگر نتونم مردمم رو رهبری کنم اساسا چرا اینجا هستم؟ پس مردم من چه زمانی باید حضور من رو احساس کنن؟

    پلین: به هر حال من فکر نمی کنم که پادشاه گودریان و پادشاه اسپروس با این ریسک موافقت کنند.

    شاردل: یادم نمی یاد تابحال برای انجام کاری نیاز به موافقت کسی داشته باشم، می دونی که باید برم ...

    پلین که لحظات سخت عقب نشینی مردم اکسیموس، لحظه به لحظه ی درد و رنج مردم در عقب نشینی از پالویرا را به یاد می آورد با سر تایید کرد.

    شاردل گفت: گوجان در دل کوه ها و در مجاورت دو رود پر آب و هزاران شاخه کوچکتر رودخانه است که حرکت مردم رو بدون رهبری صحیح غیرممکن می کنه، من اونجا خواهم بود و نجاتشون می دم.

    لرد بنت رو برگردون پلین!

    ...

    در قاره شرقی شینتا تقریبا محاصره الواگو پایتخت آرگون را کامل کرده بود، شاه هزار آفتاب که رهبری افراد مدافع قلعه را به عهده داشت دستور داده بود تقریبا یک سوم نیروها یعنی چیزی در حدود دوازده هزار نفر در درون قلعه موضع گرفته و سایر نیروها به تعداد تقریبی بیست و هشت هزار نفر ده کیلومتر پایین قلعه در جنوب برای تدارک یک ضد حمله بزرگ آماده باشند. این تعداد نیرو در جنگل به نحوی استتار کرده بود که محاصره کننده گان قلعه از وجود آنها مطلع نشوند.

    در یکی از روزهایی که انتظار می رفت حمله ی باسمن ها بزودی آغاز شود، شاه هزار آفتاب، فرمانده دینو پروسا را فراخواند.

    لرد دینو پروسا: بله عالیجناب، من رو احضار کرده بودید؟

    شاه هزارآفتاب: بله پسرم، کار مهمی هست که باید انجام بدی.

    لرد پروسا: حتمن قربان.

    شاه هزار آفتاب در حالی که به دو نفر از آرایشگران اکسیموس اشاره می کرد، گفت: امروز موها و ریش تو به سبک سربازان باسمنی آرایش خواهد شد، اینجا یک لباس کامل و زره ای که از چرم و چوب ساخته شده به سبک باسمن ها آماده شده، اونها رو بپوش و تا روزی که دستورات جدیدی دریافت نکردی از تن خارج نکن.

    بامداد روز بعد وقتی که هنوز تاریکی بر گرگ و میش صبحگاهی غلبه داشت، صداهای ضعیفی از روی دیوار های قلعه شنیده شد، شاه هزار آفتاب که با لرد بالین و ملکه سورین تا صبح بیدار و در سکوت نشسته بودند بلافصله از جا برخواسته و به سمت اتاق فرماندهی قلعه حرکت کردند، به محض ورود، فرماندهان قلعه منجمله لرد پروسا و خوان فران فرمانده ارتش آرگون که آنها هم متوجه صداها شده بودند سر را از روی نقشه ی قلعه برداشته و با تعجب به شاه هزار آفتاب خیره شدند.

    شاه گفت: شما دو نفر فرماندهی دفاع از قلعه رو به سایرین واگذار کنید و فورا با من به برج جنوبی بیاید. و بلافاصله حرکت کرد.

    کم کم صداهای محو بلند تر شد و صدای فریاد سربازان بوضوح شنیده می شد، در کمال تعجب سربازان باسمنی با کمترین تلفات به درون قلعه رخنه کرده و درب اصلی قلعه را گشوده بودند، حالا با سرازیر شدن سربازان باسمنی درگیری شدیدی بین آنها ومدافعین قلعه شروع شده بود.

    لحظاتی بعد از رسیدن شاه هزار آفتاب به برج جنوبی قلعه دینو پروسا و خوان فران هم به آنجا رسیدند، لرد پروسا در حالی که نمی توانست نگرانی و تعجب خود را پنهان کند رو به شاه هزار آفتاب گفت:

    قربان سربازان دشمن به طرز عجیبی به درون قلعه رخنه کردند و تا جایی که من دیدم توان مبارزه اونها باید جادویی باشه! تابحال همچین چیزی ندیده بودم! لطفا شما و ملکه خودتون رو نجات بدید، همین الان هم باید کار قلعه الواگو رو تمام شده بدونیم.

    شاه هزار آفتاب در حالی که از حرف های دینو پروسا اصلا تعجب نکرده بود با آرامش عجیبی گفت: بله و تو اینجا هستی که تا لحظه آخر از بالای این برج هر چیزی رو که می بینی به یاد بسپاری.

    بعد جایی را در شرق قلعه نشان داد و گفت آن سربازان باسمنی را می بینی که چیزی را پرت کردند و از دیوار بالا می روند؟ چالاک و سریع! به خاطر بسپار. آنجا را ببین آن دو سرباز باسمنی تا بحال بیشتر از 10 سرباز ما را از پا در آورده اند! روش مبارزه ی آنها را می بینی؟ ... 

    ساعاتی از شروع جنگ گذشته بود و کم کم سربازان باسمنی بر قلعه مسلط می شدند، دیگر چیزی تا برج جنوبی نمانده بود که شاه هزار آفتاب در حالیکه با خونسردی گوشه ی اتاق را نشان می داد رو به خوان فران گفت: فرمانده فران فورا این لباس های باسمنی را بپوش.

    دینو پروسا، پسرم به تو دستور می دهم که خودت را زنده از این محاصره خارج کنی و به سربازان ما در جنوب برسی، به همراه فرمانده فران، با آنها با تمام سرعت به سمت جنوب برو، برو به سمت اکسیموس کلونی، دربار آرگون را بردارید و با هر چیزیکه قابل انتقال است به دماغه دانکر بروید، آنجا نیروی دریایی منتظر شماست که به قاره نوین بروید.

    دینو پروسا که دهانش از تعجب باز مانده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: قربان ما تا لحظه آخر از این قلعه دفاع میکنیم، شما خودتان را به اکسیموس کلونی برسانید.

    شاه هزارآفتاب با لحنی کاملا جدی پاسخ داد: خیال می کنی که شینتا پسر تکاما نمی داند که فرمانده این قلعه کیست؟ فکر می کنی که اگر من از قلعه خارج شوم چقدر طول خواهد کشید که پیدایم کنند؟

    لرد دینو پروسا! چیزی که شنیدی یک دستور نظامیست. فورا حرکت کن! و در حالی که رویش را از لرد پروسا برمی گرداند شمشیرش را کشید.

    دینو پروسا که اشک از چشمانش سرازیر شده بود رو به ملکه سورین گفت: ملکه! شما را نجات خواهم داد.

    ملکه سورین در حالی که به شاه هزار آفتاب و لرد بالین نگاه می کرد پاسخ داد: ما هنوز کارهایی برای انجام دادن داریم پسرم، عجله کن...

    ...

    4 هفته بعد ...

    پلین در حالی که به همراه سرجان به سمت چادر فرماندهی مشترک در وگامانس می رفت و اشک در چشمانش حلقه زده بود با لحنی آرام و شمرده پرسید:

    چرا پدر و مادرم به کمک نیروی دریایی باز نگشتند؟

    سرجان در حالی که مستقیم به سمت جلو نگاه می کرد و سعی می کرد با سرعت بیشتری از معمول قدم بردارد پاسخ داد: ملکه پلین دو پادشاه در یک اقلیم نمی گنجد! زندگی پادشاه هزارآفتاب در آن صبحگاه نظامی که تو ملکه شدی به پایان رسید، پدرت بهترین مرگ را برای خودش انتخاب کرد.

    در غیاب شاردل، سیمون و لابر از ریورزلند نمایندگی می کردند، روبروی آنها اسپروس و اسپارک نشسته و پادشاه گودریان هم در بالای میز ایستاده بود.

    پلین در محل پیش بینی شده نشست و سرجان در کنارش ایستاد.

    سرجان صدایش را صاف کرد و گفت: عالیجنابان، از حضور شما در این جلسه ی اضطراری تشکر می کنم، ما حامل اخبار ناراحت کننده ای هستیم.

    متاسفانه با خبر شدیم که شاه هزار آفتاب و همراهان ایشان شامل ملکه سورین و لرد بالین در جنگ الواگو جان خود را از دست داده اند، نیروی دریایی اکسیموس و دزرتلند موفق شده دربار آرگون و باقیمانده ارتش، چیزی در حدود بیست و هشت هزار نفر را از دماغه ی دانکر تخلیه کرده وهم اکنون در راه قاره نوین هستند، تا چند روز دیگر به بندر مونتارین خواهند رسید.

    صدای آه محوی در سالن طنین انداخت.

    گودریان گفت: شاه هزار آفتاب رقیب، دشمن و دوست شاخص و همواره قابل احترام بود و همگی به احترام از صندلی ها برخواستند.

    بعد از دقایقی پلین تشکر کوتاهی از حاضرین کرد و نشست. بدنبال او سایرین هم نشستند.

    اسپروس گفت: من و ریپولسی قصد داریم برای تحقیقات بیشتر در مورد آخرین کتیبه و همینطور جادوی سیاه باسمن ها به نقطه ای در غرب برویم، تا زمان بازگشت ما، اسپارک و کیه درو سیلورپاین را نمایندگی می کنند.

    ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۸   ۱۲:۵۷
  • ۱۸:۴۱   ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۰:۲۲   ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتادم

    آسمان گرفته و ابری بود ولی نمیبارید تکان های ارابه درد زخمش را غیر قابل تحمل میکرد چند تن دیگر از همرزمانش زخمی و بی حال کنارش بودند و هر از چند گاهی ناله میکردند اما صدایی از او شنیده نمیشد. دشمن هیچ گاه صدای ناله او را نخواهد شنید باید قوی می بود.

    با تاریک شدن هوا اتراق کردند سربازی به سمت ارابه آنها آمد و دست یکی از اسرا را باز کرد سرباز اسیر نگاه دردآلودی به باقی همرزمانش انداخت پس امشب نوبت او بود چقدر طول می کشید؟ کاش زیاد زجر نکشد

    اما او نتوانست به محکمی دیگرانی باشد که قبلتر زیر شکنجه مقاومت کرده بودند. مردی که جلو آمد تا با خشونت میزی و دو نفر دیگر از فرماندهان ارتش را از ارابه پیاده کند چهارشانه بود تمام لباسش از لکه های خون سرخ شده بود. پس هویتشان فاش شده بود

    میزی و دو نفر دیگر را به چادر دایسوکه بردند زخم رانش عمیق و جدی بود که با بی توجهی بسته شده بود آن دونفر دیگر هم وضع بهتری نداشتند. مرد چهارشانه رو به دایسوکه تعظیم کرد و گفت: اینا هستن.

    دایسوکه روی نیمکتی که با پارچه های ابریشم پوشیده شده بود صاف نشسته بود دو دستش را روی ران هایش گذاشته و سینه ورزیده اش را جلو داده بود موی بلندش را سفت بافته بودند که صورتش را بزرگتر از حالت عادی نشان میداد. ناکامورا روی همان نیمکت کنارش نشسته بود و زره اش را هنوز به تن داشت موهایش بلند تر از دایسوکه بود و به همان سفتی بافته شده بود اما قسمتی از پشت موهایش تراشیده شده بود.

    دایسوکه گفت: این زن مرد های منو کشته؟

    ناکامورا گفت: شکی نیست که دستش تو کار بوده  قبل از این که بتونیم بگیریمش دیدم تمام تیرهاش به هدف می نشیند. کمتر تیر اندازی به مهارتش دیدم 

    دایسوکه نگاهی به لباس خون آلودشان انداخت و گفت: اين سه نفرو زنده نگه دارين فعلا باهاشون كار دارم بقیه شون رو بکشید

    میزی و همراهانش را به ارابه جدیدی منتقل کردند و به زخم هایشان مرهم مالیدند . پس دیگر هم رزمانش را نمیدید مردان و زنانی که چند شب پیش به فرماندهی او لا به لای علف زار و بالای درختان پنهان شدند و مخفیانه از هر سو به سمت طلایه داران ارتش باسمنی تیر انداختند چنان به سرعت و به دقت که در همان دقایق اول تعداد زیادی را کشتند میدانستند این آخرین مبارزه آنهاست. راه دیگری نبود. تا انجا که میشد از مردان دشمن میکشند سپس با افتخار میمیرند. به این ترتیب وقفه ای هرچند کوتاه در پیشروی ارتش دشمن ایجاد میشد. همه چی طبق برنامه پیش رفت از هر سو به سمت دشمن تیر انداختند از بالا و پشت درختان و پشت بوته ها، تله های جنگلی کار گذاشتند تله هایی که در چند ثانیه چندین مرد را به اعماق گودالی می انداخت که با تیغ هایی بران پر شده بود. صدای فریاد های دردآلود دشمن خوشایند بود.

    لرد ویلیس ریتارد نخواست هیچ کس برای محافظت از او باقی بماند تیراندازی نمیدانست و نپذیرفت که برای پیوستن به نیروهایی که همراه با فرانسیس رفته بودند برود. حالا پیکر بیجانش مصلوب به مانند بیرقی پیشاپیش ارتش دشمن حمل میشد.

    دایسوکه تمام مردانش را مرخص کرد فقط ناکامورا در چادر ماند که بلند شد و دوری در چادر زد و گفت: موناگ ترسوه. ارعابش خیلی سخت نبود خیال میکرد پشت دیوارهای اون شهر جاش امنه نمیدونم اگه شجاعت به خرج میداد چقدر میتونست شهر رو سرپا نگه داره اما من تونستم شهرو تصرف کنم.

    دایسوکه با تصور تحقیری که به دشمن تحمیل کرده بودند لبخند زد میخواست از جزییات بیشتری باخبر باشد سکوت کرد که ناکامورا ادامه دهد.

    ناکامورا با گردنی افراشته و با نخوت راه میرفت هیچ وقت بیشتر از نیاز حرف نمیزد اما عطش دایسوکه برای دانستن را در نگاهش خواند و ادامه داد: فقط دو روز محاصره شهر طول کشید من از مغزم استفاده کردم دایسوکه اگه میخواستم شهر و با جنگ تصاحب کنم ارزششو نداشت. زمانبر بود و بی فایده. میتونم تصور کنم دیدن اون همه سرباز دشمن از بالای دیوارهای شهر چه حسی تو دل موناگ ایجاد کرده.بهش پیشنهادی دادم که نتونه ردش کنه.

    دایسوکه پرسید: چه پیشنهادی؟

    ناکامورا مکث کوتاهی کرد و جواب داد:  اینکه سایه یه پادشاهی مرده رو حفظ کنه . موناگ داره نشون میده که کنترل اوضاع هنوز دستشه. منم اجازه دادم حکمران باقی بمونه به شرطی که امنیت راههای ارتباطی ما رو حفظ کنه

    دایسوکه خوشش نیامد: این قرار بود آخرین راه حل باشه

    ناکامورا سری تکان داد برای خودش کمی نوشیدنی ریخت و گفت: خیال میکنی میتونی به این زودیا راحت اینجا حکومت کنی؟ اشتباه میکنی( جرعه ای از جامش نوشید) مجبور نیستی برای همیشه نگه اش داری اما اینجوری دیگه نگران پشت جبهه نیستیم.. موناگ دشمن سرسختی نیست. اما چیزی که ما پیش رو داریم سخت تره و نیاز به یه تصمیم گیری درست داره. فرصتی هم نمونده. اگر به سمت شرق بریم طبق گزارشات با ارتش متحد چهار اقلیم مواجه میشیم اما اگر به سمت جنوب بریم با توجه به این که این نیروها در شمال دزرت لند مستقر شدند و حرکت دادن این نیروهای به ظاهر متحد زمانبره، میتونیم پایتخت دزرت لند رو تصاحب کنیم

    -        خیلی بعیده نیروهای کافی برای دفاع از پایتختشون نگذاشته باشن

    صدای خنده ناکامورا در چادر پیچید سپس گفت: معلومه که از دیمانیا به خوبی محافظت میشه ولی ما ارتش باسمنی رو همراه خودمون داریم مقاومت در برابر ما غیر ممکنه

    -        پس ما به جنوب میریم

    ناکامورا لبخندی از سر رضایت زد.

    در باراد لند موناگ نامه ای مینوشت این چندمین نامه ای بود که در روزهای گذشته به آکوییلا نوشته بود ولی تاکنون پاسخی نگرفته بود میدانست که او هنوز در سیلور پاین است اما نمیدانست در چه شرایطی ست. نگران بود و میدانست برقراری ارتباط با او برایش حیاتی ست . خدمتکار اعلام کرد تایون درخواست ملاقات دارد. اجازه داد. تایون این روزها اصلا خوشحال نبود نقشه هاشان با شکست مواجه شده بود و او از توافقات برادرش با باسمن ها راضی نبود علاوه بر آن پیرمردی با حیله گری توانسته بود به حلقه نزدیکان برادرش راه یابد که به نظرش اصلا قابل اعتماد نبود. زمانی که شاردل برای به دست آوردن اطلاعاتی در مورد مردان بی سرزمین مدت ها صبر کرد موناگ در پایتخت نبود تا سرسختی و لجاجت این جادوگران را ببیند بنابراین حالا تعجب نمیکرد چطور فوبی که ریش سفید و سردسته این جادوگران بود به دربار آمده تا به آنها کمک کند. ماجرا برای او به شدت غیر قابل باور و مشکوک بود اما موناگ به حرف هایش توجهی نميكرد

    برادرش وقتي متوجه شد گروهي جادوگر در ميان ديوارهاي بارادلند با خواست شاردل زندگي ميكنند خواست كه آنها را ببيند. به جادوگران بي سرزمين دستور دادند كه چند نماينده به دربار و به حضور پادشاه بفرستند. اين موضوع اول باعث نگراني جادوگران شد آنها هيچ وقت نميخواستند وارد بازي حكومت شوند اما آدولان اين را فرصت مناسبي ميدانست. بنابراين  فوبي و چند تن دیگر از جادوگران  را به كنجي برد و چند ساعتي با آنها خلوت كرد آنها گزینه های مختلف را بررسی کردند توانایی هایشان را سنجیدند تا نقشه مناسبي بچينند و از اين فرصت استفاده كنند آدولان ميخواست راهي پيدا كند تا بتوانند اعتماد موناگ را جلب كنند .در میان آنها تعداد اندکی بودند که میتوانستند با نگاه کردن به آتش یا از روی حرکت ستارگان و گاهی حتی سایه ها از اسراری پرده بردارند. این توانایی چیزی نبود که با آموزش و ممارست بدست آید هر کسی یا استعدادش را داشت یا نداشت حتی آنهایی که داشتند همیشه نمیتوانستند از آن استفاده کنند. لینسا زن جوانی بود که بیشتر از همه در اين زمينه، مورد توجه فوبی بود . این بار رازی را فاش کرد که بیش از همه به مضاق موناگ خوش آمد. راز زن جوانی که با دو کودک خود در قهوه خانه فانیچر زندگی میکرد.

    سربازان به قهوه خانه ریختند گیسوان گلوری را گرفتند و او را روی زمین کشیدند . از آنجا بیرون آوردند او و دو کودک را پشت ارابه ای انداختند و به دربار بردند. موناگ با دیدن پسر دوساله و نیمه ای که شباهت باورنکردنی ای به پدرش داشت فریادی از خوشحالی کشید هیچ شکی نداشت که کودک فرزند شاردل و لابر است. دستور داد هر سه را به زندان بیاندازند گروگان های ارزشمندی بودند.

    حالا تایون کلافه و نگران از آینده وارد اتاق کار موناگ شد تا یک بار دیگر به او گوشزد کند که اعتماد به مردان بی سرزمین اشتباه است.

    گلوری در سیاهچال زندانی نشد. اتاقی کم نور و نمور با حداقل امکاناتی که بتواند کودکانش را در آن زنده نگه دارد، زندان او شد. اتان بعد از ساعت ها گریه و تلاش برای خارج شدن از اتاق روی پای مادرخوانده اش خوابیده بود و پسر گلوری، مینوری نیز میان بازوانش. در حالی موهای اتان را نوازش میکرد و آهنگی آرامش بخشی زیر لب زمزمه میکرد در اتاق باز شد و دو مرد وارد اتاق شدند. یک پیرمرد و یک مرد میانسال که موهایش مانند موهای پیرمرد یک دست سفید بود. پیرمرد نگاهی به او انداخت و پرسید: خودشه؟

    مرد میانسال تایید کرد: بله زن سیمون دست راست شاردل ، پسرش و پسر شاردل که برای محافظت در خفا کنارش زندگی میکنه.

    پیرمرد، فوبی درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: این زن تو این شرایط نمیتونه این دوتا بچه رو زنده نگه داره

    آدولان، مرد میانسال همراهش گفت: امکانات لازمو داره. چرا نتونه

    -        بچه شاردل رو باید ازش جدا کنیم و بسپریم به یه دایه اگه زنه و بچه اش مردن پسره باید زنده بمونه

    آدولان و فوبی حالا در راهرو های قصر راه میرفتند. آدولان گفت: زنه هم گروگان ارزشمندیه. سختش نکن اگه میخوای ( صدایش را پایین آورد) موناگ رو وادارکنی کاری بکنه هر سه تاشونو باهم حساب کن اینجوری بهتره.

    -        امیدوارم برنامه هامون درست پیش بره اگه این بار هم اشتباه کنی مسئولیتش تماما به عهده تواه. من به درخواست تو به موناگ نزدیک شدم خودمو تو شرایط خطرناکی قرار دادم نمیتونم برای مدت طولانی راضی نگهش دارم

    -        فوبی گوش کن

    سپس چرخید و رو به رویش قرار گرفت: ما تمام راه های ممکن رو امتحان کردیم حالا وقتشه راه های جدید تری امتحان کنیم . پیروزی بعد از شکست به دست میاد و باید بابتش قربانی بدیم.

