بی آغاز بی پایان
فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و هشتم
صدای نفیر شیپورهای اعلام حمله، تمام شهر را پر کرده بود. سربازان دزرتلندی با تمام توان مبارزه میکردند و سعی میکردند که جلوی ورود باسمنی ها را بگیرند. اما هر لحظه زمین در جایی دیگر سر باز میکرد و چشمه ای خروشان از سربازان باسمنی از آن سر برمی آورد.
شاهین به سرعت خودش را به کماندارن محافظ دروازه اصلی قلعه رسانده بود. بی وقفه فرمان رها کردن تیر میداد اما انگار هر سربازی که بر زمین می افتاد، به یکباره به چند سرباز دیگر تبدیل شده و از زمین برمیخاست.
کلینت در میان هیاهو فریاد میزد و فرمان داد که قیر داغ را به داخل قلعه بریزند. در تراکم سربازان باسمنی، مدافعان دزرتلندی نیز زیر قیر داغ ذوب میشدند.
کلینت لحظاتی طولانی خیره به دروازه های قلعه در افکارش قوطه ور شد. وقتی به خود آمد بلاخره باسمنی ها توانسته بودند خودشان را به آنجا برسانند و چیزی تا شکستن قفل ها و حفاظ ها باقی نمانده بود.
همه توانش را جمع کرد و فریاد زد: عقب نشینی کنید! برگردید! عقب نشینی کنید. توی شهر پخش بشید. پخش بشییید.
فریاد میزد و بین جمعیت میدوید. گه گاه با سربازی باسمنی درگیر میشد، اما تبحرش در شمشیر زنی آنقدر بود که سرهای زیادی را بدون آنکه سرعتش کند شود از تن جدا کند.
شاهین نیز از بالای برجکی دفاعی دستور داد تا شیپور عقب نشینی را به صدا درآوردند. سربازان دزرتلندی بی هدف به این سو و آنسو میدویدند. تنها میدانستند که نباید تراکم بزرگی از نیرو در جایی شکل بگیرد.
بلاخره دروازه های قلعه باز شد. ارتش اصلی باسمن و پیش از همه، ناکامورا وارد دیمانیا شدند. فریاد های ناکامورا زجرآور بود. در پس هر فرمانی، کمان های شعله ور به این سو و آنسو پرتاب میشدند. برجکها، ساختمان های دفاعی و همه چیز در چشم بر هم زدنی شعله ور شد.
...
برنارد گزارش های نا امید کننده ای را از شاهین و کلینت دریافت میکرد. هنوز نمیدانستند که چطور باسمن ها موفق شده بودند چنین تونل های عظیمی را حفر کنند و عجیب تر آنکه این تونل را به راهروهای اضطراری و مخفی زیر شهر وصل کنند!
برنارد: فرصت بررسی این موضوع رو نداریم. اما هر اطلاعاتی به دست بیاد باید فورا به مقر فرماندهی گزارش بدیم. من ورود باسمن ها به شهر رو گزارش دادم. منتظر پاسخ مقر فرماندهی برای دریافت کمک هستم.
بنت: با اینکه قبلا در جنگهای زیادی شرکت کردم، اما از این میزان خشونت باسمن ها حیرت زده شدم. نباید اجازه بدیم گزارش این وحشی گری ها روحیه مردم رو از بین ببره.
شاهین: مردم به چشم خودشون میبینن. خونه به خونه وارد میشن، به زن و مرد و کودک تجاوز میکنن و بعد اونها رو با دستهای بسته توی خونه ها ول میکنن و خونه رو به آتش میکشن.
برنارد در حالی که مهر مخصوص پادشاهی دزرتلند را در دست داشت، از پشت میزش بلند شد و رو به همه حضار گفت: از امروز همه ما به این مهر دسترسی داریم. دیگه حضور دایم در این مقر معنایی نمیده. هر کس از ما به سمتی خواهد رفت و محلی را فرماندهی خواهد کرد.
در پایان روز گزارش و اطلاعات مهم رو تنظیم کنید و به قصر برسونید. ترتیبی میدم که همه نامه ها با مهر پادشاهی به مقر وگامانس ارسال بشه.