    -        امیدوارم قربانی ما موناگ باشه نه کس دیگه ای. من نمیخوام دوباره مردام و به کشتن بدم و این زنه ،این زنه، من نگرانشم. نگران خودشو بچه هاش. اگه بمیرن ما به جایی نمیرسیم

    -        پس تلاشتو بکن براش.

    نگاه آدولان مصمم و جدی بود. فوبی نمیتوانست در برابر اراده آدولان مقاومت کند.

    زمین خشک زیر سم اسب ها ترک میخورد. باد خشک بهاري كه از سمت شرق ميوزيد جانی نداشت. اما آنقدر بود که کمبود رطوبت اقلیم بیابانی را گوشزد کند. فرانسیس که نتوانسته بود با وگامانس ازتباطی برقرار کند راه شرق را پیش گرفته و از کوههای تنگه لامونی به سمت مرز دزرت لند و ماستران حرکت میکرد.

    ناکامورا همیشه جلوی نیروهایش اسب میراند پارچه ای در برابر باد دور صورتش پیچیده بود که از زیر دهانه کلاهخودش دیده میشد. آن روز صبح دایسوکه تصمیم گرفته بود کنارش باشد.

    دایسوکه میخواست خودی نشان دهد گفت: دیمانیا رو نمیشه به سادگی بارادلند گرفت

    سپس رو به مرد دیگری که کنارش اسب میراند گفت: اوضاع گروگانهامون خوبه؟

    -        بله قربان طبق خواسته شما زنده نگه شون داشتیم. بدن اون مرده که به دستور شما سرش جدا شد هم سرنوشتی مشابه بدن پیرمرد ریورزلندی داره

    و با انگشت به چندین متر آن طرف تر اشاره کرد جایی که بدن مصلوب نیکلاس بوردو کنار بدن لرد ویلیس حمل میشد.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۱۱/۱۳۹۸   ۲۰:۵۶
  • leftPublish
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۸/۱۱/۳۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    ادامه قسمت هشتادم

    هجوم مردم از هر سو به سمت قلعه ها خواب خوراک آنهایی که زودتر رسیده بودند را گرفته بود. گروهی همدرد بودند و ورودی قلعه ها گوشت دودی و شراب به مسافران میدادند و زمانی که گوشت تمام میشد نان را جایگزین میکردند کودکان بی پناه را بغل میگرفتند تا باقی راه را به تاول های پاهای کوچکشان استراحت بدهند. گروهی دیگر نگران و ترسیده و البته کمی خودخواهانه درهای خانه هایشان را میبستند و از زیاد شدن دزد ها مینالیدند. خبر رسیده بود ملکه پیشاپیش ارتش بزرگی برای کمک وارد کشور شده است. اما انقدر بازار اخبار دروغ و شایعات گرم بود که تا روزی که سیاهی لشکر برفراز کوه های جنوبی پیدا نشد هیچ یک از مردم گوجان اهمیتی به آن ندادند.

    رسیدن شاردل موجی از شادی و امید در همگان ایجاد کرد خراب کاران دست از آزار برداشتند مهمانسراها تمام امکاناتشان را در اختیار مسافران قرار دادند و درهای خانه ها باز شد. اما شاردل نزدیک قلعه نشد نیروهای تحت فرماندهی اش دو قسمت شدند گروهی به فرماندهی لرد بنت و نامه ای خطاب به فرمانده قلعه از کوه پایین آمدند و راهی گوجان شدند و گروهی دیگر را خودش از دامنه کوه به سمت غرب برد تا مردمی که هنوز نزدیک قلعه نبودند را رهبری کند آخرین خطوط نا به سامان ترینشان بود. ملغمه ای از دزدان ،کم توانان و در راه ماندگان. 

    وقتی دید هیچ گروهی برای پشتیبانی از آنها وجود ندارد به شدت عصبانی شد انتظار داشت حداقل قسمتی از سربازان ارتش غربی را همراه آنها ببیند. از خودش می پرسید چطور لرد ریتارد نتوانسته نیروهایش را به درستی تقسیم کند؟ با وجود میزی و فرانسیس در کنارش او امیدوار بود حداقل هزار سرباز را به رهبری یکی از آنها آن اطراف ببیند.  شاید اگر کمی در آن جا معطل میکرد با دیدن بیرق هایی که پیشاپیش ارتش باسمنی حمل میشد جواب سوالهایش را میگرفت. دستور داد هر چقدر اسب که ممکن بود برای کمک به باقی مانده مردم از گوجان بیاورند گروهی را مامور کرد مردمی را که اطراف رودخانه پراکنده شده بودند جمع کنند و و متمرکز تر به سمت قلعه حرکت کنند. تعدادی را مامور حفظ امنیت میان مردم فرستاد تا دزدان و قاتلان را دستگیر کنند. وقتی بر روی اسبش به علفزار لگد مال شده و ردیف درختان شکسته حاشیه جنگل مینگریست اندیشید که چقدر دلش میخواهد تا بارادلند بتازد موناگ را از تخت پایین بکشد و گردنش را بشکند. فرصتش را نداشت باید بعد از آنجا به ساتوری میرفت بارادلند و اتان در اولویتش نبودند. هزاران کودک بی پناه جلوی چشمانش بودند که بیش از همه به توجه اش نیاز داشتند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۳۰/۱۱/۱۳۹۸   ۱۶:۴۲
  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۹/۱/۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هشتاد و یکم

    دربار آرگون و نیروهای باقیمانده از جنگ الواگو پس از ورود به خاک اکسیموس به سمت قلعه پالویرا حرکت کردند تا در صورت حمله برق آسای نیروهای باسمنی از شرق، آماده دفاع در مرکز اکسیموس باشند. جایی که امکان تمرکز ارتش های پراکنده آسان تر مینمود. دینو پروسا اما خود را به سرعت به وگامانس رسانده بود و درخواستش برای ملاقات خصوصی با ملکه پلین در حضور سرجان خیلی زود پذیرفته شد.

    پروسا فرمانده ارتش مستعمراتی اکسیموس نمیتوانست سر خود را در مقابل پلین بالا بگیرد و با خشم و اندوه در مقابل در ایستاده بود. پلین از او خواست که جلوتر بیاید، اما دینو که انگار در دنیایی دیگر بود بدون توجه زمین را نگاه میکرد.

    سرجان به سمت او رفت و دستش را پشت دینو پروسا گذاشت و برای دلگرمی دادن چند ضربه آرام به کمرش زد و سپس با فشار دستش او را به حرکت واداشت تا به سمت ملکه پلین برود.

    دینو پروسا : ملکه! من هرگز خودم را نمیبخشم. با اینکه فرمان مستقیم شاه هزار آفتاب بود اما باید هرطور شده ایشان و ملکه سورین را از مهلکه خارج میکردم. لطفا من را مجازات کنید. استدعا میکنم.

    پلین کمی دینو را وارسی کرد و سپس از جایش بلند شد و کنارش ایستاد و برخلاف همیشه که زمان زیادی را صرف روحیه دادن به فرماندهانش میکرد مختصر گفت : تو اشتباهی مرتکب نشدی. مطمئن باش که شاه هزارآفتاب میدانست که جان خود و همسرش را در چه راهی فدا میکند. امیدوارم من و آنها را ناامید نکنی.

    سپس سرجان از دینو خواست که بنشیند و هرآنچه دیده است شرح دهد.

    پروسا : سرورم! تا به حال چنین جنگجویانی ندیده بودم. آنها میجنگیدند، چون از جنگیدن، کشتن و کشته شدن لذت میبردند. هیچ ترس یا تردیدی در آنها وجود نداشت. خیلی سریع و چالاک بودند. اکثر ابزارهای تهاجمی آنها سبک و برای حمله های برق آسا طراحی شده است. به جای استفاده از دژکوب ها برای شکستن در قلعه، بیشتر از نردبانهای ظریف برای بالا رفتن از قلعه استفاده میکردند. در زمان بسیار کوتاهی دهها یا صدها نردبان از نقاط مختلف قلعه آویزان شد و مثل مور و ملخ خودشان را به بالای قلعه رساندند. نظمشان در بی نظمی کامل شکل گرفته بود! هر کس میدانست دقیقا باید چه بکند اما فعالیت گروهی و تمرین شده  در هنگام نبرد خیلی به چشمم نیامد. استاد نبردهای نامنظم در فضاهای بسته هستند. فکر میکنم جز در فضاهای باز و جنگ های تاکتیکی، هیچکدام از ارتش های قاره نوین، یارای مقاومت در مقابل آنها را نخواهند داشت.

    ...

    شاردل در میان حجم کر کننده شایعات تصمیم گرفت که دستوراتش رو بر مبنای بدترین اخبار بچیند. به همین منظور برای آخرین هماهنگی ها لرد جیمز بنت، فرمانده سابق قلعه پاپایان را فرخواند.

    شاردل: لرد بنت. اینکه پادشاه گودریان با توجه به همه اتفاقاتی که افتاده، با حضور تو در این لحظات حساس دراین عقب نشینی موافقت کرده، نشون میده که چیزی فراتر از یک دفاع ایثارگرانه در قلعه پاپایان داشتی. حالا از تو انتظار دارم ایده ای فراتر از یک عقب نشینی ساده با کشته شدن عقبه ارتش و مردم داشته باشی.

    لرد جیمز بنت: ملکه شاردل! ما ماه های گذشته درگیر جنگی متفاوت بودیم، اما امروز من با تمام وجودم در خدمت شما هستم، همانقدر که در خدمت ملکه پلین و همانقدر محطاتانه از جان مردم سرزمین ریورزلند دفاع خواهم کرد، که از جان مردم اکسیموس دفاع کردم.

    من شب و روز در حال مطالعه نقشه بودم و میخواهم نظری متفاوت با نقشه قبلی شما ارائه کنم. بهتر از من میدانید که قلعه گوجان در مناطق صعب العبور واقع شده. ما باید به سرعت عقبه ارتش غربی و مردم را در پناه نیروهای خودمان به سمت گوجان حرکت دهیم. اما بلافاصله پس از رسیدن به قلعه مردم را نه به شکل متمرکز بلکه به صورت گروههای کم تراکم و جداگانه حرکت دهیم. آنهم نه به سمت پیلار!

    ملکه شاردل با تعجب به بنت خیره شد. منظورت چیه؟

    بنت ادامه داد: ما باید قبل از محاصره دیمانیا حداقل یکبار در فضای باز درگیری بزرگی با نیروهای باسمنی ایجاد کنیم. در غیر اینصورت ممکنه قبل از اینکه کشتی های ما در بندر جنوب غربی آماده بشه، بخش بزرگی از خاکمون رو از دست بدیم. ما در حالت دفاعی توان شکستن محاصره سراسری رو نداریم و احتمال داره که باسمن ها پس از محاصره کامل قلعه دیمانیا با بخشی از ارتششون به سمت بنادر ما حمله ور شوند. حرکت مردم و ارتش ما به سمت پیلار هم میتونه ما رو در شرایط سختی قرار بده. قلعه پیلار خیلی بزرگ و مستحکم نیست و ما اونجا توان دفاع نداریم و در عین حال با دست خودمون ارتش باسمن رو به سمت بنادر دزرتلند حرکت دادیم. پس ما باید مردم رو به صورت پراکنده به عقب برانیم و همینطور مردمی که در ساتوری مستقر هستند را نیز مستقلا و مستقیما وارد خاک دزرتلند بکنیم. ابتدا به سمت دیمانیا و سپس به سمت درومانی حرکت خواهند کرد. مطمئن هستم ارتش باسمن قید کشتن مردم رو خواهد زد و ارتشش رو به صورت پراکنده دنبال گروههای کوچیک اونهم درین مسیر های صعب البعور نخواهد فرستاد. درین زمان عقبه ارتش غربی، نیروهای ما که دیگر لازم نیست تمام مدت و تا پیلار مردم رو همراهی کنند و ارتش دیمانیا باید در مرز ریورزلند با دزرتلند مستقر بشن و آماده رویارویی باشن و امید داشته باشیم که به موقع نیروهای ما در ایفان و ماستران به دستور سیمون بتونن از پشت به نیروهای باسمنی ضربه بزنند. 

    شاردل به فکر فرو رفت و جوانب مختلف را سنجید و خیلی زود تصمیمش رو گرفت. طرح بنت منطقی و بلندپروازانه به نظر میرسید و میتوانست باز هم چند روزی برای نیروهای متحد زمان بخرد. او شخصا وارد میدان شده بود و با مردمی که از غرب می آمدند روبرو میشد و با آنها صحبت میکرد. گروهی از مردم را به کمک فرماندهانش جمع کرد و از بین آنها نماینده هایی برگزیده شد که رهبری گروه های پراکنده را پس از رسیدن به گوجان و عقب نشینی به سمت دزرتلند به عهده بگیرند.

    نوک پیکان ارتش باسمنیا به منطقه بسیار نزدیک شده بود. اما پس از رسیدن خبر ورود ملکه شاردل و گروه قابل توجهی از سربازان کمی از سرعتشان کاستند تا بی گدار به آب نزده باشند. اما این خبر خوب خیلی زود در سیلاب خبری هولناک فرو رفت و ناپدید شد.

    در بین مردم و عقبه ارتش غربی ریورزلند که به سمت گوجان حرکت کرده بودند افرادی دچار حالت های غیرطبیعی میشدند. بعضی از آنها بیناییشان را به طور کامل از دست میدادند و برخی دیگر بر اثر سرگیجه شدید نمیتوانستند روی پاهای خود بایستند و آنقدر بالا میآوردند که از هوش میرفتند و یا در همان حال جان میدادند. این بیماری با سرعت بین افراد مختلف شیوع پیدا کرد و بر تعداد مبتلایان افزوده میشد. شاردل و بنت اما با تمام وجود سعی میکردند که گروه ها را رهبری کنند تا دستکم به گوجان برسند. در همین حال گزارش یکی از معتمدین شاردل تیر خلاص را به آنها وارد کرد. چند تن از افراد برگزیده که چند شب قبل از نزدیک با شاردل صحبت کرده بودند، بیناییشان را از دست دادند و دو تن از آنها بر اثر سرگیجه شدید و  خونریزی داخلی ای که از بینی هایشان بیرون زده بود، جان داده بودند.
    جیمز بنت نتوانست شاردل را قانع کند و او تا آخر به مدیریت مردم جهت بازگشت به سمت دزرتلند پرداخت. کم کم موج این بیماری مرموز در بین مردم و سربازان که همگی از ارتش غربی بودند، بیشتر و بیشتر میشد. شاردل به سرعت دستور داد که سربازان بخش غربی با سربازانی که با خود از وگامانس آورده بود اصلا ادقام نشوند. خود نیز با فاصله از دیگران و با بهت شرایط را مدیریت میکرد. همچنین دو پیک بادپا به دزرتلند فرستاد، یکی برای اروین مونتانا تا از او بخواهد به سرعت خود را به محل برساند و بر ساکن کردن گروههای پراکنده مردم که بیماری مرموزی در بینشان بود مدیریت کند. دیگری را برای عقرب سرخ فرستاد تا اون نیز خودش را به دیمانیا برساند و بر روی این مورد مشکوک در کنار حکمای دیمانیا تحقیق کند.

    کمی بعد مردم به اندازه کافی وارد دزرتلند شده بودند تا تهدید باسمن ها بر بیماری و سختی هایشان اضافه نشود و شاردل و بنت روی متمرکز کردن ارتش ها البته با فاصله از هم کار میکردند ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۶/۱/۱۳۹۹   ۱۶:۳۱
  • ۲۰:۱۵   ۱۳۹۹/۱/۱۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هشتاد و یکم

    نقاشیهای دیواری تمام دیوارها و سقف تالار اصلی و راهروها را پر کرده بود نقاشی تالار اصلی مناظر میادین جنگ و کشتار بیرحمانه در زمینه های خاکستری و سیاه و در جایی که پرچم باسمن ها کشیده شده بود در زمینه طلایی بود . دورتر از تالار اصلی زمینه نقاشی ها به زرد ، نارنجی، قرمز و گاهی سبز میگرایید و صحنه های دلرباتری به تصویر کشیده میشد. صحنه هایی از بازی دخترانی خوش اندام در طبیعت، رقص، شکار و عشقبازی . دورتادور چهارچوب طلایی رنگ اتاق استراحت پادشاه تصاویری از دخترانی با موهای تراشیده و لباسهایی رنگارنگ داشت که انگار چهارچوب را نگه داشته اند و چهره هایشان از مدل هایی واقعی نقاشی شده بود. دخترانی که به پادشاه پیش کش شده بودند اما رسم نبود که بعد از کامگیری پادشاه زنده بمانند.

    در اتاق باز شد و تکاما با قدم هایی سنگین خارج شد.

    تسوکا در نور صدها شمع به نیم رخ آکوییلا خیره شده و به مکالمات طولانی ای میاندیشید که در مورد تاریخ و رسوم باسمنیا با او داشت. راضی کردن مردی چنان بلند پرواز و مغرور به همراهی کاری دشوار بود که برایش بیش از یک سال زمان گذاشته بود. حالا آنجا بودند ، منتظر تکاما.

     شب پیش قبل از ترک کشتی با او خلوت کرده و مهمترین بخش نقشه اش را بازگو کرده بود. مجبور بود با اعتراف به گذشته اش مکنونات قلبی اش را فاش کند.

    -        در قوم باسمن زیاد پیش میاد که نوزادی با نقص عضو به دنیا بیاد جادوگران و درمانگران ما علتش رو نمیدونن ولی حدس میزنن که بخاطر یک طلسم یا نفرین باشه. از دوران قدیم این نوزادان در دریا ریخته میشدند تا خوراک ماهی بشوند و... اگر در خانواده سلطنتی بودند زنده میموندن ولی نه عنوانی به ارث میبرن و نه ثروتی. پدر من فرزند دگرتوان پادشاه بود ، روزی که ولیعهد به جرم مخالفت با پادشاه گردن زده شد، من به دنیا اومدم. پادشاه خبر به دنیا اومدن پسری سالم از فرزندی که سالها بود نسبت به زندگیش بی توجه بود رو به فال نیک گرفت و تصمیم گرفت منو جای تکاما جانشین خودش کنه اما مادر تکاما و طرفداران ولیعهد معدوم توطئه کردند و پادشاه قبل از اینکه بتونه خواسته اش رو عملی کنه مسموم میشه و میمیره .پدر من و مادرم دوباره به حاشیه رونده میشن اما اینبار پدرم طعم شیرین مورد توجه بودن رو چشیده بود....(جرعه ای از جام شرابش نوشید چشمانش صداقتی داشت که آکوییلا را تحت تاثیر میگذاشت)....اتفاقات بعد از اون ملغمه ای از توطئه ها ناملایمات و آزار بود. پدر و مادر من زندگی سخت تر از اونچه تا اون روز کذایی داشتند تجربه کردند و این برای من یه درس داشت آکوییلا. من تمام زندگیمو بر اساس همین درس گذروندم....(کمی مکث کرد صورتش را به آکوییلا نزدیک کرد و ادامه داد) باید انقدر بزرگ و درخشان باشی که نتونن نادیده بگیرنت. 

    آکوییلا که در سکوت به تسوکا گوش کرده بود نگاه نافذی به او انداخت و گفت: از من میخوای چه کمکی بهت بکنم؟

    کشتی نزدیک ساحل بود و در دامن امواج تکان میخورد. تسوکا دستش را روی ساعد او گذاشت و گفت: من بیگدار به آب نمیزنم مطمئن باش نقشه درست و حسابی دارم، اما  جسارت تو رو ندارم ، بهت احتیاج دارم .میخوام که پیشنهاد همکاری تکاما رو قبول کنی

    -         تو میخوای قانعش کنی که به من پیشنهاد همکاری بده؟

    -        اونو بسپر به من، بذار به ما اعتماد کنه. اونا جهان رو تسخیر میکنن ما هم کمکشون میکنیم و بعد....( به پشتی صندلی اش یله داد )...سهممونو میگیریم

    آکوییلا سرش را روی دستش گذاشت و قدری فکر کرد. سپس گفت: من اهدافی دارم تسوکا تا زمانی که برنامه تو با اهداف من هماهنگ باشه بهت کمک میکنم ولی انقدر باهوش هستی که روی همکاری تمام و کمال من حساب نکنی

    تسوکا خندید و گفت: خیلی بیشتر از سیلورپاین نصیبت میشه.

    حالا در قصر در تالاری نشسته بودند و منتظر ورود پادشاه بودند. تکاما وارد شد و بالای میز در صندلی مخصوصش نشست همراه او سوجی اودکاسا مشاور اعظم هم وارد شد و در صندلی کناریش قرار گرفت. بوی تند عطر های جنگلی که قبل از ورود آنها در تالار سوزانده شده بود برای آکوییلا اصلا خوشایند نبود با نارضایتی دستمال سفید گلدوزی شده اش را زیر بینی اش گرفته بود. تکاما گفت: تسوکای عزیز خوشحالم که از این ماموریت یک ساله سالم و سربلندی برگشتی. راجع به حکمران سابق سیلورپاین قبلا برام زیاد نوشته بودی دوست داشتم این فرمانده شکست خورده رو از نزدیک ببینم

    آکوییلا لبخند خشکی زد و گفت: دیدار شما باعث خوشوقتی منه قربان، من هم دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم و سوالی از شما بپرسم

    - سوال؟ راجع به چی؟

    - شما به عهدتون وفادار نبودین قربان ارتش شما قرار نبود سیلورپاین رو اشغال کنه

    سکوت مانند مهی سرد طول تالار را درنوردید .  تکاما با تمانینه پاسخ داد: سیاست ما اینجور ایجاب میکرد آکوییلا

    به جلسه ای که آن روز صبح با تسوکا و سپس با سوجی ادکاسا معتمد ترین مشاورش داشت اندیشید. تسوکا خواسته بود که او آکوییلا را در جمع نزدیکانش بپذیرد و پیوندی که سال گذشته از موضعی برابر با او بسته بود را همچنان معتبر بداند. سوجی نیز دلایل جدی ای داشت تا ثابت کند پیشنهاد تسوکا در حال حاضر به نفع تکاماست. نشانه های غیر قابل انکاری وجود دارد که کیتایای جادوگر بازگشته است.

     تالار دیدارهای خصوصی قصر هوایی گرم وخفه کننده داشت. خدمتکاری پادشاه را باد میزد. تکاما ادامه داد: ما گاهی اوقات برای رسیدن به چیزی ارزشمند تر مجبوریم چیزی رو قربانی کنیم. تو مرد بزرگ و دنیا دیده ای هستی  مطمئنم منظور من رو خوب متوجه میشی.

    آکوییلا کلافه ، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت : قرار ما این بود که سربازان شما فقط از خاک ما عبور کنند.

    نگاه تسوکا نارضایتی اش از مسیری که آکوییلا پیش گرفته بود نشان میداد اما جرئت عکس العمل نشان دادن نداشت.

    آکوییلا خشمگین و بیقرار اندیشید به عنوان مردی بی ارتش و بدون قدرت زیاده روی کرده است. مکثی کرد و ادامه داد: امیدوارم فرصت اینو داشته باشم تا به شما ثابت کنم بهترین فرد برای اداره کردن سیلورپاین هستم

    تکاما گفت: مردان من پر از انرژی و حس مردانگی ان ما در باسمنیا جلو غرایضمون رو نمیگیریم بلکه همراهشون میتازیم. این یکی از رموز قدرت در ارتش ماست اما چیزی هست که تو فراموش کردی آن کسی که اقتدار تو ذره ای باعث ترسش نشد و با قدرت به جنگت اومد و همچی رو ازت گرفت ارتش من نبود برادرزاده ات بود. تو سیلورپاین رو به برادرزاده ات باختی و من اونو برات پس گرفتم بهتره ازم تشکر کنی .

    به نظر آمد آکوییلا خواست حرفی بزند ولی تکاما به سرعت ادامه داد: آه نه نه من منتظر قدردانی تو نیستم کاری هست که اگه انجام بدی میتونی دوباره در سیلورپاین به تخت بشینی

    آکوییلا عادت نداشت اینچنین کوچک شمرده شود کمی مکث کرد و با تردید  پرسید: و ارتش شما از سیلورپاین خارج میشه؟

    تکاما خندید: در اون صورت چجوری میخوای اداره اش کنی؟ بدون ارتش؟ 

    _ تنها منبع قدرت یه حکمران ارتش نیست . من بدون ارتش سیلورپاین رو اداره میکنم

    تکاما گفت: من ارتشم رو از اونجا خارج نمیکنم . تو مرد قابل اعتمادی نیستی وقتی قوی بشی به من پشت میکنی

    جمله آخر را با خشم گفت آکوییلا خشمش را پنهان کرد میخواست بگوید: منو درست شناختی پادشاه چون هیچ وقت قصد نداشتم خراجگزارت باشم.

    اما گفت: من تا بدست آوردن اعتماد شما صبر میکنم

    سوجی ادکاسا با نگاهش از تکاما کسب تکلیف کرد سپس گلویش را صاف کرد و گفت: جناب آکوییلا بیماری ای ناشناخته بین سربازان ارتش متحد شیوع پیدا کرده متاسفانه متوجه شدیم سربازان ما هم درگیر این بیماری شدند. در مورد منشا این بیماری حدسهایی میزنیم . و به کمک شما احتیاج داریم تا جادوگری به نام کیتایا رو پیدا کنید و بکشید. احتمال میدیم کیتایا باعث شیوع این بیماری شده

    آکوییلا با تعجب گفت: چه نفعی میبره از این کار؟

    سوجی کمی در جایش جا به جا شد و گفت: کیتایا از سالها قبل با ما دشمنی داشته

    -        ولی شما میگید این بیماری داره از دو طرف قربانی میگیره.

    -        بله ولی به زودی متوجه خواهید شد که سرعت شیوع در سپاه باسمن ها بسیار بیشتر از ارتش متحد خواهد شد.باید هر چه زودتر وارد عمل بشیم

    تکاما گفت: کیتایا رو بکش منم حکمرانی سیلورپاینو به تو میسپارم

     در قاره نوین اسپروس و ریپولسی به سختی راه خود را به سمت شرق میافتند. تا وقتی در خاک دزرت لند بودند مسیریابی ساده بود و زمان استراحتشان بی دغدغه میگذشت. اما به محض رد کردن آخرین پایگاه نظامی دزرت لند اوضاع تغییر کرد. از بیراهه و با احتیاط فراوان میرفتند میدانستند که بالاخره با راهزنها، سربازان جا مانده و افراد خطرناک مواجه خواهند شد بنابراین لباس مبدل پوشیده و هویتشان را پنهان میکردند. اکثر راه را در سکوت طی میکردند . ریپولسی گاهی آوازی زیرلب میخواند یا سوالهایی می پرسید فرد کنجکاوی بود که دوست داشت از ماموریتشان بیشتر بداند. اولین سوالی که پرسید در مورد مقصدشان بود. نمیدانست چقدر به باسمنیا نزدیک میشوند جواب اسپروس عرق سردی بر پشتش نشاند: ریپولسی عزیز مقصد ما خود باسمنیاست ما به کوهستانهای باسمنیا میریم

    -        قربان کاش جناب گودریان و ملکه شاردل و ملکه پلین از ریسک مسیری که انتخاب کردید آگاه بودند شاید جلوتونو میگرفتند. جان شما نباید به هیچ وجه به خطر بیوفته.

    زیر لب ادامه داد: آینده سیلورپاین چی میشه؟

    -        اونها میدونستند اما چاره دیگه ای نیست این کار باید انجام بشه . چیزهایی مهمتر از پادشاهی و جاه طلبی وجود داره و .... در مورد آینده سیلورپاین.... جادوی باستانی تصمیم میگیره

    اسپروس سرش را خم کرد تا شاخه ای را رد کند از مسیر پر پیچ و خمی میگذشتند. گفت: ما دنبال جادوگری به نام کیتایا هستیم احتمالا اسمشو نشنیده باشی چون در قاره ما فرد شناخته شده ای نیست ولی سیمون عزیز لطف کرد و اطلاعات خوبی در موردش در اختیارم گذاشت. هرچند همچنان چیز زیادی در موردش نمیدونیم فقط میتونیم حدسهایی بزنیم.

    ریپولسی چند بار نام کیتایا را برای خود تکرار کرد و ذهنش را کاوید. حق با اسپروس بود چیزی راجع بهش نمیدانست.

    اسپروس ادامه داد: از زمانی که انسان ها قدم به این قاره گذاشتند تا به حال چهار بار کتیبه ها پیدا شدند و هر بار در خدمت پادشاهی یا قومی بودند و هر چهار بار هم کار به جنگی بزرگ و خونین کشیده شد.

    ریپولسی گفت: با این حساب کتیبه ها نیروی سیاهی دارند چون برای بار پنجم هم جنگ راه انداختند.

    اسپروس جواب داد: این کتیبه ها نیستند که نیروی جادویی سیاه دارند این درون ما انسانهاست که نمیتونه در برابر قدرت مقاومت کنه.

    مکثی کرد و ادامه داد: بار آخر که کتیبه ها منجر به جنگ و خونریزی شد اون قومی که بیشترین لطمه رو خورد و بیشترین کشته رو داد باسمن ها بودند. سیمون میگفت هشتصد سال قبل مردی از اهالی ریورزلند امروزی موسوم به باراد خونریز چنان خشونتی در سرزمین باسمنیا به خرج داد که توان خاک سپاری یا به آتش کشیدن اجساد در توان بازماندگان نبود. اجساد روی زمین ماندند و پوسیدند و شیوع بیماری تعداد دیگری از بازماندگان را کشت. در آخر فقط پنجاه مرد و زن باقی ماندند که قوم امروز باسمن ها ادامه نسل اونها هستند. یکی از این پنجاه نفر به گفته تاریخ جادوگریه که کسی از طول عمرش خبر نداره انگار از ازل بوده و تا ابد هم زنده خواهد موند. اما راز این عمر طولانی رو جناب سیمون عزیز برای من فاش کرد. این زندگی از ازل تا ابد فقط به خاطر شباهت اسمی پسران یک خاندان جادوگر بوده. کیتایا پسر کیتایا پسر کیتایا

    خندید: چه روش مضحکی برای گول زدن آیندگان. هیچ جا نوشته نشده کی یه کیتایا مرده و یا کیتایا بعدی به دنیا اومده. کیتایا جزو افرادی بوده که دو هزار سال قبل اولین بار در مخفی کردن کتیبه ها نقش داشتند. و احتمالا پدربزرگ این کیتایا بوده که ما دنبالشیم چون اینها هرکدام عمری طولانی داشتند شاید صدها سال زندگی میکردند.  سیمون میگه هیچ فرد زنده ای کیتایای آخر رو ندیده در توصیف قدرت هاش اغراق شده هر چند از وقتی که رفته چیزی هم از قدرتش دیده نشده.

    -        کجا رفته؟

    -         به کوهستان و قدغن کرده کسی به محل زندگیش نزدیک نشه. به لطف خاندان پادشاهی تکاما تمام کتبی که در مورد قدرت ها و یا حضور کیتایا در تاریخ نوین وجود داشته جمع آوری شده. پیدا کردن مطلبی در موردش در علوم نوین غیر ممکنه اما مطمئنم در کتب باستانی چیزهایی در موردش وجود داره. متاسفانه وقتی از وجودش مطلع شدم که به کتابخونه قلعه الیسیوم دسترسی نداشتم. اما سویر این فرصت و داشته در دست نوشته هاش خوندم که سرسلسله پادشاهی تکاما از کیتایا آخر خواست که درخدمت دربار باشه اون قبول نمیکنه و به کوهستان میره اداکس که یک سال در میان مردم باسمن زندگی کرده از مشاهدتش در این سرزمین حرفهای زیادی داشت از جمله اینکه میگه مردم معتقدند قدرت کیتایای آخر در یک مبارزه با جادوگران درباری تحلیل میره و اون برای تجدید قوا به کوهستان پناه میبره و روزی لشکریانی از جادوگران شوالیه ها و سربازان شجاع جمع خواهد کرد و برای انتقام بر خواهد گشت. افراد اون انقدر نترس و شجاع هستن که از تمام موانعی که برای رسیدن بهش ساخته میگذرند. یه نکته جالب اینکه خود سیمون قبل از ترک باسمنیا تلاشش رو کرده که از این موانع بگذره.

    ریپولسی گفت: یعنی این حرف که ورود به محل زندگیش قدغن شده یه جور دعوت از افراد شجاع برای شکستن قانون خودشه؟

    -        به نظر میاد. به هرحال همین فرد که طبق گفته تاریخ دشمن پادشاهی تکاماست منشا جادوی ناشناخته ایه که داره به نفع دشمنش عمل میکنه. اگر هنوز زنده باشه تصمیم گرفته جادویی رو که هشتصد سال قبل برای دفاع از باسمن ها در برابر حمله ی آیندگان فعال کرده، غیر فعال نکنه. این جادو داره به باسمن ها همون قدرتی رو میده که ما از کتیبه ها میگیریم البته متفاوت در جزییات. حدسم اینه که قول و قراری مخفی بین کیتایا و بازماندگان باسمن ها وجود داشته تا وجود این جادوی سیاه یک راز باقی بمونه . نمیخواستند ترس از این جادو جلوی پیدا شدن کتیبه ها رو بگیره و مانع قدرت گرفتن آیندگان بشه. میخواستند بدین صورت از ما انتقام بگیرند.

    -        ریپولسی گفت: قربان بدست آوردن این اطلاعات حتما خیلی سخت بوده.

    -        گفتم بخشی از این اطلاعات حدس و گمانه. ولی اعتراف میکنم که دست نوشته های سویر عزیز که در کلبه اش پیدا شد و اطلاعات سیمون و آداکس خیلی کمکم کرد حتی سیمپرسون و تروپی در سفری که سال گذشته داشتند  به اطلاعات به در بخوری دست پیدا کردند.

    ریپولسی همچنان سوال داشت: بدون غیرفعال شدن این جادو شکست ما در برابر باسمن ها قطعیه؟

    -        قبل از اینکه بخوایم برای پیدا کردن کتیبه آخر برنامه ریزی کنیم باید مطمئن بشیم این جادوی سیاه غیر فعال میشه. اما عملکرد ارتش سیلورپاین در سال گذشته درس بزرگی به من داد. میدونی که جادوی باستانی سیلورپاین با هدیه دادن دلبان هاسکی فرمانروای سیلورپاین رو مشخص میکنه. این انتخاب قبل از تولد انجام میشه. تا قبل از این ما فکر میکردیم این جادو روی وفاداری مردم هم تاثیر میگذاره ولی سال گذشته هزار نفر از ارتش من به جادوی باستانی پشت کردن و آکوییلا رو به رسمیت نشناختن همین چند ماه گذشته هم حدود دویست نفر با به رسمیت نشناختن من به آکوییلا وفادار موندن. من این طور نتیجه میگیرم که جادو هرچقدر هم که قدرتمند باشه دربرابر اراده انسان ها ناتوانه. بنابراین پاسخ من به این سوال اینه که هرچند ما تمام تلاشمونو برای باطل کردن جادو انجام خواهیم داد اما خیر هیچ قطعیتی وجود نداره نتیجه جنگ رو شجاعت سربازان و درایت فرماندهان تعیین میکنه و لاغیر.

    -        کیتایا چرا داره به نفع دشمنش عمل میکنه؟

    اسپروس لبخندی زد و گفت: نمیدونم

     

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۹/۱/۲۳
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتاد و سوم

    طبق توافق شاردل با لرد جیمز بنت مردم ریورزلند که به سمت ساتوری می رفتند باید بدون توقف به سمت دیمانیا وارد کشور دزرتلند می شدند و از ورود آنها به هر قلعه، روستا یا حتی مسافرخانه ای ممانعت می شد! شاید بیرحمانه به نظر می رسید ولی این تنها راه کنترل بیماری واگیرداری بود که به تازگی به مصیبت های مردم این قاره افزوده شده بود.

    مردمی که به سمت گوجان هدایت شده بودند باید بعد از موضع گیری ارتش در جنوب گوجان در دسته های متفرق به سمت جنوب حرکت می کردند، شاید نیمی از آنها موفق می شدند که خود را به مرز دزرتلند برسانند ولی حتی بعد از آن هم هیچ بهشتی در انتظارشان نبود...

    ارتش غربی ریورزلند تازه در حال آرایش گرفتن بود، کم کم اطلاعات مربوط به شجاعت لرد ریتارد و میزی و سرنوشت غم انگیزشان به شاردل گزارش می شد. ده هزار نفر نظامیان کاملا زبده همراه شاردل قرار بود با ارتش بیست هزار نفره ی غربی ریورزلند متحد شده و اولین صف آرایی جدی را بر علیه متجاوزین باسمنی انجام دهند، لرد بنت از طرف شاردل بعنوان فرمانده ی این نیرو برگزیده شده بود که این هم اولین تجربه ی همکاری عملیاتی بین نیروهای کشورهای قاره ی نوین به حساب می آمد.

    بنت که بعد از دریافت گزارشات فرمانده پروسا تغییر عقیده داده و دفاع ازداخل قلعه ها را با جنگ و گریز در فضای باز عوض کرده بود هر چه در توان داشت بکار برد تا ارتش غربی ریورزلند که خسته از عقب نشینی طولانی و بدون فرمانده ی اصلی اش به آنجا رسیده بود بتواند تجدید قوا کرده و برای اولین نبرد بزرگ مهیا شود.

    شاردل اما کمی از ارتش فاصله گرفته و بیشتر وقت خود را با بزرگان و ریش سفیدان ریورزلند می گذراند، او درخواست کرده بود که جدید ترین نقشه های کوچک محلی از آخرین تقسیمات زمین های کشاورزی و رودها و برکه ها را به او برسانند.

    شاردل همچنین نامه ی بسیار محرمانه ای به مرکز هماهنگی قاره نوین در وگامانس فرستاده بود.

     اولین زمین باز و غیر جنگلی در جنوب گوجان درست در میانه ی راه بین ساتوری و پیلار محل آرایش ارتش برای مقابله با باسمن ها درنظر گرفته شده بود، قبل از آن یک جنگل متراکم کوهپایه ای از ارتفاعات گوجان تا آن جاده ی مواصلاتی ادامه داشت که شاردل و بنت امیدوار بودند استتار مناسبی برای مردم در حال فرار از گوجان باشد.

    برای پنجمین روز متوالی باران شدیدی در حال بارش بود، شاردل و بنت برای چندمین بار در حال مرور جزییات با فرماندهان واحد ها بودند، برنامه این بود که بیست هزار نفر پیاده نظام با آرایش کاملا دفاعی موضع گرفته و راه را برای ورود به خاک دزرتلند و تعقیب مردم را ببندد، کمانداران آرایش کلاسیک برای حمایت از پیاده نظام را مد نظر قرار داده و با فاصله ی کمی موضع بگیرند ولی سواره نظام سیاست شبیخون را انتخاب کرده و جلوتر از بدنه ی ارتش در جنگل استتار کند.

    سواره نظام می بایست سربازان باسمنی را ترغیب کنند که بدون یک نقشه ی از پیش تعیین شده و در تعقیب و گریز با آنها با صفوف پیاده نظام برخورد کرده و از این طریق تلفات قابل ملاحظه ای به آنها وارد کنند.

    بنت نیروهای شناسایی را برای پیدا کردن اردوگاههای باسمنی ارسال کرده بود و علاقمند بود که اولین شبیخون ها توسط سواره نظام در نیمه های شب به این کمپ ها زده شود ولی بارش شدید باران و گل آلود شدن تمام جنگل باعث شده بود که اسب های سنگین سرعت خود را از دست داده و عملا اجرای این نقشه منتفی شده باشد.

    در پایان روز هفتم باران همچنان با شدت زیاد می بارید با اینحال صدای محوی از استقرار یک ارتش بزرگ در همان نزدیکی شنیده می شد، صدای نامفهومی از شیپورها وفریادها...

    بنت به شاردل پیشنهاد کرد که شخصا به همراه یک گروه کوچک برای شناسایی ارتش باسمن ها برود که شاردل گفت:

    بله حتمن! در واقع من امشب برای شناسایی آنها می روم و تو را هم به عنوان یکی از اعضای تیم کوچک مان می پذیریم! و آرام خندید.

    بنت به یاد نداشت که از لحظه ی دیدار شاردل تا آن لحظه حتی یک لبخند از او دیده باشد و با توجه به شناختی که از او پیدا کرده بود انرژی خود را صرف مخالفت با ماموریت شناسایی شاردل نکرد و فقط با لبخند تایید کرد.

    در سپیده دم شاردل، بنت و 2 محافظ شخصی شاردل در گل و لایی به شدت چسبنده خود را به بالای تپه ای رساندند که به دره ی کم عمق بزرگی مشرف بود، به نظر می رسید که باسمن ها کمپ اصلی خود را آنجا در آن دره برپا کرده باشند.

    وقتی شاردل و بنت بلاخره توانستند از فراز تپه و دراستتار یک توده ی بزرگ از بوته های تمشک نگاهی به درون دره بیاندازند چیزی که می دیدند خارج از تصور بود!

    یک ارتش عظیم کاملا منظم بیشتر از دویست هزار نفره که در واحد های حدودا پنج هزار نفره کنار هم آرایش گرفته و آماده ی حرکت بود، نظم عجیبی در این آرایش دیده می شد، واحد های بسیار زیاد با پرچم های متفاوت.

    بنت و شاردل با حیرت به یکدیگر چشم دوخته بودند! هیچ یک از دیده بان ها ارتشی بزرگتر از سی هزار نفر را گزارش نکرده بود! چطور ممکن بود چنین تجمعی در اختفای کامل شکل گرفته باشد؟؟

    بنت به آرامی گفت مطمئن نیستم برای عقب نشینی وقت کافی در اختیار داشته باشیم.

    شاردل در حالی که با دقت صفوف باسمن ها را نگاه می کرد گفت منم فکر نمی کنم!

    بنت گفت اگر فرمان فرار بدیم ممکنه دیگه هیچ وقت نتونیم این نیروها رو بازیابی کنیم، حتی فرصت کافی باقی نمانده که ارتش های ما از وگامانس قبل از اینها خودشون رو به دیمانیا برسونن!

    شاردل با لبخندی پاسخ داد: برای همین خودکشی دسته جمعی رو انتخاب می کنیم و با چشمانش اشاره کرد که اونجا رو ترک کنند.

    پایان قسمت اول.

    (بچه ها من این داستان رو در دو قسمت می نویسم)

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۹/۱/۳۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتاد و چهارم

    ملکه شاردل به اتفاق  لرد بنت و محافظینشان به سرعت از تپه پایین آمده و به سمت جایی که تعداد بیشتری سرباز به همراه اسبانشان منتظر بودند رفتند، بعد از یک هفته بارندگی شدید، جنگل رفته رفته به باتلاق کم عمقی تبدیل شده بود که حرکت در آن بسیار سخت بود.

    بلاخره به اسب ها رسیدند و به سمت کمپ فرماندهی حرکت کردند. حرکت اسب ها در آن گل و لای و شیب تپه حتی سخت تر بود تا جایی که 2 نفر از سربازان از اسب ها سرنگون شده و اسبانشان آسیب جدی دیدند، شاردل دستور داد که اسب های آسیب دیده را کشته و همگی پیاده شده و به سمت کمپ حرکت کنند، بازگشت به کمپ ساعت ها طول کشید و وقتی به کمپ رسیدند چیزی از روز باقی نمانده بود.