این را گفت و به سمت زره رزمش رفت. مارتین لیدمن که تا آن لحظه سکوت کرده بود، از جایش بلند شد و گفت: من توانایی جنگیدن ندارم، اما میتونیم مسئولیت ارتباط با وگامانس رو بر عهده بگیرم. سپس رو به برنارد کرد و گفت: و به مادونا کمک کنم.
...
برنارد که با نقاب و لباس رزم در بین مردم محلی شناخته نمیشد، خودش را به یکی از محله هایی رساند. دود و آتش و خون همه جا را پر کرده بود. دیدن ویرانه ها، اجساد مردم و خانه های سوخته او را به ستوه آورده بود. اما چیزی که باعث شده بود شکست را نپذیرفته باشد، دیوار نویس های مردم و سربازان دزرتلندی بود. دیوارنویس هایی از خون!
بی اختیار به سوی جسد سربازی رفت که دستش را به دیواری تکیه داده بود و با خون خود بر آن دیوار نوشته بود: "تا آخرین قطره خون، دفاع خواهیم کرد".
کلاه خود سرباز را درآورد، چشمانش را بست و بر پیشانی او بوسه زد. اشکهایش سرازیر شده بود. میخواست تا پایان عمر جسد آن سرباز را در آغوش بگیرد اما صدایی او را هوشیار کرد. چندین سرباز باسمنی به طرف کوچه تنگی که برنارد در آن بود می آمدند. برنارد بی معطلی درازکش در کنار جسد سرباز خوابید، طوری که آنها متوجه زنده بودنش نشوند. سربازان باسمنی نزدیک میشدند. چند خانه جلوتر، دو زن دزرتلندی با لباس های تحریک کننده از خانه بیرون آمدند و با جام شرابی در دست، به سربازان اشاره میکردند که داخل خانه بروند. سربازان باسمنی با تردید به هم نگاه کردند اما به هر حال میدانستند که از پس آنها بر خواهند آمد. یکی از آنها به سمت زنان دزرتلندی رفت و جام های شرابشان را گرفت و بر زمین انداخت. سپس یکی از آنها را از زمین بلند کرد و داخل خانه شد. کمی بعد سربازان دیگر نیز جرات کردند و زن دیگر را با خود به داخل خانه بردند. طولی نکشید که صدای شمشیر و رها شدن تیر از کمان به گوش برنارد رسید. به سرعت از جایش بلند شد و به سمت چند سربازی که بیرون مانده بودند رفت و همه آنها را از پای دراورد. وقتی داخل خانه رسید، چند سرباز دزرتلندی را دید که بر بالین آن دو زن و همرزمانشان که با شمشیر سربازان باسمنی از پای درامده بودند میگریستند.
...
کوبه های سنگین دژکوب های باسمنی، در سنگین بزرگترین و مهم ترین معبد در همه دزرتلند را به لرزه انداخته بود. باسمن ها تصمیم داشتند که اول اشیاه گرانقیمت را از آنجا تاراج کنند و سپس معبد را آتش بزنند. درهای معبد بلاخره شکست و برخلاف تصور نیروهای باسمنی هیچ سربازی داخل معبد نبود! تنها چند روحانی دزرتلندی آنجا مشغول عبادت بودند. سربازان باسمنی به سرعت اشیا گرانبها را برداشتند و هر چه را میشد شکستند. کمی بعد کلینت به همراه دهها سرباز زبده که منتظر کمین کرده بودند، قبل از آنکه باسمنی ها بتوانند از معبد خارج شوند، خوشان را به آنجا رساندند و با چند مشعل بزرگ داخل شده و همه ستون ها و درها را به آتش کشیدند.
معبد که پیش از آن به مواد مشتعل شونده آغشته شده بود، بسیار سریع تر از چیزی که باسمن ها تصور میکردند شروع به سوختن کرد. سربازان دزرتلندی با ایجاد سد انسانی در مقابل در اصلی معبد، جلوی خروج باسمنی ها را گرفته بودند. شمشیر زدن در زیر آتش و دود. بعضی از آنها شعله ور شده بودند اما راه را باز نکردند. کمی بعد معبد بر روی آنهمه فداکاری آوار شد و صدای فریادها را قطع کرد.
دایسوکه که به اشیا گرانبها علاقه خاصی داشت از کمی دورتر شاهد اتفاقات بود و به دستور او همراهانش، به سرعت کلینت و یارانش را محاصره کردند.