    به محض ورود فرانسیس، کسی که بعد از لرد ریتارد فرماندهی ارتش غربی را بدست گرفته و ارتش را سالم به آنجا رسانده بود وارد چادر شد و رو به شاردل گفت:

    ملکه یک گروه حدودا 200 نفره از سربازان کاملا ورزیده دزرتلندی به اینجا رسیده اند و منتظر شما هستند، آنها بیرون از کمپ اطراق کرده و کمی مرموز به نظر می رسند!

    شاردل که کاملا خسته و سرتاپا گل آلود بود نگاهی به فرانسیس کرد و با لبخند گفت:

    در ماه های اخیر دو خبر خوب شنیده ام! و هر دو از زبان تو. بازگشت ارتش غربی و رسیدن این گروه دزرتلندی!

    امیدوارم این رویه همچنان ادامه داشته باشه فرانسیس ...

    و ادامه داد: 

    فورا فرمانده این گروه رو نزد من بیارید.

    از همه حاضران بجز بنت و فرانسیس خواست تا چادر را ترک کنند.

    ابتدا رو به فرانسیس هر آنچه را که از ارتش عظیم باسمن ها دیده بودند تعریف کرد و در پایان گفت:

    این یک ماموریت بسیار حساس و محرمانه است، فرستادگان دزرتلندی جادوگری که توانست مسیر جنگ قاره را عوض کند با خود آورده اند، احتمالا وقتی که این جادوگر در پالویرا و بعدا در وگامانس توانست اثر سهمگینی بر سرنوشت جنگ بگذارد شما هیچکدام در میدان نبرد نبودید ولی حتمن در موردش شنیدید و گزارش ها رو مطالعه کردید.

    هر دو با سر تایید کردند.

    شاردل ادامه داد پس حتمن اطلاع دارید که این جادوگر و نیروی جادویی اون شکست ناپذیر نیست و احتمالا در مورد اتفاقی که در کارتاگنا افتاد هم مطلعید؟

    بنت پاسخ داد بله ولی چرا حالا؟ چرا وقتی تمام ارتش های قاره در کنار هم حضور نداشتند از این نیرو استفاده نمی کنیم؟

    شاردل نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی پاسخ داد:

    اثر شایعه

    این یک رویارویی تمام عیار نیست، یک ضربه کوچیک وارد می کنیم و سپس اجازه می دهیم شایعات سرعت باسمن ها را کم کنند!

    فرانسیس پرسید:

    ارتش چی؟

    شاردل با صدایی که به سختی شنیده می شد پاسخ داد:

    باید از آرایش کلاسیک ارتش بعنوان طعمه استفاده کنیم.

    به دستور شاردل همه همان شب کمپ فرماندهی را ترک کرده و به سمت محل آرایش گرفتن ارتش حرکت کردند، شاردل بنت را به فرماندهی ارتش برگزید و خودش به همراه فرانسیس و جنگجویان دزرتلندی برای هدایت عملیات جادوگر، اردوی ارتش را به سمت محل نزدیکی در جنگل ترک کردند.

    ...

    بنت که دیده بود ارتش باسمنی آماده ی حرکت بود تقریبا اطمینان داشت که آنها تمام شب پیشروی کرده و فردا یا حداکثر روز بعد از آن به آنجا خواهند رسید، به همین منظور دیده بان های زیادی را به اطراف فرستاد و دو کانال مجزای ارتباطی با محل اختفای جادوگر نیز برقرار کرد.

    روز بعد همه چیز در انتظار گذشت، همچنان باران با شدت می بارید و این موضوع برای سربازان که زره بر تن داشتند عذاب آور شده بود، آنها حتی مجبور بودند هر چند ساعت یکبار پوتین های خود را در آورده و آب آنها را خالی کنند!

    بنت به سواره نظام دستور داده بود که کاملا در پشت پیاده نظام قرار گرفته و آماده ی واکنش باشد!

    شب هم سپری شد و هنوز اثری از ارتش باسمن ها نبود! بیشتر از یک شبانه روز در حالت کاملا آماده باش فشار زیادی به سربازان وارد کرده و بنت برای ایجاد تغییر در وضعیت، 
    تحت فشار قرار گرفته بود.

    روز بعد در سپیده دم وقتی اولین نور سپیده به تپه ی مشرف به جاده افتاد منظره ی عجیبی پیش روی بنت و سربازانش پدیدار شد.

    حاله ی محوی از رنگ پرچم های سرخ و سفید باسمنی لابلای درختان جنگل تمام چشم انداز را پوشانده بود، احتمالا دیدبان هایی که در جنگل نگهبانی می دادند فرصت مخابره ی خبر را پیدا نکرده بودند!

    ترس و تزلزل بر ارتش حاکم شده بود و فرماندهان میانی ناامیدانه به بنت چشم دوخته بودند ولی بنت می دانست که برای شروع عملیات جادوگر باید همچنان صبور باشند....

    شیپور آغاز حمله ی باسمن ها دمیده شد و سیلی از سربازان پیاده از تپه سرازیر شده و به سمت محل استقرار دفاعی ارتش غربی روان شده بود، بنت که سعی می کرد مقتدر و امیدوار به نظر برسد صاف ایستاده و بلافاصله فرمان تیراندازی کمانداران را صادر کرد.

    کمانداران ...

    آماده .... آماده .... آماده .... حالااااا.... بزنید!

    بارانی از تیر به سمت باسمن ها شروع به باریدن گرفت ولی سربازان باسمنی بدون کوچکترین تردیدی و بدون اینکه از سرعتشان کم شود به هجومشان ادامه می دادند، تعداد قابل ملاحظه ای از آنها با اصابت تیرها به زمین می افتاد ولی در مقابل تعداد بی شماری که از تپه پایین می آمدند چیزی نبود که با اهمیت شمرده شود.

    ...

    شاردل، فرانسیس و نیروهای دزرتلندی که به دقت هر چه تمام تر در گل و لای استتار کرده بودند با شنیدن صدای شیپور حمله ی باسمنی ها طبق نقشه ای که بارها توسط ارتش دزرتلند با جادوگر در وگامانس تمرین شده بود عملیات را شروع کردند.

    نیروی حفاظتی موضع گرفته و یک نقطه ی مناسب برای شروع انتخاب شد، لحظاتی بعد ....

    ولللو ولللو وللو ....

    سربازان خشن و سریع باسمنی فورا تحت تاثبر جادوگر قرار گرفته و هرج و مرج در ارتش باسمن ها شروع شد.

    سربازان باسمنی که توان تشخیص دوست را از دشمن از دست داده بودند به همقطاران خود حمله کرده و وضعیت بغرنجی را پدید آورده بودند، با ادامه ی کار جادوگر پهنه ی بیشتری از میدان جنگ دچار هرج و مرج شده و هر لحظه به وسعت آن اضافه می شد.

    شاردل و فرانسیس با حیرت به صحنه ی پیش رو چشم دوخته و به قدرت عجیب آن فکر می کردند که ناگهان بارانی از سربازان سیاه پوش و نقاب دار که انگار از گل های کف جنگل می جوشیدند و از درختان نازل می شدند به آنها حمله ور شد!

    چنان قدرتمند و چنان سریع که حتی نخبه ترین سربازان محافظ دزرتلندی هم توان مقابله با آنها را نداشتند.

    شاردل که قبلا به دقت گزارشات فرمانده پروسا را در مورد واقعه الواگو خوانده بود به سرعت تصمیمش را گرفت، یکی از محافظین را به سمت خود کشید و فریاد زد:

    به لرد بنت بگو بازی تموم شد خودشون رو نجات بدن!

    سپس در حالی که شمشیرش را می کشید رو به فرانسیس گفت می تونی در حالی که این جادوگر نحیف رو روی دوشت گرفتی دنبال من بدوی؟

    فرانسیس فورا شمشیرش را انداخت و جادوگر را بلند کرد و با شاردل به تنهایی از سمت شرق وارد جنگل شدند.

    ...

    دایسوکه که بر روی یک بلندی مشرف به جاده در کنار ناکامورا فرمانده ارتش و سایر فرماندهین ارشدش ایستاده بود، وقتی دید که قائله بزودی ختم شده با لبخندی حاکی از خشنودی چند قدم به سمت ناکامورا برداشت و گفت:

    آفرین نقشه ی ضد حمله ی سریع و بی نقصی بود، امیدوارم جادوگر هم کشته یا اسیر شده باشه، باید از موناگ و همینطور آکوییلا ممنون باشیم، اگر از وجود چنین سلاحی مطلع نبودیم معلوم نبود چی در انتظارمون باشه و بلند خندید!

    ....

    در ارتش وقتی سرباز دزرتلندی حامل پیام شاردل به لرد بنت رسید چیزی به برخورد اولین سربازان باسمنی به صف مدافعین پیاده نظام نمانده بود.

    وقتی بنت پیام را دریافت کرد فورا دستور داد شیپوری که روز قبل در موردش با سربازان صحبت کرده بود را بنوازند.

    دستور روشن بود، همگی می بایست زره، کلاه خود، اسب و حتی سلاح خود را رها کرده و به سمت جنوب فرار می کردند با این امید که سرعتشان با این وضعیت جدید از سربازان مسلح باسمنی در گل و لای و باتلاق جنگل بیشتر باشد و با نیم قرص نان بتوانند خود را بجایی برسانند...

    پایان.

  • leftPublish
  • ۲۲:۳۹   ۱۳۹۹/۲/۲۱
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم قسمت هشتاد و پنج

    صدای هیاهو و فریاد سربازان از پشت تپه ها شنیده میشد، صداهایی ناخوشایند از فریادهایی دردناک. شاردل تلاش میکرد با کشیدن نفس های عمیق پی در پی ذهنش را متمرکز نگه دارد . انها زنده بودند. جادوگر هم زنده بود، پایان خوشی نبود اما میتوانست بدتر باشد. فرانسیس با نارضایتی جادوگر را زمین گذاشت تا کمرش را صاف کند جادوگر بلافاصله ایستاد و خنجرش را آماده کرد، فرانسیس به طعنه گفت: مثل اینکه یه کارهایی ازت برمیاد، جادوگر بی توجه به او سمت شاردل رفت و گفت: شما خیلی سریع العمل هستید

    شاردل گفت: میتونی از درخت بالا بری؟ درختان جنگل در این منطقه کهنسال هستند و شاخ برگ گسترده ای دارن تا تاریک شدن هوا بالای اونها پناه میگیریم شب باید از تاریکی استفاده کنیم و میدون جنگ رو دور بزنیم تا به سمت جنوب بریم

    دور زدن میدان نبرد در تاریکی شب آنهم در حالی که تا مچ در گل فرو رفته بودند کار راحتی نبود در عین حال باید حواسشان به حرکات اطرافشان میبود تا غافلگیر نشوند و سریعتر بتوانند خود را به عقبه ارتش برسانند. وجود اجساد مسیر حرکت و شنیدن فریاد های دلخراش زخمی ها نشان میداد راه درستی در پیش گرفته اند. فرانسیس شمشیر یک سرباز مرده را برداشته و درست پشت سر شاردل و جادوگر حرکت میکرد، صدای سفیر تیری که از کنار گوشش گذاشت هراس انگیز بود بلافاصله در حالی سعی میکرد صدایش را فقط به گوش شاردل برساند گفت: بخوابید رو زمین. شاردل و جادوگر روی زمین غلطیدند و از جاده خارج شدند، فرانسیس در تاریکی پشت تخته سنگی جلوتر از آنها پناه گرفت آماده دفاع شد. باران شروع شده بود و مشعل های دشمن را بی استفاده کرده بود، بیشتر از یک متر دیده نمیشد، فرانسیس بی صدا شمشیرش را در دستش جا به جا کرده و نیم خیز آماده حمله بود، سرباز باسمنی چیزی ندید و دور شد. جادوگر صورت خود را که قدرت دست شاردل آن را در گل فرو کرده بود، پاک کرد و ایستاد. شاردل در حالی که نفس راحتی میکشید گفت: باید از جاده اصلی خارج بشیم.

    آنها تمام شب راه پیمودند.شفق زودتر از انتظار ملکه آسمان را روشن کرد آنهم نه از سمت چپ. با دیدن روشنایی آسمان در پشت سرشان متوجه شدند که مسیر را اشتباه رفته اند، حتما بعد از حمله دیشب  اشتباه کرده اند، با خشم و ناامیدی مسیر راه اصلاح کردند و رو به سمت جنوب رفتند.اشتباهی که در مسیریابی کرده بودند فرصت استراحت را ازشان میگرفت. بنابراین بی وقفه ادامه دادند.خورشید که به میانه آسمان رسید با سفت تر شدن زمین، به سرعتشان افزوده شد خستگی تاثیری در جادوگر نداشت همچنان عاری از هر احساسی به مسیرش ادامه میداد، با ردایی تا زانو گلی و خنجری که لحظه ای از دستش نیافتاده بود. اما شاردل و فرانسیس از پا افتادند بیش از یک شبانه روز بود که استراحت نکرده بودند. قرار شد که دو ساعتی استراحت کنند و چیزی بخورند فرانسیس برای شکار دوری در اطراف زد که گروهی سرباز مجهول الهویه را دید که در همان نزدیکی اتراق کرده اند. پنهان شد و سعی کرد هویتشان را حدس بزند نه پرچمشان را میشناخت و نه از صحبت هایشان چیزی دستگیرش شد به سرعت برگشت تا شاردل را از خطر آگاه کند، شاردل به شدت کنجکاو شده بود تا سر از کار این متجاوزان ناشناس سر دربیاورد اما صلاح را در فرار دید، نباید جان جادوگر به خطر می افتاد کمی جلوتر صدای فریاد جادوگر باعث شد هراسان میخکوب شوند. مرد نحیف و کوچک اندام در باتلاق کوچکی گرفتار شده بود ، همان چند لحظه ای که صرف کمک به او شد باعث شد از اطراف غافل شوند و باز هم مورد حمله قرار بگیرند، همان گروه ناشناس بودند، مسلح به سلاح عجیبی که شبیه داسی بود که سر چوب بلندی بسته شده باشد. چشمانشان نگاه مرگباری داشت . فرانسیس و شاردل شمشیرهایشان را کشیدند و آماده دفاع شدند. اما چه شانسی در برابر آنها داشتند؟ نوک نیزه عجیبشان در یک متری برخورد با شمشیر فرانسیس و شاردل  بود که شاردل نعره زد: جادوگر تو به چه درد میخوری؟ بلافاصله صدای ولللللو وووللللو مهاجمان را گیج کرد تا به همرزمان خودشان حمله کنند. شاردل بی صبرانه منتظر ماند تا کشتار تمام شود تا دنبال نشانه آشنایی در میانشان بگردد اما صدای فرانسیس که فریاد زد " ملکه اون سمت..." او را به خودش آورد تعداد بیشتری از این مهاجمان ناشناس به آن سمت می آمدند گروه صد نفره ای از باسمن ها هم از سمت مخالف به محل درگیری می آمدند، فرانسیس بی هوا جادوگر را کول گرفت و با شاردل به سمت مخالف هجوم دو گروه گریختند. برخورد دو گروه و صدای چکاچک سلاحهایشان فرصت مناسبی برای فرار به آنها داد. اما جهت حرکت اینبار به انتخاب خودشان نبود.چاره ای نداشتند جز اینکه از مهلکه به غرب بگریزند. خورشید که جلوی چشمشان غروب کرد چیزی متفاوت از گرسنگی و خستگی حس میکردند، حس رهایی، شاید اگر یکی دو روز دیگر راه میپیمودند به بندر کشتی سازی دزرتلند می رسیدند و میتوانستند از راه دریا بگریزند.

    آنشب فقط دو ساعت استراحت کردند، و سپس با عجله مسیرشان را به غرب ادامه دادند. در حالی که صداهای نامفهوم پشت سرشان نشان میداد که اگر تعلل کنند ارتش دشمن به آنجا میرسد. با طلوع خورشید فرانسیس درخت بلندی را انتخاب کرد و از آن بالا رفت، چند دقیقه بعد که پایین آمد در پاسخ به نگاه پرسشگر شاردل گفت: ملکه من چندین ماهه که دارم از این ارتش فرار میکنم، اگر اون رویارویی دو روز پیش رو فاکتور بگیریم، باید بگم هیچ وقت انقدر نزدیک نبودند.

    -        حدودا چند نفرند؟

    -        نمیدونم شاید یک دهم ارتشی که دو روز پیش دیدم

    -        باید سریعتر به بندر برسیم

    آنها به موقع به بندرگاه رسیدند، شاردل با دیدن کشتی های نیمه ساخته، آه بلندی کشید و با تاسف سر تکان داد. نمیدانست تحمل چند بدبیاری دیگر را دارد

    جمع جور کردن کارگران و سربازان نیم روز طول کشید. شاردل و فرمانده محافظان پیلار در آخرین کشتی که توانایی ترک بندرگاه را داشت، خاک دردسرساز را ترک کردند. گرمای شعله هایی که بدنه کشتی های نیمه ساخته را در بر میگرفت، صورتشان را سرخ کرده بود، کشتی هایی که تنها چند روز تا اتمام کارشان مانده بود و سرمایه هایی بود که از دست دادنشان غیر قابل جبران بود.

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۹/۳/۶
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و پنج

    درمانگر پرده دور تخت را کنار زد و از کنار بیمار بلند شد. همچنان که وسایلش را جمع میکرد رو به مرد سپید موی گفت: من تاحالا همچین موردی ندیدم. اون مرده اما انگار نمرده، نمیدونم چجوری این کارو کردی اما فکر میکنم داره درد میکشه. (مکثی کرد و ادامه داد) برادرش تایون از من یه جواب درست میخواد.

    -          شرایطی توافقمون رو فراموش نکن من به شرطی که تو دهنتو بسته نگه داری بهت اجازه دادم معاینه اش کنی. با قدرت هایی که ما داریم هم آشنا هستی

    آدولان پشت میزی نشست و با بی پروایی به بدن بی حرکت موناگ که روی تخت افتاده بود اشاره کرد و ادامه داد: اگه آشنا نیستی اجازه داری دقیق تر بدن اون مرد رو معاینه کنی. مرده ولی انگار نمرده و داره درد میکشه

    پیرمرد درمانگر سکوت کرد هرم گرما و صدای کرکننده جیرجیرک ها از پنجره باز اتاق به درون هجوم می آورد. احساس خفه گی کرد. انگار که نفس کشیدن لحظه ای چنان سخت و عذاب آور شده که به سرفه افتاد. نفسش که کمی بالا آمد به چشمان کمرنگ آدولان خیره شد. ترس سراپای وجودش را فرا گرفت . کاش از ابتدا نمیپذیرفت و به آنجا نمی آمد. حالا که بهتر نفس میکشید لبخند شیطانی نامحسوسی را بر لبان مرد سپید موی تشخیص داد. گفت: من به کسی چیزی نمیگم. پادشاه زنده است ولی به شدت مریضه بیماری اش هم واگیرداره.

    -          میتونی بری

    بعد از بسته شدن در خروجی، صدای عصایی شنیده شد و از اتاق کناری فوبی وارد اتاق شد نزدیک تخت رفت و نگاهی به کالبد موناگ انداخت: چه بیماری عجیبی بود. من مطمئنم منشا طبیعی نداره

    -          کاش میتونستی اطلاعات بیشتری بدی. اینکه منشا جادویی داره فقط یه قدم کوچیک مارو جلو میبره من میخوام بدونم اون کی بوده که چنان قدرتی داشته که همچین بیماری قدرتمندی رو شیوع داده.

    -          این مرده باید زنده بمونه

    -          اونقدری که بدنش نپوسه و بو نگیره کفایت میکنه

    -          این درمانگره نمیتونه تا ابد دهنشو ببنده و اونقدری که لازمه ترس ایجاد کنه

    -          اون نمیتونه ولی ما میتونیم. این پیرمرد بیچاره به زودی تمام نشونه هایی که برای بیماری موناگ بهش دیکته کرده بودم میگیره و خودش میشه نشونه ای برای بقیه که چرا نباید به دیدن موناگ بیان. تنگی نفس سرفه های شدید سرگیجه بالاآوردن و البته کوری. بدم نمیاد یه کم کورک و دمل چرکی هم بهش اضافه کنم تا مطمئن شم کسی به سرش نمیزنه بیاد تو این اتاق

    فوبی به سمت همان دری که از آن داخل شده بود رفت و گفت: با این دختره گلوری چی کار کنیم؟

    -          بزودی یه ارتباط موثر با شاردل برقرار میکنم. باید برسه به اردوگاه و به اندازه کافی از بارادلند دور بشه. جان سه انسان در برابر تکه کوچکی از خاک ریورزلند. یا هرجای خوش آب هوای دیگه

    در سیلورپاین اسپروس و ریپولسی بعد از روزها پیاده روی به قلعه ای رسیدند. خسته بودند و آذوقه اشان تمام شده بود چند روزی بود که نتوانسته بودند حیوانی شکار کنند. تصمیم گرفتند کمی در آن قلعه استراحت کنند. برای ورود به قلعه باید ثابت میکردند که سیلورپاینی هستند و سرباز یا جاسوس نیستند. رئیس نگهبانان خواست دلبانشان را ببیند. ریپولسی گوزن اش را ظاهر کرد . اسپروس مکثی کرد و کرونام را ظاهر کرد ریپولسی بلافاصله گفت: گرگه

    نگهبانان نزدیک تر رفتند کرونام خود را عقب کشید و غیب شد: ریپولسی باز گفت: خجالتیه

    اسپروس سرش را به زیر انداخت تا خود را خجالتی نشان دهد. نگهبانان کمی بهم نگاه کردند و کنار رفتند تا آن دو وارد شوند. یکی از نگهبانان در حالی که به رفتن آن دو نگاه میکرد به دیگری گفت: بیشتر شبیه سگ بود یه چیزی مثل هاسکی

    سربازی که مورد خطاب قرار گرفته بود گفت: هاسکی؟ تو این اقلیم فقط پادشاه هاسکی داره. این رو نگاه کن میتونی تصور کنی روی این سر فروافتاده یه روزی تاج پادشاهی قرار داشته؟ خیلی بعیده. تازه اسپروس الان تو وگامانسه همین چند ماه پیش نصف مردمو جمع کرد و برد. من خودم شاهد عبورش بودم.

    بعد از غروب خورشید مردم قلعه به در میدان اصلی جمع شدند تا طبق عادت هر شب شاهد کارهای جادویی مردی دزرت لندی باشند که معتقد بود از همه چیز خبر دارد. اتش بزرگی در میدان برپا شده بود جادوگر و شاگردانش از گوشه ای وارد شدند اسپروس و ریپولسی میان مردم بودند. جادوگر نزدیک آتش شد چوب دستی اش را بالا برد و شروع به خواندن وردی کرد آتش بزرگ رو به خاموشی رفت و در عرض چند ثانیه چیزی جز خاکستر و ذغال از آن باقی نماند. جادوگر رفت و روی ذغال های گداخته نشست و سپس با صدایی بلند و رسا گفت: جنگی بزرگ در پیش است...

    مردم در اطراف اسپروس و ریپولسی همراه او زمزمه میکردند. جملات او را به کرات شنیده و از بر بودند.

    " جنگی بزرگتر از تمام جنگها. جنگی که با تاریک کردن چشم مردان و بهم خوردن حالات بدنشان شروع میشود. سربازان به خود خواهند پیچید و قبل از رسیدن دشمن خواهند مرد تا باورتان شود جادوگر بزرگ بیدار شده است، کسی که به انسانیت بیگانه است. او دشمن انسان است. از خشم او گریزی نیست."

    ریپولسی برخود لرزید نگاهی به اسپروس کرد. اسپروس درحالی که چشم به جادوگر دوخته بود گفت: کاش مجبور نبودم هویتم رو مخفی کنم تا بهش نشون بدم ایجاد رعب و وحشت در مردم چه عواقبی داره.

    ریپولسی بدون اینکه حرفهای اسپروس تاثیری در کاهش ترسش گذاشته باشد پشت سر او از میان مردم گذشت. صدایی فریاد بلند جادوگر آن دو را میخکوب کرد. هیچ کس با او زمزمه نکرد. جادوگر گفته بود: ناجی در میان ماست.

    مردم متعجب به اطراف مینگریستند چه چیز امروز با روزهای گذشته فرق داشت؟ اسپروس کمی شالش را بالا کشید و دهانش را پوشاند. صدای جادوگر باز هم شنیده شد: بیایید دعا کنیم او بتواند جادوگر بزرگ را بفریبد تا از انتقام چشم پوشی کند.

    اسپروس به راهش ادامه داد تا به جای خلوت تری رسیدند سپس رو به ریپولسی گفت: فردا صبح مایحتاجمون رو از بازار تهیه کن بلافاصله حرکت میکنیم.

     

  • ۱۷:۳۲   ۱۳۹۹/۴/۲۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و ششم

    در مرز غربی دزرتلند غوغایی به پا شده بود. صدها هزار از مردم ریورزلند به سمت دزرتلند سرازیر شده بودند. بسیاری از آنها در اثر بیماری مرموزی از پا در آمده بودند و یا با حال وخیمی خود را به مرز میرساندند. تصمیم های دشواری باید گرفته میشد به همین منظور اروین مونتانا و آرتور ساگشتا شخصا خودشان را به مرز رسانده بودند. افرادی که نشانه ای از بیماری داشتند به همراه کل گروهشان در منطقه ای نه چندان مناسب و بسیار فشرده در کنار هم اسکان داده میشدند. اما جمعیت آنقدر زیاد بود که امکان متوقف کردن همه وجود نداشت. 

    دهها هزار نفر خودشان را به دیمانیا رسانده بودند و عده ای دیگر در مسیرها پراکنده شده بودند. برنارد که فرماندهی پایتخت را بر عهده داشت پس از مشورت با مارتین لیدمن اجازه داد که درهای قلعه را به روی مردم ریورزلندی باز کنند، اما از طریق راه باریکی که امکان بررسی حال جسمی آنها فراهم باشد.

    جیمز بنت تا آخرین لحظات دست از مدیریت ارتش غربی و راهنمایی مردم برای عقب نشینی برنداشت و تنها زمانی توانست خودش را به دیمانیا برساند که سیاهه ارتش دویست هزار نفری باسمنیا در دوردست ها مشاهده میشد.

    بنت توانست ارتش غربی را متمرکز کند. چیزی حدود بیست هزار نفر که اکثر آنها پیاده نظام بودند. آنها در کنار ده هزار نفر از محافظان ویژه شاردل که دیگر مسلح نبودند و برای اینکه بتوانند جانشان را نجات بدهند به دستور بنت سلاح ها و زره پوششان را بر زمین انداخته بودند بلاخره خود را به دیمانیا رساندند.

    بنت پس از ورود به دیمانیا مستقیما به دیدار برنارد رفت. 

    برنارد : کار بزرگی انجام دادید جناب بنت.

    بنت: اوضاع خیلی بدتر از اونیه که بتونید تصورش رو بکنید سرورم. ارتش تا دندان مسلح باسمن ها با نظمی که تا به امروز به چشم ندیده بودم.

    برنارد: و فکر میکنم که تا چند روز دیگه به دیمانیا خواهند رسید.

    بنت: باید فورا پرنده های نامه رسان رو برای بعد از محاصره آماده کنیم. هر چه بیشتر بهتر. به نظر زمان زیادی این محاصره طول خواهد کشید. همین امروز باید پیک های تندرو ارسال بشن. ما اینجا بیش از بیست هزار سرباز داریم که سلاح در اختیار ندارن. میتونم بپرسم انبارهای اسلحه دیمانیا در چه حالی هست؟

    برنارد: وخیم. هر چه سلاح تولید میشه بلافاصله در اختیار ارتش و نیروهای داوطلب قرار میگیره و اونها به بدنه ارتش اصلی میپیوندن.

    درین لحظه نگهبانها ورود مارتین لیدمن را اعلام کردند.

    مارتین هم با بنت خوش و بشی کرد و گفت: گفتنش برام دردآوره، اما روزی که دیمانیا سقوط کنه، انسان های بیگناه زیادی از هر دو اقلیم سلاخی خواهند شد. تاریخ ما به آتش کشیده خواهد شد و این درد عمیقیست. تاریخ ما یعنی ثمره خون هزاران مرد و زن بزرگ.

    بنت کمی تامل کرد و در نهایت گفت: اجازه نمیدیم که دیمانیا سقوط کنه.

    مارتین لبخندی زد و گفت: بله ما تا آخرین نفس دفاع خواهیم کرد.

    برنارد مصمم سرش را چند بار به نشانه تایید تکان داد و گفت: در آخرین نامه ای که از پدر دریافت کردم، خبرهای خوشی از آماده شدن دو جادوگر دیگر فرستاد. فکر کنم اگه بتونیم به خوبی زمان بخریم، کمک موثری دریافت خواهیم کرد.

     آماده سازی نهایی شهر برای دفاع از خود در مقابل هجوم باسمن ها با سرعت زیادی ادامه پیدا کرد. برنارد هر روز پیامی تازه از طریق پرنده های نامه رسان برای وگامانس ارسال میکرد و گزارش دقیقی از شرایط شهر، نیروهای نظامی و اسلحه ها و همینطور نیروهای ارتش باسمنیا مخابره میکرد.

    ظهر بود و خورشید در وسط آسمان قرار داشت. برنارد به مقر تمرین نیروهای ویژه محافظت از پایتخت رفته بود و با چند تن از فرمانده هایشان صحبت میکرد.

    برنارد: کلینت، اوضاع آموزش داوطلبان چطور پیش میره؟

    کلینت از فرماندهان پیاده نظام گارد ویژه پایتخت بود. تازه به میان سالی رسیده بود و در کنار این تجربه، هنوز قدرت یه جوان را در بدن داشت.

    کلینت پاسخ داد: سرورم، با تمام قوا و شبانه روز در حال انجامه. شاهین آموزش تیروکمان به داوطلبان رو با جدیت ادامه میده. الان شخصا به شهر رفته تا به ساخت سنگر و تله توی کوچه ها و خونه ها نظارت کنه.

    برنارد: درسته. مردم باید بدونن که احتمال اینکه این محاصره بلاخره پیروز بشه و اونا بتونن وارد شهر بشن زیاده و خودشون رو برای اون روز آماده کنن.

    کلینت: درسته، حتی شاهین دستور داده که به همه مهاجرهای ریورزلندی و مردم دیمانیا این فرصت داده بشه که اگه میخوان زودتر شهر رو ترک کنن.

    سامی فرمانده انتظامی دیمانیا به جمع دو نفره برنارد و کلینت پیوست و شروع به گزارش دادن کرد: ما خودمون رو برای روزهای خیلی سخت آماده کردیم. قوانین بسیار سخت گیرانه در مورد دزدی، غارت و ایجاد هرج و مرج در زمان محاصره رو در تمام شهر چندین بار اعلام کردیم.

    برنارد: حالا که ما شخص آرتور رو توی دیمانیا نداریم، باید به کمک نیروهاش و شما مطمئن بشیم که اسناد حیاتی کشور هرگز به دست باسمن ها نخواهد افتاد. من اختیارات ویژه ای رو در این نامه بهت دادم. سپس نامه ای را به دست سامی جوان و سبزه رو داد.

    چند روز بعد به سرعت گذشت و شهر آماده دفاع از خود شد. کلینت و شاهین به تمامی دیوارهای شهر سرکشی کردند و محل استقرار کماندارها و شکارچی های منجنیق و دیوارکوب مشخص شد و تولید بی وقفه قیر و سم به خوبی پیش میرفت.

    ارتش باسمنیا به سرعت به دیمانیا رسید و خیلی سریع محاصره را تکمیل کرد. منجنیق ها آماده میشدند و به نظر میرسید که روز بعد دیمانیا وارد دورانی خواهد شد که در تاریخ پرفروغش بی سابقه بود.

    در وگامانس رومل اخبار مربوط به دیمانیا را با دقت زیر نظر داشت. اما برای تصمیم گیری و متمرکز کردن ارتش ها به زمان بیشتری نیاز داشتند. پلین دقایقی محو رومل که داشت نامه ها را بررسی میکرد شد و سپس به خود آمد و گفت : ما هیچ خبری از وضعیت ملکه شاردل نداریم. بنت چطور نتونست کنار ملکه بمونه؟  اگر برای ملکه شاردل مشکلی پیش اومده باشه، میتونه تاثیرات بزرگی روی روحیه جبهه متحد بذاره.

    رومل گودریان: بنت تقصیری نداره، شرایط این جنگ با هر چیزی که توی زندگیمون دیدیم یا شنیدیم متفاوته. اونها حتی تونستن توان جادوگر رو خنثی کنن. باید راهی پیدا کنیم که بتونیم به شکل موثری از جادوگرها استفاده کنیم.

    سیمون: و چنین ارتش قدرتمندی خودش رو به پشت درهای دیمانیا رسونده. تصمیم های سختی پیش روی ماست جناب گودریان.

    رومل به آرامی سرش را تکان داد. 

    پلین گفت: ارتش باسمنیای بزرگتری هم داره از سمت شمال وارد خاک دزرتلند میشه. 

    لابر به میان حرف پلین پرید و گفت: اما ما نمیتونیم دیمانیا رو نادیده بگیریم. حتی هنوز نمیدونم که ملکه شاردل دقیقا کجاست. حتما باید برای دفاع از دیمانیا فکری بکنیم.

    رومل گودریان نگاهی به همه حضار انداخت و گفت: متاسفانه احتمالا کمترین نتیجه ی چنین تصمیمی از دست رفتن دیمانیا برای همیشه ست.

    حقیقتی که همه آرزو داشتند در موردش چیزی نشنوند مثل پتکی بر سرشان خراب شد. برای دقایقی کسی سعی نکرد خودش را ازین ویرانه نجات دهد و به آن تن داده بودند.

    کمی بعد سیمون عرصه را برای نفس کشیدن تنگ تر کرد: امکان خارج کردن ولیعهد دیمانیا رو بررسی کردید؟

    رومل  بدون آنکه به کسی نگاه کند، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: فعلا فقط میتونیم منتظر بمونیم.

    دیمانیا روزهای حساسی را سپری میکرد. برنارد در جمع فرماندهان و سربازان دزرتلندی و ریورزلندی آخرین صحبت هایش را انجام میداد: همینطور که میدونید طرح ما برای یک درگیری وسیع با نیروهای باسمن قبل از رسیدن به دیمانیا شکست خورد و انجام نشد. پس نیروهای باسمن سرحال و باانگیزه و کامل به اینجا رسیدند.

    ولی ما نمیخوایم دیمانیا رو به اونها تقدیم کنیم. ما نمیتونیم تاریخ، کشور و قاره مون رو فراموش کنیم. اونها تونستن با استفاده از غافلگیری خاک ریورزلند رو اشغال کنن. باید وجب به وجبش رو از وجودشون پاک کنیم. برای اینکار نیاز به فداکاری های بزرگی داریم. نفر به نفر، گروه گروه، خانه به خانه.

    سپس با صدای بلندتر رو به سربازان ریورزلندی گفت: پس گرفتن ریورزلند هدف نهایی همه ماست و امروز اولین قدم رو برخواهیم داشت. اجازه نخواهیم داد باسمن ها ازین جلوتر بروند. سدی خواهیم بود و آنها را به زانو درخواهیم آورد.

    سپس خطاب به همه ادامه داد: از امروز  یک وجب خاک، ارزشش بالاتر از رودی از خون خواهد بود. یک نامه، یک مجسمه، یک تالار، بالاتر از صدها تن بی سر. دروازه های شهر از امروز بسته خواهد شد و چیزی جز جوی خون از آن بیرون نخواهد آمد. از همه چیز دفاع میکنیم. از انسانها، از خودمون، از مردم، از بچه ها، از خاک و از درزتلند.

    صدای فریاد زنده باد دزرتلند در برخورد بی وقفه گلوله های منجنیق ها در هم تنید ...

  • ۱۹:۳۱   ۱۳۹۹/۴/۲۹
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و هفتم

    منجنیق های باسمنی شبانه روز دیوارها و دروازه های اصلی دیمانیا را میکوبیدند. هرزچند گاهی گلوله های سنگی و یا آتشین از دیوارهای قلعه عبور میکرد و درون شهر دیمانیا فرود می آمد. مردمی که جز برای تامین مایحتاج خود از خانه و محله شان دور نمیشدند باز هم از خطر برخورد گلوله ها در امان نبودند.  هر شخص و هر گروهی در فکر رویارویی با سربازان باسمنی در روزهای آینده بود.

    اسکان دادن حدود دویست هزار نفر از مردم ریورزلند که به پایتخت دزرتلند پناه برده بودند شرایط بسیار سختی را بوجود آورده بود. انبارهای دیمانیا برای ماهها محاصره پر از آذوفه بود اما با وجود چیزی در حدود دویست و پنجاه هزار نفر نیروهای نظامی و مردم ریورزلندی، هر اشتباهی میتوانست تبدیل به بحران شود.

    شاهین بر فراز یکی از برجک های قلعه ایستاده بود و فرماندهی دفاع و تیراندازی شکارچی های منجنیق و کمانداران را انجام میداد. متوجه شده بود که جنگ بین دزرتلند و اکسیموس علاوه بر هزینه ها و تلفات سنگینی که برجای گذاشته، باعث افشای توان نظامی و نقاط ضعف و قدرت ارتش دزرتلند برای باسمنی ها شده. آنها منجنیق های بزرگ با بردی بیشتر از شکارچی ها ساخته بودند و به دلیل وجود ارتشی بزرگ ترسی از دفاع از این منجنیق های سنگین و عملا بی حرکت نداشتند.

    آرایش دفاعی سربازان به شکلی بود که گلوله های سمی تاثیر خاصی بر آنها نداشت و آرایش اصلی ارتش باسمن با فاصله ای بسیار زیاد از دیوارهای شهر شکل گرفته بود.

    تنها گاهی میتوانستند سربازانی را که نزدیک تر به قلعه برای اطمینان از قطعی بودن محاصره گشت میدادند نشانه بگیرند.

    مشغول همین افکار بود که کلینت به او نزدیگ شد : شاهین! ترک های دیوارها داره جدی و جدی تر میشه. نمیدونم این حجم از گلوله و منجنیق رو چطوری به اینجا رسوندن.

    شاهین : سالها برای این روز برنامه ریزی کردن. چقدر میتونیم تعمیرشون کنیم؟

    - روزهای اول بهتر پیش میرفت. اما اغلب هر گروهی که برای تعمیر میره، کسی زنده برنمیگرده و این داره روحیه نیروهامون رو از بین میبره. نمیتونیم دست روی دست بذاریم.

    ...

    دایسوکه درون چادر فرماندهی در کنار میزی که نقشه ها و برگه های لوله شده زیادی روی آن بود نشسته بود. ناکامورا اما ایستاده و تا کمر روی میز و نقشه ها خم شده بود.

    ناکامورا با صدایی ضعیف که انگار داشت بلند بلند فکر میکرد گفت: اگه در مورد تاثیر جادوگرها اشتباه کنیم، کارمون تمومه. ارتش باید به طور منظم به این تغییر آرایش ادامه بده.

    دایسوکه گفت: چطور تا امروز ازش استفاده نکردن؟ منتظر چی هستن؟ ارتش کمکی؟

    ناکامورا: ارتش کمکی و غافلگیری برای تاثیر هر چه بیشتر. ولی من اجازه نمیدم. نه فرصت کافی برای رسیدن ارتش اصلی، نه شانسی برای غافلگیر کردن ارتش.

    دایسوکه: چطوری میخوای از پس دیوارهای این قلعه بر بیای؟ ما داریم با تمام توان دیوارها رو میکوبیم اما هنوز تخریب چشم گیری شکل نگرفته. مدت زمان خیلی طولانی هم نمیتونیم با همین توان ادامه بدیم. برای بعدش فکری کردی؟

    ناکامورا در حالی که با دست به دایسوکه اشاره میکرد که کنارش بیاید و به نقشه ی در دستش نگاه کند گفت: برای بعدش نه.

    ...

    قربان اینجا امن نیست؛ سرورررم مراقب باشید؛ لطفا برگردید عقب؛ سرورم اینجا امن نیست ...

    برنارد از میان صدای سربازانی که با دیدن او شوکه میشدند خودش را به شاهین رساند : تو شخصا تغییر دایم محل و آرایش نظامی ارتش باسمنی رو تایید میکنی؟

    شاهین: بله قربان. هنوز دلیلش رو متوجه نشدیم اما اونها با حفظ فاصله ایمن ...

    درین لحظه گلوله ای سنگین به یکی از اتاقک های دیدبانی نزدیک برجک آنها برخورد کرد و با صدایی مهیب اتاقک را از جا کند و به زمین انداخت. گلوله سنگی از روی اتاقک غلتید و چندین نفر زیر آن له شدند. بقایای صورت و دست یکی از سربازان نزدیک آنها افتاد و شاهین او را از نزدیک میشناخت. نفسش را با دمی کوتاه و بازدمی طولانی تازه کرد و ادامه داد: قربان فاصله ایمن رو حفظ میکنن اما محل استقرار و آرایششون رو به طور منظم تغییر ...

    گلوله ای دیگر در نزدیکی محل استقرارشان فرود آمد. شاهین فریاد زد: سرورم اینجا امن نیست. ازتون خواهش میکنم.

    ...

    درون مقر فرماندهی دیمانیا برنارد در حال صحبت با بنت و کلینت بود: من به این نتیجه رسیدم که ارتش باسمن فکر میکنه که جادوگر درون قلعه ست. همه شواهد اینو به ما نشون میده که اونها با ترسی شبانه روزی دارن محاصره رو انجام میدن.

    بنت: درین صورت ما باید روی این شایعه حسابی کار کنیم. سپس پوزخندی زد و گفت: فکرش رو هم نمیکردم که روزی بخوام با همه وجودم از اینجا دفاع کنم! اما ما باید نمایش رو شروع کنیم.

    برنارد با اینکه تمام وجودش رو خشم و اندوه فراگرفته بود، بی آنکه لبخند حاصل از شوخی بنت را محو کند رو به کلینت کرد و گفت: باید چند شب پشت هم چند گروه سرباز بفرستیم. در خفا. انگار که قراره چیز مهمی رو پنهان کنن! ولی به هر حال دیده خواهند شد و بعد بی درنگ برگردن.

    کلینت: قربان هر شب چند بار این عمل رو تکرار خواهیم کرد.

    حدود یک ماهی از دفاع جانانه دیمانیا میگذشت. برنارد داشت نامه ی جدیدی که  برای مقر فرماندهی وگامانس نوشته بود را میخواند. به طور مرتب گزارش میداد. نقشه آخرشان به خوبی کار کرده بود و ارتش باسمنی مجبور شده بود عقب تر برود و در زمان های کمتری تغییر محل و آرایش نظامی را اجرا کند که این در سایه اضطراب آمدن جادوگر در دشتی مسطح آنها را حسابی درگیر کرده بود و آرامششان را گرفته بود. 

    گزارش داد که گلوله های کمتری به قلعه میرسد و امکان تعمیر بخشی از دیوار فراهم شده است اما تاکید کرد که نمیداند تا چه زمانی میتوانند مقاومت کنند. اشاره کرد که با سقوط دیمانیا جان صدها هزار نفر مردم بیگناه و میراث تاریخ این مردم از دست خواهد رفت.

    هرگز جواب دلگرم کننده ای دریافت نکرده بود و تا حدی متوجه دلیل آن شده بود.

    ...