کلینت اجازه تمرکز بیشتر را به دشمن نداد و فریاد زد: تا آخرین قطره خون، دفاع خواهم کرد.
این را گفت و به سمت سربازان باسمنی یورش برد. یاران کلینت نیز همین کار را کردند و درگیری شدیدی شکل گرفت. اما تعداد بیشتر سربازان باسمنی نتیجه داد. کلینت خسته از شمشیر زدن در حالی که سر سرباز مقابلش را با یک ضربه قدرتند از تن جدا میکرد، تکان شدیدی در بدنش احساس کرد. برای لحظات کوتاهی نوک شمشیری را دید که سینه اش را میشکافت. نمیتوانست تشخیص بدهد که ازین خواب تلخ بیدار خواهد شد یا به خوابی ابدی خواهد رفت.
در حالی که آخرین سربازان دزرتلندی هم از پای در می آمدند، گروه قابل توجهی از سربازان ریورزلندی خودشان را به آنجا رساندند. کمانداران پیش از رسیدن سربازان رگباری از تیر بر سر نیروهای باسمنی فرو ریختند. یکی از این تیرها بازوی دایسوکه را شکافت و تیر بعدی روی قبل او نشست اما نتوانست زره ضخیمش را پاره کند و زمین افتاد. بلافاصله محافضان ویژه دایسوکه با سپرهایشان دیواری برای او شکل دادند و از محل دور شدند.
اما سربازان ریورزلندی راه را بر روی دیگر باسمنی ها بستند و درگیری بزرگی شکل گرفت. تراکم زیاد سربازها در محلی تنگ باعث شده بود که آنها حتی گاهی با کلاه خود، مشت و لگد و سپرهایشان به هم حمله کنند. این اولین و احتمالا آخرین پیروزی نیروهای متحد بود که توانستند با وجود تلفات سنگین، تمام سربازان باسمنی را از پای در بیاورند.
...
در وگامانس آخرین اخبار جنگ را در جلسه ای مرور کرده بودند. سر جان که درخواست شرکت در جلسه را داده بود و در کنار دیگر اعضا دور میز نشسته بود، از جایش بلند شد و خطاب به رومل گودریان گفت: سرورم، تصمیم نهایی در مورد تقسیم نیروها بر عهده شماست. من از طرف خودم و ملکه پلین و دیگر اعضا به صراحت میگم که هر تصمیمی بگیرید، ما تا آخرین نفس از آن حمایت خواهیم کرد.
رومل گودریان در مخمصه بزرگی گرفتار شده بود. کمی مکث کرد و گفت: اول از همه از همه حضار بخاطر حمایت هاشون تشکر میکنم. آخرین نامه ای که از برنارد دریافت کردیم جلوی روی ماست. این نامه در واقع راهنمای ما برای ادامه جنگ خواهد بود. سپس نامه را دست گرفت و رو به دیگر حضار انگشتش را بر روی نوشته برنارد که با خون خود نوشته بود، "تا آخرین قطره خون دفاع خواهیم کرد" کشید و ادامه داد: امروز متاسفانه تصمیم درست، سخت ترین تصمیم خواهد بود. برای حفظ ثمره خون زنان و مردان دزرتلندی و ریورزلندی، باید تصمیمی بزرگ و سخت اتخاذ کنیم.
شکستن تمرکز ارتش واحد، به معنای شکست ما و رویای مردمیست که جانشان رو فدا کردند تا این قاره زیر ستم باسمنیا قرار نگیره.
لابر با تردید و بهت رو به رومل گودریان گفت: قربان ولی دیمانیا و جان ولیعهد چیزی نیست که بتونیم ازش چشم پوشی کنیم. این رو من از روی احساساتم نمیگم. ما برای پیروزی بر دشمن به وجود برنارد و ملکه شاردل نیاز داریم.
سیمون نیز به بحث اضافه شد: در عین حال اگر باسمن ها دیمانیا رو تصرف کنن و بتونن ارتش هاشون رو به هم متصل کنن، هیچ نیرویی جلودارشون نیست.
پلین نگاهی به سر جان انداخت و گفت: ما باید به سرعت انتخاب کنیم. تصمیم بگیریم و دیگه شک نکنیم.