    در یکی از شبها کلینت پس از انجام ماموریتش پیش شاهین رفته بود تا از اوضاع دفاعی با خبر شود.

    کلینت: وقتی سربازهای ما رو اونطرف قلعه میبینن معمولا حمله نمیکنن و فقط با شیپورهایی خبر میدن و فاصله شون رو بیشتر میکنن یا به کلی دور میشن. اما یکبار نیروهای ویژه ای سربازان ما رو زودتر از همه پیدا کردن. متاسفانه هیچکدومشون برنگشتن.

    شاهین: سربازهای ما هم دارن از شلیک های کور در تاریکی خسته میشن. اما همین که فشار گلوله ها روی دیوارها کمتر شده، امید خیلی بیشتری پیدا کردن. اما همه امیدشون به رسیدن نیروهای پشتیبانه.

    در همین بین صدای همهمه ای آرام که به سرعت گسترش پیدا میکرد نظرشان را جلب کرد. تا خودشان را به محل نزدیک کردند، صدا از همهمه به چکاچک شمشیرها و سفیر نیزه ها و تیرهای کمان تبدیل شد. چند گودال بزرگ داخل قلعه و در نزدیکی در اصلی ایجاد شده بود و سربازهای باسمنی مثل مور و ملخ از آنها بیرون می آمدند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۳۰/۴/۱۳۹۹   ۱۲:۵۶
  • ۰۳:۰۵   ۱۳۹۹/۵/۲۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و هشتم

    صدای نفیر شیپورهای اعلام حمله، تمام شهر را پر کرده بود. سربازان دزرتلندی با تمام توان مبارزه میکردند و سعی میکردند که جلوی ورود باسمنی ها را بگیرند. اما هر لحظه زمین در جایی دیگر سر باز میکرد و چشمه ای خروشان از سربازان باسمنی از آن سر برمی آورد. 

    شاهین به سرعت خودش را به کماندارن محافظ دروازه اصلی قلعه رسانده بود. بی وقفه فرمان رها کردن تیر میداد اما انگار هر سربازی که بر زمین می افتاد، به یکباره به چند سرباز دیگر تبدیل شده و از زمین برمیخاست.

    کلینت در میان هیاهو فریاد میزد و فرمان داد که قیر داغ را به داخل قلعه بریزند. در تراکم سربازان باسمنی، مدافعان دزرتلندی نیز زیر قیر داغ ذوب میشدند.

    کلینت لحظاتی طولانی خیره به دروازه های قلعه در افکارش قوطه ور شد. وقتی به خود آمد بلاخره باسمنی ها توانسته بودند خودشان را به آنجا برسانند و چیزی تا شکستن قفل ها و حفاظ ها باقی نمانده بود.

    همه توانش را جمع کرد و فریاد زد: عقب نشینی کنید! برگردید! عقب نشینی کنید. توی شهر پخش بشید. پخش بشییید.

    فریاد میزد و بین جمعیت میدوید. گه گاه با سربازی باسمنی درگیر میشد، اما تبحرش در شمشیر زنی آنقدر بود که سرهای زیادی را بدون آنکه سرعتش کند شود از تن جدا کند.

    شاهین نیز از بالای برجکی دفاعی دستور داد تا شیپور عقب نشینی را به صدا درآوردند. سربازان دزرتلندی بی هدف به این سو و آنسو میدویدند. تنها میدانستند که نباید تراکم بزرگی از نیرو در جایی شکل بگیرد.

    بلاخره دروازه های قلعه باز شد. ارتش اصلی باسمن و پیش از همه، ناکامورا  وارد دیمانیا شدند. فریاد های ناکامورا زجرآور بود. در پس هر فرمانی، کمان های شعله ور به این سو و آنسو پرتاب میشدند. برجکها، ساختمان های دفاعی و همه چیز در چشم بر هم زدنی شعله ور شد.

    ...

    برنارد گزارش های نا امید کننده ای را از شاهین و کلینت دریافت میکرد. هنوز نمیدانستند که چطور باسمن ها موفق شده بودند چنین تونل های عظیمی را حفر کنند و عجیب تر آنکه این تونل را به راهروهای اضطراری و مخفی زیر شهر وصل کنند!

    برنارد: فرصت بررسی این موضوع رو نداریم. اما هر اطلاعاتی به دست بیاد باید فورا به مقر فرماندهی گزارش بدیم. من ورود باسمن ها به شهر رو گزارش دادم. منتظر پاسخ مقر فرماندهی برای دریافت کمک هستم.

    بنت: با اینکه قبلا در جنگهای زیادی شرکت کردم، اما از این میزان خشونت باسمن ها حیرت زده شدم. نباید اجازه بدیم گزارش این وحشی گری ها روحیه مردم رو از بین ببره.

    شاهین: مردم به چشم خودشون میبینن. خونه به خونه وارد میشن، به زن و مرد و کودک تجاوز میکنن و بعد اونها رو با دستهای بسته توی خونه ها ول میکنن و خونه رو به آتش میکشن.

    برنارد در حالی که مهر مخصوص پادشاهی دزرتلند را در دست داشت،  از پشت میزش بلند شد و رو به همه حضار گفت: از امروز همه ما به این مهر دسترسی داریم. دیگه حضور دایم در این مقر معنایی نمیده. هر کس از ما به سمتی خواهد رفت و محلی را فرماندهی خواهد کرد.

    در پایان روز گزارش و اطلاعات مهم رو تنظیم کنید و به قصر برسونید. ترتیبی میدم که همه نامه ها با مهر پادشاهی به مقر وگامانس ارسال بشه.

    این را گفت و به سمت زره رزمش رفت. مارتین لیدمن که تا آن لحظه سکوت کرده بود، از جایش بلند شد و گفت: من توانایی جنگیدن ندارم، اما میتونیم مسئولیت ارتباط با وگامانس رو بر عهده بگیرم. سپس رو به برنارد کرد و گفت: و به مادونا کمک کنم.

    ...

    برنارد که با نقاب و لباس رزم در بین مردم محلی شناخته نمیشد، خودش را به یکی از محله هایی رساند. دود و آتش و خون همه جا را پر کرده بود. دیدن ویرانه ها، اجساد مردم و خانه های سوخته او را به ستوه آورده بود. اما چیزی که باعث شده بود شکست را نپذیرفته باشد، دیوار نویس های مردم و سربازان دزرتلندی بود. دیوارنویس هایی از خون! 

    بی اختیار به سوی جسد سربازی رفت که دستش را به دیواری تکیه داده بود و با خون خود بر آن دیوار نوشته بود: "تا آخرین قطره خون، دفاع خواهیم کرد". 

    کلاه خود سرباز  را درآورد، چشمانش را بست و بر پیشانی او بوسه زد. اشکهایش سرازیر شده بود. میخواست تا پایان عمر جسد آن سرباز را در آغوش بگیرد اما صدایی او را هوشیار کرد. چندین سرباز باسمنی به طرف کوچه تنگی که برنارد در آن بود می آمدند. برنارد بی معطلی درازکش در کنار جسد سرباز خوابید، طوری که آنها متوجه زنده بودنش نشوند. سربازان باسمنی نزدیک میشدند. چند خانه جلوتر، دو زن دزرتلندی با لباس های تحریک کننده از خانه بیرون آمدند و با جام شرابی در دست، به سربازان اشاره میکردند که داخل خانه بروند. سربازان باسمنی با تردید به هم نگاه کردند اما به هر حال میدانستند که از پس آنها بر خواهند آمد. یکی از آنها به سمت زنان دزرتلندی رفت و جام های شرابشان را گرفت و بر زمین انداخت. سپس یکی از آنها را از زمین بلند کرد و داخل خانه شد. کمی بعد سربازان دیگر نیز جرات کردند و زن دیگر را با خود به داخل خانه بردند. طولی نکشید که صدای شمشیر و رها شدن تیر از کمان به گوش برنارد رسید. به سرعت از جایش بلند شد و به سمت چند سربازی که بیرون مانده بودند رفت و همه آنها را از پای دراورد. وقتی داخل خانه رسید، چند سرباز دزرتلندی را دید که بر بالین آن دو زن و همرزمانشان که با شمشیر سربازان باسمنی از پای درامده بودند میگریستند.

    ...

    کوبه های سنگین دژکوب های باسمنی، در سنگین بزرگترین و مهم ترین معبد در همه دزرتلند را به لرزه انداخته بود. باسمن ها تصمیم داشتند که اول اشیاه گرانقیمت را از آنجا تاراج کنند و سپس معبد را آتش بزنند. درهای معبد بلاخره شکست و برخلاف تصور نیروهای باسمنی هیچ سربازی داخل معبد نبود! تنها چند روحانی دزرتلندی آنجا مشغول عبادت بودند. سربازان باسمنی به سرعت اشیا گرانبها را برداشتند و هر چه را میشد شکستند. کمی بعد کلینت به همراه دهها سرباز زبده که منتظر کمین کرده بودند، قبل از آنکه باسمنی ها بتوانند از معبد خارج شوند، خوشان را به آنجا رساندند و با چند مشعل بزرگ داخل شده و همه ستون ها و درها را به آتش کشیدند. 

    معبد که پیش از آن به مواد مشتعل شونده آغشته شده بود، بسیار سریع تر از چیزی که باسمن ها تصور میکردند شروع به سوختن کرد. سربازان دزرتلندی با ایجاد سد انسانی در مقابل در اصلی معبد، جلوی خروج باسمنی ها را گرفته بودند. شمشیر زدن در زیر آتش و دود. بعضی از آنها شعله ور شده بودند اما راه را باز نکردند. کمی بعد معبد بر روی آنهمه فداکاری آوار شد و صدای فریادها را قطع کرد.

    دایسوکه که به اشیا گرانبها علاقه خاصی داشت از کمی دورتر شاهد اتفاقات بود و به دستور او همراهانش، به سرعت کلینت و یارانش را محاصره کردند. 

    کلینت اجازه تمرکز بیشتر را به دشمن نداد و فریاد زد: تا آخرین قطره خون، دفاع خواهم کرد.

    این را گفت و به سمت سربازان باسمنی یورش برد. یاران کلینت نیز همین کار را کردند و درگیری شدیدی شکل گرفت. اما تعداد بیشتر سربازان باسمنی نتیجه داد. کلینت خسته از شمشیر زدن در حالی که سر سرباز مقابلش را با یک ضربه قدرتند از تن جدا میکرد، تکان شدیدی در بدنش احساس کرد. برای لحظات کوتاهی نوک شمشیری را دید که سینه اش را میشکافت. نمیتوانست تشخیص بدهد که ازین خواب تلخ بیدار خواهد شد یا به خوابی ابدی خواهد رفت.

    در حالی که آخرین سربازان دزرتلندی هم از پای در می آمدند، گروه قابل توجهی از سربازان ریورزلندی خودشان را به آنجا رساندند. کمانداران پیش از رسیدن سربازان رگباری از تیر بر سر نیروهای باسمنی فرو ریختند. یکی از این تیرها بازوی دایسوکه را شکافت و تیر بعدی روی قبل او نشست اما نتوانست زره ضخیمش را پاره کند و زمین افتاد. بلافاصله محافضان ویژه دایسوکه با سپرهایشان دیواری برای او شکل دادند و از محل دور شدند. 

    اما سربازان ریورزلندی راه را بر روی دیگر باسمنی ها بستند و درگیری بزرگی شکل گرفت. تراکم زیاد سربازها در محلی تنگ باعث شده بود که آنها حتی گاهی با کلاه خود، مشت و لگد و سپرهایشان به هم حمله کنند. این اولین و احتمالا آخرین پیروزی نیروهای متحد بود که توانستند با وجود تلفات سنگین، تمام سربازان باسمنی را از پای در بیاورند.

    ...

    در وگامانس آخرین اخبار جنگ را در جلسه ای مرور کرده بودند. سر جان که درخواست شرکت در جلسه را داده بود و در کنار دیگر اعضا دور میز نشسته بود، از جایش بلند شد و خطاب به رومل گودریان گفت: سرورم، تصمیم نهایی در مورد تقسیم نیروها بر عهده شماست. من از طرف خودم و ملکه پلین و دیگر اعضا به صراحت میگم که هر تصمیمی بگیرید، ما تا آخرین نفس از آن حمایت خواهیم کرد.

    رومل گودریان در مخمصه بزرگی گرفتار شده بود. کمی مکث کرد و گفت: اول از همه از همه حضار بخاطر حمایت هاشون تشکر میکنم. آخرین نامه ای که از برنارد دریافت کردیم جلوی روی ماست. این نامه در واقع راهنمای ما برای ادامه جنگ خواهد بود. سپس نامه را دست گرفت و رو به دیگر حضار انگشتش را بر روی نوشته برنارد که با خون خود نوشته بود، "تا آخرین قطره خون دفاع خواهیم کرد" کشید و ادامه داد: امروز متاسفانه تصمیم درست، سخت ترین تصمیم خواهد بود. برای حفظ ثمره خون زنان و مردان دزرتلندی و ریورزلندی، باید تصمیمی بزرگ و سخت اتخاذ کنیم.

    شکستن تمرکز ارتش واحد، به معنای شکست ما و رویای مردمیست که جانشان رو فدا کردند تا این قاره زیر ستم باسمنیا قرار نگیره. 

    لابر با تردید و بهت رو به رومل گودریان گفت: قربان ولی دیمانیا و جان ولیعهد چیزی نیست که بتونیم ازش چشم پوشی کنیم. این رو من از روی احساساتم نمیگم. ما برای پیروزی بر دشمن به وجود برنارد و ملکه شاردل نیاز داریم.

    سیمون نیز به بحث اضافه شد: در عین حال اگر باسمن ها دیمانیا رو تصرف کنن و بتونن ارتش هاشون رو به هم متصل کنن، هیچ نیرویی جلودارشون نیست.

    پلین نگاهی به سر جان انداخت و گفت: ما باید به سرعت انتخاب کنیم. تصمیم بگیریم و دیگه شک نکنیم. 

    رومل گودریان: بله. جلوی وصل شدن ارتش باسمن رو خواهیم گرفت. 

    سر جان: و حقایق به ما میگن که برای رسیدن به این هدف، نمیتونیم ارتشمون رو به سمت دیمانیا حرکت بدیم.

    ...

    آفتاب دیمانیا در صبحی شوم طلوع کرده بود. تمامی شهر در آتش میسوخت. دور تا دور قصر پادشاهی توسط هزاران هزار سرباز باسمنی محاصره شده بود. آخرین سربازان ریورزلندی و دزرتلندی در کنار برنارد در مقابل قصر آرایش نظامی گرفته بودند. برنارد در حالی که با دو دستش کبوتری سفید را که نامه ای به پایش بسته بود محکم گرفته بود، سخنانی کوتاه به زبان آورد: همرزمان من. امروز دزرتلند و ریورزلند جاودانه خواهد شد. قاره ما برای همیشه پا برجا خوهد ماند. من امروز ایمان آوردم که باسمن هرگز بر ما غلبه نخواهد کرد.  با وجود مردان و زنانی شجاع و فداکار، هیچ نیرویی بر ما چیره نخواهد شد. پس دقیق ترین تیرها را از کمان رها کنید و سریع ترین شمشیر ها را بکشید. خون شما، دزرتلند و ریورزلند و اکسیموس را برای همیشه ایمن خواهد کرد. ما تا به امروز به خوبی دفاع کردیم و امروز ضربه ای مهلک تر به آنها وارد خواهیم کرد. ضربه ای کاری. ما تن زخمی و ضعیف باسمن را برای ارتش متحد باقی خواهیم گذاشت. زمانی که ارتش متحد سر این حیوان را قطع کند، ما نیز به همراه این سرزمین جشن میگیریم و در رویش دوباره ش زنده خواهیم شد.

    سپس فریاد زد: من تا آخرین قطره خون، دفاع خواهم کرد. همه سربازان نیز تکرار کردند. سپس برنارد کبوتر را به آسمان سپرد و شمشیرش را از نیام دراورد و فرمان داد: حملللله.

    کمانداران دزرتلندی به رهبری شاهین، از روی دیوارهای کاخ، محوطه اطراف و هر جا که جایی برای ایستادن بود، یکی پس از دیگری، تیرها را از کمان رها میکردند.

    سربازان باسمن نیز با دستور ناکامورا به سمت نیروهای متحد یورش بردند و نبردی نزدیک و تن به تن شکل گرفت. برنارد پا به پای دیگر سربازان به میانه نبرد رفته بود و با هر حرکت شمشیر، سربازی باسمنی، بی سر میشد.

    بخشی از ارتش باسمن از درهای پشتی و پنجره ها زودتر خودشان را به داخل قصر رساندند و با نگهبان های قصر درگیر شدند. در طبقه بالای قصر، مارتین لیدمن جرعه ای از جامش را سر کشید. انگار دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد. تنها داشت مطمئن میشد که آخرین اسناد محرمانه و مهم دزرتلند را با دقت می سوزاند و چیزی باقی نخواهد ماند.

    برنارد به قدرت تمام سربازان را یک به یک از مقابل برداشت و خودش را به ناکامورا نزدیک کرد. ناکامورا که نمیخواست شخصا در جنگ شرکت کند با دیدن این صحنه شمشیرش را از نیام کشید و اسبش را به سمت برنارد هدایت کرد.

    برنارد اما پیاده بود و همزمان با چندین سرباز باسمنی درگیر میشد. ناکامورا به سمت او آمد و خواست کار را به سرعت یکسره کند، اما درست لحظه ای که به برنارد رسید، برنارد با حرکتی سریع روی زمین چرخی زد و پای اسب ناکامورا را قطع کرد.

    .

    همزمان ارتش بزرگ باسمنی تقریبا خودش را به در اصلی قصر رساند و تعداد زیادی از آنها وارد تالارهای بزرگ قصر شدند.

    .

    ناکامورا روی زمین افتاد اما به سرعت خودش را آماده نبرد کرد و درگیری سختی بین او و برنارد شکل گرفت. برنارد با تبحری خاص چند دور او را چرخاند و در لحظه ای موفق شد پهلوی ناکامورا را بشکافد.

    .

    سربازان باسمنی تقریبا بر نیروهای متحد چیره شده بودند و به درون قصر یورش بردند. همه تالارها را اشغال کردند و بلاخره تالاری بزرگ در میانه های قصر نظرشان را جلب کرد. قفل درهای بزرگش را شکستند. درون تالار صدها زن چه از زنهای دربار و چه زنهای معمولی شهر مخفی شده بودند.

    .

    ناکامورا در حالی که برنارد شمشیرش را به سمت او کشید با حرکتی چابک چرخید و خودش را به پشت برنارد رساند و با ضربه پا او را نقش بر زمین کرد. سعی کرد شمشیرش را در سینه برنارد فرو کند، اما برنارد در آخرین لحظه لگدی محکم به زانوی ناکامورا زد و او را به زمین انداخت. از زمین بلند شد و خواست به سمت ناکامورا برود اما تیری از آسمان بر پشتش نشست.

    .

    همزمان چندین سرباز باسمنی وارد اتاق مارتین لیدمن شدند. با احتیاط به سمت او میرفتند. لیدمن با آرامش روی صندلی مجللی پشت میز نشسته بود و شروع به صحبت کرد: شما لعنتی ها حتی نمیفهمید من چی میگم. حتما خیلی خوشحال شدین. دنبال کلی اطلاعات دست اول به این اتاق اومدید! اما اینم از آخرین برگ. سپس برگه ای که در دستش بود را به درون آتش شومینه کنارش انداخت. سربازان شمشیرشان را به سمت او گرفته و جلو آمدند. 

    لیدمن لبخند تلخی زد و با کف دست به آنها اشاره کرد که بایستند و گفت: بخواب ببینید. سپس خنجری را از کنار لباسش دراود و آنرا درون سینه اش فرو کرد.

    .

    برنارد چرخی دور خودش زد تا کماندار را پیدا کند. اما تعداد آنها زیاد بود، سعی کرد تا دیر نشده خودش را به ناکامورا برساند اما تیر دوم شکمش را درید.

    .

    مادونا که از ورود هزاران سرباز باسمنی به داخل قصر اطمینان حاصل کرد رو به زنان حاضر در تالار فریاد زد: تک تک شما برای حفظ این قاره جان فشانی ها کردید. و حالا همه با هم نتیجه تلاشمون رو خواهیم دید. همه تون رو در آسمان به آغوش خواهم کشید. این را گفت و مشعلی روشن را از آویز دیوار برداشت و داخل تنگ بزرگی که کنارش بود انداخت. همزمان دهها زن دیگر نیز همین کار را کردند.

    .

    ناکامورا از جایش بلند شده بود اما با احتیاط زیاد فاصله اش از برنارد را که تیر سوم به بازویش خورده بود حفظ میکرد. کمی بعد برنارد روی زانوهایش نشست و سپس به زمین افتاد. 

    همزمان صدای انفجارهای پی در پی و وحشتناک زمین را لرزاند. انفجارها اتاق به اتاق و تالار به تالار جلو میرفت و در چند دقیقه کل قصر روی سر هزاران سرباز باسمنی و تمامی بازماندگان جبهه متحد فرو ریخت.

    ناکامورا با بهت و حیرت مینگریست. آتش و دود و انفجار هر لحظه ابعاد بزرگتری میگرفت. ناکامورا با فریاد دستور میداد که سربازانش از قصر فاصله بگیرند.

    ...

    وقتی برنارد دوباره چشمانش را باز کرد، خورشید در حال غروب بود. قصر همچنان در آتش میسوخت. نگاهی به اطرافش انداخت و زنان و مردانی را دید که دربند توسط سربازان باسمنی به سمت ساختمانی هدایت میشوند. احساس کرد در بین آنها زنی ست که قبلا او را دیده است. به یاد آورد که او را زندانی کرده بود تا لئونارد پودین ماموریتی را انجام دهد. 

    درین افکار بود که ناکامورا خودش را به بالای سر او رساند. صورت بی احساسش را به برنارد نزدیک کرد. کلماتی را به زبان آورد، شمشیرش را کشید و با دو دست عمود بر پیکر برنارد آنرا برای لحظاتی نگه داشت.

    سپس با قدرت شمشیر را فرود آورد و سینه برنارد را شکافت.

  • ۲۰:۰۳   ۱۳۹۹/۶/۱۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و نهم

    اسپارک نصفه شب از خواب پرید. این روزها نگرانی های پی در پی ناآرامش کرده بود شالی دورش پیچید و خدمتکارش را صدا کرد: برو کیه درو رو بیار اینجا

    کیه درو در حالی که شمشیرش را روی لباس های راحتی اش بسته بود وارد شد. اسپارک نوشیدنی گرمی در دو فنجان میریخت. بخار نوشیدنی پیچ و تابی میخورد و روی نیم رخ ظریف بانوی سیلورپاین محو میشد. کیه درو نشست و کمی از نوشیدنی زنجبیلی چشید. اسپارک شالش را بیشتر دورش پیچید و گفت:  با اینکه سرمای شبهای اینجا قابل مقایسه با سیلورپاین نیست ولی من خیلی سردم میشه.

    کیه درو نگاهی به چروک های ریز دور چشم بانو انداخت لبخند دلسوزانه ای زد: باید بیشتر مراقب خودتون باشین

    -        فک میکنی دوباره اسپروسو میینم؟

    -        امیدوارم

    و سپس سرش را پایین انداخت. دروغ گفته بود امیدی نداشت. اسپارک گفت: تمرینها چجوری پیش میره تو ادغام نیروها با ارتش متحد چقدر موفق بودی؟

    -        موفق بودیم. ترس نیروی قوی ایه. همه با تمام وجودشون خواهان پیروزی هستند

    اسپارک لبخند تلخی زد: اوضاع دیمانیا خوب نیست. نمیدونم چقدر دوام میارن

    -        نگاه گودریان تو جلسه ای که سرِ شب داشتیم دردناک بود

    -         دزرت لند هنوز سقوط نکرده ما باید امید داشته باشیم. هنوز هم میتونیم بجنگیم و پیروز بشیم

    -        امید دیو ترسناکیه بانو. ما فقط باید بجنگیم اگه امید داشته باشیم و از دستش بدیم دیگه نمیتونیم بجنگیم. گودریان هم اینو میدونه. میدونه که اگه امید داشته باشه و با سقوط دیمانیا ناامید بشه چیزی براش باقی نمونه ولی اگه به امیدی دل نبنده و فقط بجنگه شاید روزی شاهد باقی موندن اسم دزرت لند روی نقشه باشه.

    -        از دست دادن خانواده شهر و همه اونچه از تلاش های نیاکانش و جوانی خودش به دست آورده بود مردمش نزدیکانش.... کیه درو این سرنوشت ماست؟

    -        ما فقط باید بجنگیم بانو... تا آخرین قطره خونمون

    اسپارک به خود لرزید. بلند شد تا پنجره را ببندد. از پنجره اتاق گودریان نوری بیرون می تابید. ناگهان صدای پاها و جنب و جوشی از راهرو به گوش رسید. ضربان قلبش بالا رفت همان لحظه خدمتکاری در اتاق را با شدت کوبید و وارد شد. اسپارک با نگاهی وحشت زده خدمتکار مخصوص گودریان را شناخت: لطفا به محل اقامت پادشاه گودریان بیاین میخوان شما رو ببینن

    کیه درو پرسید: نمایندگان ریورزلند و اکسیموس هم اظهار شدند؟

    -        بله قربان

    نگاه کیه درو به سمت اسپارک چرخید. شک نداشتند اخبار بدی در راه است. هر دو به سمت محل قرار دویدند هیچ کدام لباس رسمی نپوشیده بودند.

    سکوت سردی فضا را پوشانده بود. رومل گودریان به وضوح پیرتر شده بود. خطوط صورتش عمیق تر از قبل و موهایش سفید تر به نظر میرسید چشمانش قرمز بود اما با صدایی رسا و بدون لرزش شروع به صحبت کرد: روزی که در معبد بزرگ پایتخت دزرت لند تاجگذاری کردم روحانی اعظم به من گفت: دوران تو از سخت ترین دوران هایی تاریخ دزرت لند خواهد بود . امشب من پادشاهی هستم بدون ولیعهد بدون ملکه و بدون پایتخت. ولی شکست خورده نیستم تمام تلاشم را کردم و میکنم که با ارتش دشمن با تمام قوا رو به رو بشیم. مطمئنم که درک میکنید که پیروزی های آتی چقدر برام ارزشمند تر شده. فقط دنبال انتقام نیستم بیشتر از اون میخوام آیندگان بدانند که چقدر برای میراثمان جنگیدیم و از هیچ کوششی فروگذار نکردیم.

    لب فرو بست صدایش هنگام ادای کلمه آخر کمی لرزیده بود. سر جان ایستاد. بقدری هیجان زده پر از احساس بود که نمیتوانست بنشیند هیچ گاه برای تحمل آن حجم  از احساسات منفی آماده نشده بود. با صدایی بلند تر از حالت عادی گفت: قربان ما درد شما رو کاملا درک میکنیم به خود مفتخرم که شانس این رو خواهم داشت که در کنار شما بجنگم شما مردی با روحی بزرگ هستید مطمئن باشید کنار هم باسمن ها رو از سرزمینمان بیرون میکنیم. پلین نتوانست بیشتر مقاومت کند اشکش پایین ریخت اما با سری افراشته و صدایی محکم سرجان را تایید کرد . دیگر شرکت کنندگان جلسه همگی با مشت هایی گره کرده برای بیرون راندن باسمن ها قسم خوردند و پشت پادشاه داغدار ایستادند.

    اسپارک اندیشید چهار اقلیم هیچ گاه آنقدر متحد و مصمم نبوده اند. نتایج جلسه از فردای آن روز کاملا در ارتش مشهود بود از فرماندگان خرد تا دون پایه ترین افراد منظم تمرین میکردند و هیچ سهل انگاری را نمیبخشیدند. کارگاه شمشیربازی صحرایی تاسیس شده در قلعه اولین تولیدات شمشیر کاستد خود را تحویل ارتش داد. استادی که برای اداره این کارگاه از سیلورپاین آمده بود علاوه بر محموله عظیمی از مایع کاستد فرمول جدیدی آورده بود که سلاح هایش را تبدیل به سلاحی مرگ بار میکرد. رازی وجود داشت که هیچ گاه برای کسی فاش نکرده بود و حالا که از نتیجه کار مطمئن بود برای اولین بار آن را برای کیه درو فاش کرد. زخم سلاح های کاستد به هیچ وجه بهبود نمیافت فرمولی که استاد سیلورپاینی ساخته بود جلوی انعقاد خون را میگرفت . از زخم انقدر خون جاری میشد تا قربانی هلاک شود. قبلا به طور اتفاقی متوجه این خاصیت برخی شمشیرهای کاستدی شده بودند اما او توانست آن را بدون ذره ای خطا روی تمام شمشیرها اجرا کند.

    آکوییلا سوار اسب جوان و قدرتمندش از شیب ملایم کوهی پوشیده از درختچه و بوته های سرسبز و شاداب بالا میرفت پوشش گیاهی کم کم متراکم تر و سبزی درختان پر رنگ میشد چند روزی بود که به تطمیع دربار تکاما به کوهستان محل اقامت کیتایا آمده بود. تنها، مجهز با سری پر از خشم و نگرانی. نمیدانست چرا تکاما اینگونه او را از دربارش رانده، باورش نشده بود که با کشتن کیتایا و کم کردن شرش تکاما اداره سیلورپاین را به او برگرداند. شمشیرزنی قهرتر از او در دربار نبود که با جوایزی به مراتب کمتر این کار را برای او بکند؟ اگر فقط میخواست او را با فرستادن به دنبال ماموریتی غیرممکن به کشتن دهد چرا این راه را انتخاب کرده بود؟ چرا به راحتی دستور نداده بود سرش از تنش جدا کنند؟ میتوانست از همانجا برگردد، لعنتی به تسوکا که او را به آن جهنم آورده بود بفرستد و راهی سیلورپاین شود. اما چند بار متوجه شده بود چند سوار دورادور تعقیبش میکنند. یا باید میرفت و تلاش میکرد یک موجود ناشناخته را بکشد و یا برگردد و با تعقیب کنندگانش روبه رو شود . گاهی می اندیشید تلاش کند تا آن ها را گم کند. اما تمام راه ها در ذهنش مجهول بود و راهی که در برابرش بود ناتمام به نظر می رسید. در گیر و دار بررسی بهترین انتخاب بافت جنگلی-کوهستانی به ناگهان تغییری شگرف کرد مقهور زیبایی اطراف ناگهان با اسبش در تله ای جنگلی افتاد. صدای نعره ای دردناک چندین پرنده را از شاخه درختان پراند.

    سیاهی حضور چندین مرد دهانه گودال عمیقی که در آن افتاده بود را پوشاند. به هوش که آمد به تنه درختی بسته شده بود وسط میدان روستایی در میان کوهستان باسمن ها.

    به خودش لعنت میفرستاد که به موقع بازنگشته است. پشت درختان تعقیب کنندگانش را یک لحظه دید. قبل از اینکه برای گزارش دادن به اربابشان کوهستان را ترک کنند.

    چند روز آینده سخت ترین روزهای عمرش شد. اسیر کنندگانش بدون توجه به حضور او در میدان روستا به زندگی خود ادامه میدادند نه از خوراک و آب خبری بود نه هیچ توجهی، به فریادهایش توجهی نمیشد، انگار که قرار بود در انزوا و از گرسنگی و تشنگی بمیرد. گاهی به شکار می رفتند و شکارشان را دور هم کباب میکردند و میخوردند بعضی روزها را به تمرین نظامی میپرداختند و شب ها در آغوش یکدیگر میخوابیدند بدون اینکه تعهدی به یکدیگر داشته باشند. انگار که وسط یک پادگان نظامی گیر افتاده بود یک پادگان نظامی با مردم یک قبیله بدوی . بلاتکلیفی بیشتر از گرسنگی رمقش را گرفته بود با استخوان های دردناک از یک حالت ماندن و لبهای ترک خورده متوجه شد ساعت هوشیاری اش منقطع شده و گاه و بی گاه بی هوش میشود. کم کم ساعات هوشیاری اش کوتاه شده و تمرکزش را بر محیط اطرافش از دست میداد. زمان را هم گم کرده بود نمیدانست چند روز به آن وضعیت افتاده بدنش بوی بدی گرفته بود و مرتب مورد هجوم حشرات قرار میگرفت اما حتی نمیتوانست آنها را از خود براند.

    چشمانش را گشود نتوانست تشخیص دهد روز است یا شب بدنش خشک شده و روی زانوان دردناکش افتاده بود دستانش را که پشت تنه درخت بهم بسته شده بود اصلا حس نمیکرد. چند بار پلک زد و به سختی گردنش را بالا گرفت اتفاق متفاوتی افتاده بود سوار سفید پوشی وارد دهکده شده بود. سواری بلند مرتبه و مقدس . تمام ساکنان دهکده برای ادای احترام خود را به میدان اصلی رساندند. صدای هیاهو و تلاشهایشان برای دست کشیدن به دامن ردایش توجه اش را برای چند ثانیه جلب کرد. در تلاش برای درک اتفاقات اطرافش بیهوش شد.

    سوار سفید پوش از اسبش پیاده شد ردای بلند سفیدش تا زمین میرسید کلاه بالاپوشش را کنار زد . با قدم های استوار و بلند به آکوییلا بیهوش نزدیک شد. زیر چانه اش را گرفت تا به صورتش نگاه کند. لبخند رضایت در صورتش نشست.

    مردی پرسید: چه دستوری میدهید والا؟

    -        فعلا ضبط و ریطش کنید زنده بمونه. تا ببینم تکاما برای چی فرستاده اتش اینجا.

    -        قربانی تکاما رو قبول میکنید؟

    شخصی که والا خطابش می کردند. نگاه نامطمئنی به زندانی انداخت سپس گفت: دلیلی نداره قبول نکنم طبق سنت عمل کرده. مردی سالم، بالغ، غیر باسمن و با اراده خودش برای قربانی شدن اینجا فرستاده شده. قربانی شو قبول میکنیم و به خواسته اش عمل میکنیم.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۵/۶/۱۳۹۹   ۱۵:۰۵
  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۹/۷/۲۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نودم

    به شدت بر فشار تمرینات مشترک ارتش های 4 اقلیم افزوده شده بود ولی همچنان جو نگران کننده ای بر اردوی بزرگ اطراف وگامانس حاکم بود. هنوز هیچ تصمیمی مشخصی برای اقدام های عملی اعلام نشده بود و حتی کشته شدن شاه و ملکه ی سابق، گم شدن ملکه شاردل، کشته شدن ولیعهد برنارد و سقوط سه پایتخت از مجموع پایتخت های چهار اقلیم هم باعث نشده بود که ارتش عظیمی که آنجا در حال تمرین بود حرکتی انجام دهد!

    همین موضوع باعث شده بود که بازار شایعات بین سربازان داغ شده و در مورد توان رزمی جادویی باسمن ها داستان سرایی های زیادی انجام گیرد.

    در کنار گزارشات روزانه ای که از وضعیت سربازان و جو حاکم بر آنها به ستاد فرماندهی جبهه ی مشترک می رسید اخبار فراوانی هم از اتفاقات و رویداد های مربوط به تهاجم باسمن ها دریافت می گردید.

    از جمله خبری دریافت شده بود که شینتا و سربازانش که از قاره ی شرقی بازگشته اند وارد سرزمین تورداکس ها شده و درگیری های پراکنده و پر تلفاتی با آنها داشته و در حال نزدیک شدن به مرزهای سیلور پاین هستند، آنها قصد داشتند که در ادامه از کوتاه ترین راه خود را به ارتش شمالی باسمن ها برسانند.

    ...

    لیو ماسارو و جافری کابایان به عنوان فرماندهان سواره نظام و پیاده نظام اکسیموس و کارل اوپلن پسر ارشد کلارا که حالا به عنوان فرمانده پیاده نظام سیلورپاین خدمت می کرد در حال نظارت بر تمرینات بودند و روی آموزش سختگیرانه ی پیاده نظام چهار اقلیم  توسط سر سالوادر تمرکز کرده بودند، نظم و تاکتیک های گروهی در این نوع آموزش کاملا بر توانایی های فردی ارجحیت داشت و سالوادر می کوشید کارایی این ارتش عظیم را از طریق تقسیم آنها به واحد های کوچک ولی کاملا مرتبط با هم افزایش دهد، در این تمرینات طاقت فرسا که معمولا بیش از 10 ساعت در طول شبانه روز ادامه داشت از تاکتیک هایی که توسط هر یک از چهار اقلیم در جنگ گذشته استفاده شده بود و نتیجه ی خوبی برجا گذاشته بود استفاده می شد، نکته ی متمایز شاید صداهای مهیب برخورد هزاران شمشیر با سپر در فواصل زمانی معین برای مشخص کردن فاصله ی افراد از هم در زمان درگیری بود.

    لیو در حالی که رضایت از کیفیت تمرینات در چهره اش دیده می شد توجه جافری و کارل را به گوشه ای دورتر جلب کرد که دینو پروسا فرمانده ارتش مستعمراتی اکسیموس به تنهایی در حال تمرین انفرادی بود.

    لیو: به تمرین های طولانی دینو دقت کردید؟

    جافری پاسخ داد: بله بدون زره سنگین با شمشیر کوتاه کاستد سیلورپاینی و حرکات بسیار سریع که تابحال ندیده ام!

    کارل ادامه داد: بله چنین تکنیکی در سیلورپاین یا سایر ارتش هایی که من هم دیده ام مرسوم نیست!

    لیو: بله و به نظر کاملا موثر و غیر قابل دفاع هم هست، من قبلا به عنوان فرمانده ارتش مستعمراتی در قاره ی شرقی بودم و اونجا هم چنین تکنیکی ندیدم نه بین آرگون ها و نه بین دشمنانمون، قبلا از خووان فران فرمانده آرگون ها هم سوال کردم، برای اون هم تازگی داشت!

    جافری: بله خیلی سریع و کشنده به نظر می رسه ولی من ترجیح می دم زره بر تن داشته باشم و از شمشیر سنگین و بلند خودم استفاده کنم.

    هیچ کس پاسخی به این جمله نداد ...

    ...

    ساعات میانی شب همان روز در جلسه ی ستاد فرماندهی جبهه ی متحد که روزی یکبار در قلعه ی وگامانس برگزار می شد موضوعات زیادی در حال طرح بود.

    در هیئت نمایندگی هر یک از اقلیم ها علاوه بر افراد اصلی تمام فرماندهان اصلی ارتش و مشاورین نظامی هم شرکت داشتند.

    بعد از خوانده شدن گزارش مربوط به حرکت شینتا و سربازانش به سمت مرز سیورپاین و نزدیک شدنشان به دریاچه ی قو ملکه پلین از روی صندلی خود که دقیقا آنسوی میز و روبروی پادشاه گودریان قرار داشت بلند شد، به آرامی چرخید و کمی از میز فاصله گرفت.

    بعد از مکث کوتاهی با صدایی نسبتا بلند گفت:

    خوب ما به اندازه ی کافی صبر کرده ایم و اگر باز هم به این رویه ادامه دهیم بعد از اتصال ارتش شمالی و جنوبی باسمن ها چه چیزی منتظر ما خواهد بود؟

    ما در قلعه ی دیمانیا علاوه بر ولیعهد برنارد و جمعی از بهترین فرماندهانمان، در حدود چهل هزار نفر کشته یا اسیر دادیم، در مرزهای شرقی ریورزلند هم تلفات کم نبوده

    لوکاس شابین که حالا فرمانده پیاده نظام دزرتلند بود و بعنوان جوانترین عضو در جلسه ستاد فرماندهی مشترک شرکت می کرد گفت: ولی طبق آخرین گزارشات تلفات باسمن ها به مراتب بیشتر بوده و تا پنجاه هزار نفر برآورد شده.

    پلین پاسخ داد: بله ولی اونها علاوه بر سربازانشون، پنجاه هزار غیر نظامی از دست ندادند و پادشاهشون و ولیعهدشون و فرماندهان عالیرتبشون هم زنده هستند!

    رومل گودریان هم از روی صندلیش بلند شد و گفت: من و سرجان هم معتقد هستیم که یا باید روی یک رویارویی تمام عیار بین 2 ارتش قمار کنیم و یا اگر قرار هست حملات محدودی انجام بدیم، الان وقتش رسیده

    پلین در حالی که برای تایید حرف پادشاه رومل به آرامی سرش رو تکون می داد گفت:

    من باید برای پیدا کردن و نجات ملکه شاردل برم، علاوه بر اینکه حفظ یک ملکه برای سرنوشت جنگ کاملا موثر خواهد بود، این برای من یک وظیفه ی اخلاقی هست.

    در گزارش محرمانه آرتور ساگشتا که دیروز از طریق کلاغ های نامه بر از جنوب دزتلند به دست ما رسیده گفته شده که احتمالا ملکه شاردل و ناوگان همراهش در سواحل کولینزها مورد حمله ی نیروی دریایی باسمن ها قرار گرفته و به ساحل رفته، گزارش های تایید نشده ای هست که توسط قبایل کولینز حمایت شده و شاید پنهان شده ولی نیروهایی که دیمانیا رو فتح کردند برای تعقیب و اسارت یا کشتنش اعزام شدند.

    من شخصا به همراه سواره نظام واکنش سریع اکسیموس و بخشی از سواره نظام دزرتلند برای نجات مکله شاردل حرکت می کنم و از شما انتظار دارم که قاتل خبیث پدر و مادرم رو قبل از گذشتن از سرزمین سیلورپاین پیدا کنید و به سزای اعمالش برسونید.

    جافری کابایان فورا از جایش بلند شد و گفت در شرایط امروز 2 ملکه کشته یا اسیر شده به معنای شکست قطعی ما در جنگ هست، من بجای شما برای نجات ملکه شاردل خواهم رفت، یکبار برای ماموریت مهمی به سرزمین کولینزها رفتم و موفق نبودم قول می دهم که اینبار با موفقیت ملکه شاردل رو به سلامت برگردانم، ملکه پلین لطفا به من اجازه بدید.

    سرجان که تا آن لحظه کاملا سکوت کرده بود با فشار مشت هاش که روی میز گذاشته بود به آرامی از صندلیش برخواست و رو به پلین گفت:

    بله از دست دادن آخرین بازمانده خاندان اکسیموس تنها چیزی هست که الان لازم نداریم، من با اعزام فرمانده جافری کابایان موافقم.

    پلین که سعی می کرد بر احساساتش کنترل کامل داشته باشد پرسید چه نیرویی برای کشتن شینتا و افرادش اعزام خواهند شد؟

    پودین که در میان ناباوری به فرماندهی کل ارتش دزرتلند منصوب شده بود بلند شد و گفت من خواهم رفت با باقیمانده ی سواره نظام دزرتلند.

    رومل گودریان که لبخند تلخی روی لبانش نشسته بود گفت نه!

    هنوز از کشته شدن نیکلاس بوردو و دو پسرم بیش از چند ماهی نگذشته و من برای هدایت ارتش در جنگ اصلی به تو نیاز خواهم داشت.

    لابر از جایش بلند شد و به سیمون که در کنارش نشسته بود نگاهی انداخت و گفت من علاقمند بودم که برای نجات ملکه شاردل حرکت کنم ولی ترجیح می دم که این عملیات جنبه ی شخصی کمتری داشته باشه برای همین من و سواره نظام ریورزلند برای اینکار حرکت میکنیم.