رومل گودریان: بله. جلوی وصل شدن ارتش باسمن رو خواهیم گرفت.
سر جان: و حقایق به ما میگن که برای رسیدن به این هدف، نمیتونیم ارتشمون رو به سمت دیمانیا حرکت بدیم.
...
آفتاب دیمانیا در صبحی شوم طلوع کرده بود. تمامی شهر در آتش میسوخت. دور تا دور قصر پادشاهی توسط هزاران هزار سرباز باسمنی محاصره شده بود. آخرین سربازان ریورزلندی و دزرتلندی در کنار برنارد در مقابل قصر آرایش نظامی گرفته بودند. برنارد در حالی که با دو دستش کبوتری سفید را که نامه ای به پایش بسته بود محکم گرفته بود، سخنانی کوتاه به زبان آورد: همرزمان من. امروز دزرتلند و ریورزلند جاودانه خواهد شد. قاره ما برای همیشه پا برجا خوهد ماند. من امروز ایمان آوردم که باسمن هرگز بر ما غلبه نخواهد کرد. با وجود مردان و زنانی شجاع و فداکار، هیچ نیرویی بر ما چیره نخواهد شد. پس دقیق ترین تیرها را از کمان رها کنید و سریع ترین شمشیر ها را بکشید. خون شما، دزرتلند و ریورزلند و اکسیموس را برای همیشه ایمن خواهد کرد. ما تا به امروز به خوبی دفاع کردیم و امروز ضربه ای مهلک تر به آنها وارد خواهیم کرد. ضربه ای کاری. ما تن زخمی و ضعیف باسمن را برای ارتش متحد باقی خواهیم گذاشت. زمانی که ارتش متحد سر این حیوان را قطع کند، ما نیز به همراه این سرزمین جشن میگیریم و در رویش دوباره ش زنده خواهیم شد.
سپس فریاد زد: من تا آخرین قطره خون، دفاع خواهم کرد. همه سربازان نیز تکرار کردند. سپس برنارد کبوتر را به آسمان سپرد و شمشیرش را از نیام دراورد و فرمان داد: حملللله.
کمانداران دزرتلندی به رهبری شاهین، از روی دیوارهای کاخ، محوطه اطراف و هر جا که جایی برای ایستادن بود، یکی پس از دیگری، تیرها را از کمان رها میکردند.
سربازان باسمن نیز با دستور ناکامورا به سمت نیروهای متحد یورش بردند و نبردی نزدیک و تن به تن شکل گرفت. برنارد پا به پای دیگر سربازان به میانه نبرد رفته بود و با هر حرکت شمشیر، سربازی باسمنی، بی سر میشد.
بخشی از ارتش باسمن از درهای پشتی و پنجره ها زودتر خودشان را به داخل قصر رساندند و با نگهبان های قصر درگیر شدند. در طبقه بالای قصر، مارتین لیدمن جرعه ای از جامش را سر کشید. انگار دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد. تنها داشت مطمئن میشد که آخرین اسناد محرمانه و مهم دزرتلند را با دقت می سوزاند و چیزی باقی نخواهد ماند.
برنارد به قدرت تمام سربازان را یک به یک از مقابل برداشت و خودش را به ناکامورا نزدیک کرد. ناکامورا که نمیخواست شخصا در جنگ شرکت کند با دیدن این صحنه شمشیرش را از نیام کشید و اسبش را به سمت برنارد هدایت کرد.
برنارد اما پیاده بود و همزمان با چندین سرباز باسمنی درگیر میشد. ناکامورا به سمت او آمد و خواست کار را به سرعت یکسره کند، اما درست لحظه ای که به برنارد رسید، برنارد با حرکتی سریع روی زمین چرخی زد و پای اسب ناکامورا را قطع کرد.
.
همزمان ارتش بزرگ باسمنی تقریبا خودش را به در اصلی قصر رساند و تعداد زیادی از آنها وارد تالارهای بزرگ قصر شدند.
.
ناکامورا روی زمین افتاد اما به سرعت خودش را آماده نبرد کرد و درگیری سختی بین او و برنارد شکل گرفت. برنارد با تبحری خاص چند دور او را چرخاند و در لحظه ای موفق شد پهلوی ناکامورا را بشکافد.
.
سربازان باسمنی تقریبا بر نیروهای متحد چیره شده بودند و به درون قصر یورش بردند. همه تالارها را اشغال کردند و بلاخره تالاری بزرگ در میانه های قصر نظرشان را جلب کرد. قفل درهای بزرگش را شکستند. درون تالار صدها زن چه از زنهای دربار و چه زنهای معمولی شهر مخفی شده بودند.
.
ناکامورا در حالی که برنارد شمشیرش را به سمت او کشید با حرکتی چابک چرخید و خودش را به پشت برنارد رساند و با ضربه پا او را نقش بر زمین کرد. سعی کرد شمشیرش را در سینه برنارد فرو کند، اما برنارد در آخرین لحظه لگدی محکم به زانوی ناکامورا زد و او را به زمین انداخت. از زمین بلند شد و خواست به سمت ناکامورا برود اما تیری از آسمان بر پشتش نشست.
.
همزمان چندین سرباز باسمنی وارد اتاق مارتین لیدمن شدند. با احتیاط به سمت او میرفتند. لیدمن با آرامش روی صندلی مجللی پشت میز نشسته بود و شروع به صحبت کرد: شما لعنتی ها حتی نمیفهمید من چی میگم. حتما خیلی خوشحال شدین. دنبال کلی اطلاعات دست اول به این اتاق اومدید! اما اینم از آخرین برگ. سپس برگه ای که در دستش بود را به درون آتش شومینه کنارش انداخت. سربازان شمشیرشان را به سمت او گرفته و جلو آمدند.
لیدمن لبخند تلخی زد و با کف دست به آنها اشاره کرد که بایستند و گفت: بخواب ببینید. سپس خنجری را از کنار لباسش دراود و آنرا درون سینه اش فرو کرد.
.
برنارد چرخی دور خودش زد تا کماندار را پیدا کند. اما تعداد آنها زیاد بود، سعی کرد تا دیر نشده خودش را به ناکامورا برساند اما تیر دوم شکمش را درید.
.
مادونا که از ورود هزاران سرباز باسمنی به داخل قصر اطمینان حاصل کرد رو به زنان حاضر در تالار فریاد زد: تک تک شما برای حفظ این قاره جان فشانی ها کردید. و حالا همه با هم نتیجه تلاشمون رو خواهیم دید. همه تون رو در آسمان به آغوش خواهم کشید. این را گفت و مشعلی روشن را از آویز دیوار برداشت و داخل تنگ بزرگی که کنارش بود انداخت. همزمان دهها زن دیگر نیز همین کار را کردند.
.
ناکامورا از جایش بلند شده بود اما با احتیاط زیاد فاصله اش از برنارد را که تیر سوم به بازویش خورده بود حفظ میکرد. کمی بعد برنارد روی زانوهایش نشست و سپس به زمین افتاد.
همزمان صدای انفجارهای پی در پی و وحشتناک زمین را لرزاند. انفجارها اتاق به اتاق و تالار به تالار جلو میرفت و در چند دقیقه کل قصر روی سر هزاران سرباز باسمنی و تمامی بازماندگان جبهه متحد فرو ریخت.
ناکامورا با بهت و حیرت مینگریست. آتش و دود و انفجار هر لحظه ابعاد بزرگتری میگرفت. ناکامورا با فریاد دستور میداد که سربازانش از قصر فاصله بگیرند.
...
وقتی برنارد دوباره چشمانش را باز کرد، خورشید در حال غروب بود. قصر همچنان در آتش میسوخت. نگاهی به اطرافش انداخت و زنان و مردانی را دید که دربند توسط سربازان باسمنی به سمت ساختمانی هدایت میشوند. احساس کرد در بین آنها زنی ست که قبلا او را دیده است. به یاد آورد که او را زندانی کرده بود تا لئونارد پودین ماموریتی را انجام دهد.
درین افکار بود که ناکامورا خودش را به بالای سر او رساند. صورت بی احساسش را به برنارد نزدیک کرد. کلماتی را به زبان آورد، شمشیرش را کشید و با دو دست عمود بر پیکر برنارد آنرا برای لحظاتی نگه داشت.
سپس با قدرت شمشیر را فرود آورد و سینه برنارد را شکافت.