    کارل اوپلن فرمانده پیاده نظام ریورزلند گفت: برای پیروزی قطعا نیاز به کسی هست که آشنایی کاملی به سیلورپاین داشته باشه پس در صورتیکه اسپارک موافق باشه من هم با سواره نظام سیلورپاین شما رو همراهی می کنیم.

    اسپارک که در گوشه ی میز در کنار ملکه پلین نشسته بود چند بار به نشانه ی تایید سر خودشو تکون داد.

    سرجان اضافه کرد:

    با این تصمیمات از امروز وارد کردن تلفات اولویت اصلی ماست، در حالی که ما قادر به جایگزین کردن بخشی از تلفات خودمان هستیم نباید به باسمن ها این فرصت را بدهیم پس من هم به پالویرا خواهم رفت تا با لرد لونل و لرد سیندنبرگ نقشه ی محاصره ی دریایی و نابودی کشتی های تدارکاتی باسمن ها را طراحی کنم.

    (پایان قسمت اول)

  • ۰۹:۱۱   ۱۳۹۹/۸/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و یکم



    لابر، سیمون، اسپارک و کارل اوپلن در حال بررسی فنی چگونگی لشکر کشی به سیلورپاین برای کشتن شینتا پسر تکاما بودند، لابر علاقمند بود که برای کاهش ریسک و همچنین کاهش تلفات، تمام چهل و پنج هزار نفر سواره نظام سنگین اسلحه ریورزلند و ده هزار نفر سواره نظام سیلورپاین را که بخوبی برای جنگیدن در جنگل های سردسیری تایگا در سیلورپاین آموزش دیده بودند با خود ببرند ولی سیمون و اسپارک با این ایده موافق نبودند.

    اسپارک گفت: ارسال چنین نیروی عظیمی برای درگیری با سی هزار پیاده خسته از جنگ و مسافرت دریایی طولانی واقع بینانه نیست و نتها مشکلات زیادی برای تامین مایحتاج آنها در سیلورپاین و یا بردن تدارکات از اینجا خواهند داشت بلکه اصل غافلگیری را هم از آنها سلب خواهد کرد.

    سیمون هم ضمن تایید نظر اسپارک گفت: از آنجایی که کاروان شینتا موضع گیری بخصوصی ندارد و در حال حرکت است، هدف ثابت و خطوط دفاعی قابل توجهی وجود نخواهد داشت که نیاز به دخالت چنین ارتش سواره نظام بزرگی احساس شود.

    کارل گفت: ما در دوران کودتای آکوییلا ماه ها در جنگل و با تعداد کم در حال شبیخون زدن به افراد آکوییلا بودیم و از آنجایی که جنگل های سیلورپاین خانه ی ماست شاید بتوانیم با نیروی کوچکتری شینتا را پیدا کرده و بکشیم.

    لابر گفت ولی اگر بتوانیم خودش و تمام سربازانش را بکشیم بنا به استراتژی جدیدی که سرجان پیشنهاد کرد، آنها را با یک تلفات قابل توجه روبرو کرده ایم.

    سیمون گفت: ولی اگر با همراه بردن یک ارتش سواره نظام بزرگ آنها را آگاه کنیم و هیچ وقت پیدایشان نکنیم با دستاورد هیچ روبرو خواهیم شد.

    اسپارک هم گفت که با حداکثر ارسال پنج هزار سواره نظام موافق است.

    لابر با تعجب پرسید: یعنی در صورت یک رویارویی کامل شکست بخوریم؟

    سیمون گفت من پانزده هزار نفر را پیشنهاد می کنم، پنج هزار نفر جلوتر و برای کشتن شینتا و ده هزار نفر برای پشتیبانی، جنگ تمام عیار و یا نابود کردن تمام سربازان باسمنی بعد از کشته شدن شینتا.

    لابر گفت این ایده ی بهتر و امیدوارکننده تری هست، موافقم.

    سایرین هم موافقت خود را با این ایده اعلام کردند.

    ...

    سرجان که به سرعت بعد از یک روز حرکت مخفیانه با کمترین محافظین خود را به پالویرا رسانده بود، به گرمی از طرف فرماندار پالویرا که حالا میزبان ارتش های باقیمانده از قاره ی شرقی بود و فرمانده لونل و فرمانده سیندنبرگ قرار گرفت.

    لونل: قربان از اینکه در این موقعیت حساس کمپ فرماندهی ارتش رو ترک کردید تعجب کردیم، حتما موضوع مهمی پیش آمده؟

    سیندنبرگ گفت: قربان من تابحال از نزدیک شما را ملاقات نکرده بودم، شما همیشه موثرترین دشمن در ذهن من بودید و امیدوارم حالا به عنوان متحد از چیزهایی که در مورد شما شنیدم در جهت حفظ قاره و سرزمین هامون استفاده کنیم.

    لرد گابریل فرماندار جدید پالویرا که حالا بجای لونل شهر را رهبری می کرد گفت: آیا تهاجمی متوجه پالویرا شده یا ما برای تهاجمی میزبان این مقدار از نیروی جنگی شده ایم؟

    سرجان گفت: نه من اینجا هستم که طرحی را برای نیروی دریایی مطرح کنم که کاملا محرمانه و شاید بی رحمانه باشد.

    نیروی دریایی اکسیموس امروز به مدد کتیبه هایی که میراث دارک اسلو استار بزرگ است و کمک تو لونل، بزرگترین ناوگان تمام قاره ها را در اختیار دارد، نیروی دریایی دزرتلند هم به لطف بلند پروازی ها و درایت تو سیندنبرگ جهش فوق العاده ای داشته است، امروز باید با هر چه که داریم و بدون توجه به تلفات، هر نوع نقل انتقال باسمن ها بین قاره ی قدیم یا قاره شرقی با این قاره را مختل کنیم حتی اگر تمامی کشتی هایمان را از دست بدهیم.

    هیچ نیروی تازه نفسی نباید به ارتش باسمن ها در قاره ی نوین اضافه شود.

    سیندنبرگ گفت:

    سر جان! ما حالا اکثریت قابل ملاحظه ای در دریا نسبت به باسمن ها داریم، می توانیم با حفظ تمرکز ناوگانمان، بندر به بندر به نیروهای باسمنی حمله کنیم و کمترین تلفات را دریافت کنیم، چرا باید کشتی ها را در پهنه ی دو اقیانوس و چندین دریا متفرق کنیم؟ در حالی که دسته های کوچک ما در این پهنه ی وسیع نمی توانند پیش بینی کنند که با چه مقدار کشتی باسمنی و در کجا روبرو می شوند؟

    سندنبرگ در حالی که به راجر پیرمرد همیشه مست اکسیموسی که در گوشه ی تالار کنار نقشه ها ایستاده بود اشاره می کرد افزود: من و فرمانده لونل در این چند هفته ی اخیر که از قاره ی شرقی بازگشته ایم، نقشه ی مفصلی برای نابودی تمام ناوگان و بنادر باسمن ها و متحدینشان طراحی کرده ایم با کمک این پیرمرد که تا بحال کسی را ندیده بودم که مثل او بر تمام دریاهای دنیا اشراف داشته باشد!

    سرجان پاسخ داد: بله ما می توانستیم ناوگان و ملوانان و سربازان دریایی خود را حفظ کنیم فقط اگر وقت بیشتری داشتیم، متاسفانه بزودی جنگ های جدی در قاره ی ما، سرنوشتمان را مشخص خواهد کرد و وقتی برای این عملیات شما باقی نخواهد ماند.

    راجر که حالا روی زانوهایش افتاده بود: با صدایی که سعی می کرد همچنان قابل درک باشد گفت:

    سرجان، سرجان بزرگ منم راجر دسپرانت از مونتارین، منو به یاد داری؟

    سرجان  که به طرف راجر رفته بود بازوان نحیفش را گرفت و در حالی که بلندش می کرد گفت: فکر کرده ای که من محرمانه ترین نقشه های نظامی چهار اقلیم را در حضور بیگانگانی که نمی شناسم مطرح می کنم؟ و او را در آغوشش فشرد، سپس گفت من پیر اکسیموس را نزد تو فرستادم که به سرزمین کولینز ها ببری .

    او امروز زنده نیست ولی ما سرزمین پدریش را حفظ خواهیم کرد راجر.

    راجر گفت ما می توانیم نقشه ی تو را عملی کنیم فقط برای فرماندهی ناوگان ریچارد را لازم دارم، ریچارد بارت.

    لونل گفت بله فرمان شما را اجرا خواهم کرد سرجان عزیز، نیروی دریایی بدون سرزمین هیچ ارزشی نخواهد داشت، ریچارد بارت را می شناسم، قبلا او را برای جنگ اعزام کرده ام، در زمانی که در جنگ بود دختر خردسالش از قحطی مرد ولی ذره ای از تعهدش به ارتش کم نشد.

    سیندنبرگ گفت: بله ما هم لحظه ای برای ضربه زدن به باسمن ها درنگ نخواهیم کرد و نه کشتی هایمان و نه خونمان در مقابل دفاع از این قاره ارزشی نخواهد داشت.

    ... 

    لابر و کارل حالا از مرز سیلورپاین گذشته بودند، دو هزار و پانصد سوار سیلورپاینی و همین تعداد سوار ریورزلندی آنها را همراهی می کرد در حالی که سعی می کردند کمترین اثری از آنها دیده شود.

    چندین مایل عقب تر فرانک لائودی از اشراف زاده های قلعه ی نایان در ریورزلند در راس یک نیروی ده هزار نفره سواره نظام بدنبال آنها و مترصد فرصتی برای مداخله بود.

    کارل افرادی را که زاده ی همان اطراف بودند را برای شناسایی فرستاد، به نظر می رسید که آنها در شمال لیتور با کاروان شینتا برخورد نمایند.

    ...

    جافری کابایان هم تصمیم گرفته بود برای سرعت عمل بیشتر با هزار نفر از سواران واکنش سریع اکسیموس و سه هزار نفر از سواره نظام سریع دزرتلند ابتدا به قلعه ی مرزی  پاپایان رفته و به همراه نیروهای حافظ آنجا به شابینیا در جنوب دزرتلند برود، آنجا هم نیروهای موجود در قلعه را به نیروهایش اضافه کرده و سپس برای پیدا کردن ملکه شاردل وارد سرزمین مرموز کولینزها شود.

    بعد از اینکه برای دریافت اجازه ی ملکه و تایید نقشه اش چادر فرماندهی اکسیموس را ترک کرد لیو ماسارو را دید که به او خیره شده بود.

    سری تکان داد و رو به لیو گفت: من فردا برای یافتن و نجات ملکه شاردل حرکت می کنم.

    لیو گفت: تو حالا فرمانده ی پیاده نظام اکسیموس هستی، اکسیموس ها همیشه با پیاده نظامشان شناخته شده اند، تو جانشین دارک اسلو استار فقید هستی، پیر وقتی برای برگرداندن تو به سرزمین کولینزها رفت بدون تو باز نگشت جافری. در هر لحظه خودت رو با اون مقایسه کن و بهترین تصمیمات رو بگیر.

    بعد ضربه ای به بازوی جافری زد و ادامه داد:

    این قاره با یا بدون ما پیروز خواهد شد ولی ما ضامن غرور و افتخار سرزمینمان هستیم.

    سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند.

    ...

     

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۹/۸/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و دوم

    جافری کابایان بعد از چندین روز تاختن و همراه کردن سربازان پاپایان، حالا وارد شابینیا از جنوبی ترین شهر های دزرتلند شد. او با توجه به فرمانی که از رومل گودریان به همراه داشت،  فرماندهی نیروهای نظامی قلعه را بدست گرفته و در حال مشورت با فرماندهان محلی برای ورود به سرزمین کولینزها بود، از آخرین باری که وارد آن سرزمین شده بود چند سالی می گذشت و حالا مردم کولینز هم کم کم از وقایع آگاه شده و جزو همپیمانان قاره ی نوین محسوب می شدند.

    جافری مطلع شد که چند روز پیش مقامات قلعه ی شابینیا پیامی دریافت کرده اند که ممکن بود نشانی از ملکه شاردل و همراهانش باشد، پس فرصتی برای استراحت نبود، طبق دستور او فردا قبل از طلوع آفتاب می بایست به سمت  غربی ترین سواحل سرزمین کولینزها حرکت می کردند.

    ...

     لابر و کارل که حالا در حال عبور از شمال لیتور بودند از اینکه هیچ یک از نیروهای شناسایی آنها نتوانسته بود اثری از شینتا و سربازانش پیدا کند، متعجب و کلافه بودند.

    در یکی از شب ها که برای استراحت کمپ ساده ای برپا کرده بودند کارل گفت:

    خیلی عجیبه! اگر اونها می خواستند با استفاده از کوتاهترین راه خود را به ارتش شمالیشان برسانند تا بحال می بایست با آنها برخورد کرده باشیم!

    لابر در حالی که نقشه ی کوچکی را در دستانش گرفته و به آن خیره شده بود پاسخ داد:

    شاید بهتر بود بجای استفاده از خاک اکسیموس ها برای ورود به سیلورپاین از دریاچه ی قو عبور می کردیم ممکنه از اونها عقب افتاده باشیم!

    کارل گفت: هر نوع استفاده از بنادر دریاچه باعث لو رفتن عملیات می شد، شما باور می کنید که آنها کسی را برای پاییدن بنادر مامور نکرده باشند؟

    لابر گفت:  از آخرین باری که آنها توسط خبرچینان ما دیده شده اند طبق بدبینانه ترین سناریوها هم نباید از ما عبور می کردند، من کمی نسبت به این موضوع مشکوک هستم، ممکن است که اصلا هدف آنها رسیدن به دریاچه ی قو نبوده و ما گمراه شده باشیم.

    کارل گفت: از آخرین باری که پیکی از فرانک دریافت کرده ایم هم یک روز می گذرد، من از این بابت هم نگران هستم.

    لابر گفت: تو اگر بجای شینتا بودی برای کمین کردن بخش پنج هزار نفری را انتخاب می کردی یا بخش ده هزار نفری؟

    ...

    پاسخ شینتا به این سوال واضح بود، بخشی که هوشیاری و آمادگی کمتری داشت.

     شب قبل  لرد فرانک لائودی و افرادش در حالی که مطلع شده بودند ارتش پیشتاز به فرماندهی لابر هنوز باسمن ها را پیدا نکرده، برای استراحت توقف کرده بودند.

    فرانک و هوگو پاوارد برادرکوچکتر لنس پاوارد دوست دوران کودکیش در قلعه ی نایان که حالا بعنوان معاون همراهیش می کرد در چادر فرماندهی در حال صرف شام و نوشیدن چند پیاله شراب بودند که صداهای خفیفی توجه آنها را جلب کرد، فرانک که از سر و صدا و بی نظمی در محل نگهداری اسب ها عصبانی شده بود بی درنگ برای تنبیه خاطی از چادر خارج شد.

    هوگو در حالی که سعی می کرد صداهایی را که می شنید تجزیه و تحلیل کند بزودی دریافت که شبیخونی اتفاق افتاده است، هوگو اشراف زاده ی باهوشی بود و قبلا گزارش های دینو پروسا از قلعه ی الواگو و سقوط دیمانیا را چندین بار خوانده بود، او بعد از خروج فرانک صدایی از او نشنید پس احتمالا او زنده نمانده بود به همین دلیل بدون سر و صدا قسمتی از انتهای چادر فرماندهی را با خنجر کوچکش پاره کرد و بیرون خزید، سربازان تازه از شبیخون با خبر شده بودند و با توجه به چیزی که می دید محتمل نبود که بتوانند آرایش خوبی بگیرند، زره ها بیش از اندازه برای مبارزه ی پیاده سنگین بود و اسب ها رمیده و در حال فرار!

     تصمیمش را گرفت، او می دانست که مقاومت در این جنگ هیچ اهمیتی ندارد و چیزی که مهم است حفظ جان سربازان است، خود را به یکی از افسران که هراسان در حال دویدن بود، رساند و دستور داد که شیپورچی ها را پیدا کرده و شیپور فرار و حفظ جان را بصدا در آورند.

    سپس بتهایی و در تاریکی شب وارد جنگل شد.

    ...

    بعد از بازگشت سر جان گالیان به مرکز فرماندهی مشترک، لرد لونل و لرد سیندنبرگ فرماندهان نیروی دریایی اکسیموس و دزرتلند بعد از یک شب طولانی در تالار پالویرا بالاخره با سرنوشت تلخشان روبرو شدند، نیروی دریایی که باعث غرور آنها بود بزودی از میان می رفت، آنها می دانستند یک دریاسالار بی کشتی مثل یک فرمانروای بی سرزمین خواهد بود، پس تصمیم گرفتند آخرین نبرد نیروهایشان را از دست نداده و شخصا هدایت آنها را بدست گیرند، بدین ترتیب روی سه فرماندهی مستقل توافق شد.

    ارتش اول دریایی به فرماندهی سیندنبرگ با تمام نیروی دریایی دزرتلند عازم دریای فارون شد جایی که نزدیک ترین فاصله را بین سواحل باسمن ها و قاره ی نوین داشت، ارتش دوم دریایی به فرماندهی لونل با نیمی از نیروی دریایی اکسیموس عازم اقیانوس بارن در جنوب ارتش اول شد و ارتش سوم دریایی به فرماندهی ریچارد بارت با نیمه ی دیگر نیروی دریایی اکسیموس مامور حفاظت از دریاهای آرگون و لارا گردید تا جلوی نقل و انتقالات از قاره ی شرقی را سد کند.

    راجر هم بعنوان فرمانده کارگاه های کشتی سازی اکسیموس مامور شد تا بر روند تکمیل کردن کشتی های باقیمانده نظارت کرده و آخرین افراد داوطلب برای عضویت در نیروی دریایی را آموزش دهد، آنها می بایست بعنوان نیروی ذخیره منتظر دستورات بعدی می ماندند.

    ...

    جافری با چهار هزار نفر سواره نظام و تقریبا همین مقدار سربازان پیاده در حالی وارد سرزمین کولینرها شده بود که می دانست تنها شانس موفقیت او زودتر رسیدن است به همین دلیل با نادیده گرفتن تمام اقدامات احتیاطی برای استتار، ارتش پیاده را از سواره نظام جدا کرده و در یک موقعیت دفاعی مستقر کرد، سپس همراه سواره نظام سبک با تمام سرعت به سمت مرزهای تایگسترها در ساحل دریا تاخت جایی که اخبار دریافت شده نشان می داد قبایلی از کولینزها به شخصی پناه داده اند که ادعا کرده ملکه ی ریورزلند است!

    جافری و سربازانش تمام آنروز و در ادامه تمام شب را تاختند، جافری کم کم می توانست بوی دریا را حس کند که در تاریکی شب نورهای سبزی را در آسمان دید، یک روش ابداعی از عقرب سرخ برای علامت دادن، حتمن یکی از دیدبان های او چیزی یافته بود،پس با عجله به سمت نورها تغییر مسیر دادند تا به چادرهای یک روستای کوچک و بدوی رسیدند، به محض پیاده شدن و در کمال ناباوری ملکه شاردل و لرد فرانسیس را در کنار دیدبانش مشاهده کرد.

    ملکه شاردل بدون توجه به تشریفات او را در آغوش گرفت و با شوخ طبعی عجیبی که کمتر از او شراغ داشت گفت:

    اینروزها معجزه های زیادی دیده ام که آخرینش تو هستی جناب کابایان ولی به نظر نمی رسه که این معجزات برای پیروزی ما کافی باشه!

    جافری که درآغوش ملکه شاردل احساس شرم می کرد یک قدم به عقب گذاشت و با تعظیم کوتاهی گفت:

    ملکه من حامل سلام گرم ملکه پلین برای شما هستم، ایشان علاقمند بودند که شخصا برای نجات شما به اینجا بیایند ولی این مهم ممکن نبود به همین دلیل من را برای نجات شما فرستادند.

    شاردل گفت: بله به راحتی می تونم تصور کنم که برای پلین فرستادن تو سخت تر بوده تا اینکه خودش می آمد، متاسفانه فرصتی برای این تعارفات باقی نمانده و همینکه تورو اینجا می بینم فوق العاده است، جافری واقعیت اینه که اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم. همین حالا باید حرکت کنیم امروز از یکی از کولینزها شنیدم که ارتش بزرگی از باسمن ها که از محاصره ی دیمانیا برای تعقیب ما آمده تقریبا همینجاست!

    جافری در حالیکه با ناراحتی سرش را تکان می داد به آرامی گفت: دیمانیا سقوط کرده ملکه شاردل و جناب برنارد گودریان و خیلی های دیگه کشته شدند.

    ملکه شاردل که از شنیدن این خبر بهت زده شده بود فقط سرش را به علامت تاسف تکان داد.

    جافری بعد از دقایقی که در سکوت گذشت گفت:

    ملکه افراد من یک شبانه روز برای رسیدن به اینجا تاخته اند، ما مجبور هستیم ساعاتی را برای استراحت توقف کنیم و در عین حال شب زمان بهتری برای حرکت خواهد بود، تا آنزمان من شخصا از شما محافظت می کنم.

    ...

    لرد جوان هوگو پاوارد بعد از ورود به جنگل تازه متوجه نقشه ی شینتا شد، لابر و کارل هدف شبیخون بعدی بودند، پس بجای فرار به لیتور به سمت شمال دوید، باید قبل از اینکه لابر و سربازانش در کمین شینتا گرفتار می شدند خودش را به آنها می رساند، تمام طول شب به سمت شمال دوید، دیگر توانی در پاهایش نداشت ولی هنوز اثری از ارتش پیشرو پیدا نکرده بود، همانطور که بی هدف در حال دویدن در جنگل بود پایش به چیزی گیر کرد و با صورت محکم به زمین خورد، درد تمام بدنش را در بر گرفت ولی وقتی کم کم بر خودش مسلط شد و آماده شد که برخیزد سردی نوک شمشیری را پشت گردنش احساس کرد ...

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۹/۸/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    بقیه داستانو بنویس ...
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان