خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۰:۰۳   ۱۳۹۹/۶/۱۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و نهم

    اسپارک نصفه شب از خواب پرید. این روزها نگرانی های پی در پی ناآرامش کرده بود شالی دورش پیچید و خدمتکارش را صدا کرد: برو کیه درو رو بیار اینجا

    کیه درو در حالی که شمشیرش را روی لباس های راحتی اش بسته بود وارد شد. اسپارک نوشیدنی گرمی در دو فنجان میریخت. بخار نوشیدنی پیچ و تابی میخورد و روی نیم رخ ظریف بانوی سیلورپاین محو میشد. کیه درو نشست و کمی از نوشیدنی زنجبیلی چشید. اسپارک شالش را بیشتر دورش پیچید و گفت:  با اینکه سرمای شبهای اینجا قابل مقایسه با سیلورپاین نیست ولی من خیلی سردم میشه.

    کیه درو نگاهی به چروک های ریز دور چشم بانو انداخت لبخند دلسوزانه ای زد: باید بیشتر مراقب خودتون باشین

    -        فک میکنی دوباره اسپروسو میینم؟

    -        امیدوارم

    و سپس سرش را پایین انداخت. دروغ گفته بود امیدی نداشت. اسپارک گفت: تمرینها چجوری پیش میره تو ادغام نیروها با ارتش متحد چقدر موفق بودی؟

    -        موفق بودیم. ترس نیروی قوی ایه. همه با تمام وجودشون خواهان پیروزی هستند

    اسپارک لبخند تلخی زد: اوضاع دیمانیا خوب نیست. نمیدونم چقدر دوام میارن

    -        نگاه گودریان تو جلسه ای که سرِ شب داشتیم دردناک بود

    -         دزرت لند هنوز سقوط نکرده ما باید امید داشته باشیم. هنوز هم میتونیم بجنگیم و پیروز بشیم

    -        امید دیو ترسناکیه بانو. ما فقط باید بجنگیم اگه امید داشته باشیم و از دستش بدیم دیگه نمیتونیم بجنگیم. گودریان هم اینو میدونه. میدونه که اگه امید داشته باشه و با سقوط دیمانیا ناامید بشه چیزی براش باقی نمونه ولی اگه به امیدی دل نبنده و فقط بجنگه شاید روزی شاهد باقی موندن اسم دزرت لند روی نقشه باشه.

    -        از دست دادن خانواده شهر و همه اونچه از تلاش های نیاکانش و جوانی خودش به دست آورده بود مردمش نزدیکانش.... کیه درو این سرنوشت ماست؟

    -        ما فقط باید بجنگیم بانو... تا آخرین قطره خونمون

    اسپارک به خود لرزید. بلند شد تا پنجره را ببندد. از پنجره اتاق گودریان نوری بیرون می تابید. ناگهان صدای پاها و جنب و جوشی از راهرو به گوش رسید. ضربان قلبش بالا رفت همان لحظه خدمتکاری در اتاق را با شدت کوبید و وارد شد. اسپارک با نگاهی وحشت زده خدمتکار مخصوص گودریان را شناخت: لطفا به محل اقامت پادشاه گودریان بیاین میخوان شما رو ببینن

    کیه درو پرسید: نمایندگان ریورزلند و اکسیموس هم اظهار شدند؟

    -        بله قربان

    نگاه کیه درو به سمت اسپارک چرخید. شک نداشتند اخبار بدی در راه است. هر دو به سمت محل قرار دویدند هیچ کدام لباس رسمی نپوشیده بودند.

    سکوت سردی فضا را پوشانده بود. رومل گودریان به وضوح پیرتر شده بود. خطوط صورتش عمیق تر از قبل و موهایش سفید تر به نظر میرسید چشمانش قرمز بود اما با صدایی رسا و بدون لرزش شروع به صحبت کرد: روزی که در معبد بزرگ پایتخت دزرت لند تاجگذاری کردم روحانی اعظم به من گفت: دوران تو از سخت ترین دوران هایی تاریخ دزرت لند خواهد بود . امشب من پادشاهی هستم بدون ولیعهد بدون ملکه و بدون پایتخت. ولی شکست خورده نیستم تمام تلاشم را کردم و میکنم که با ارتش دشمن با تمام قوا رو به رو بشیم. مطمئنم که درک میکنید که پیروزی های آتی چقدر برام ارزشمند تر شده. فقط دنبال انتقام نیستم بیشتر از اون میخوام آیندگان بدانند که چقدر برای میراثمان جنگیدیم و از هیچ کوششی فروگذار نکردیم.

    لب فرو بست صدایش هنگام ادای کلمه آخر کمی لرزیده بود. سر جان ایستاد. بقدری هیجان زده پر از احساس بود که نمیتوانست بنشیند هیچ گاه برای تحمل آن حجم  از احساسات منفی آماده نشده بود. با صدایی بلند تر از حالت عادی گفت: قربان ما درد شما رو کاملا درک میکنیم به خود مفتخرم که شانس این رو خواهم داشت که در کنار شما بجنگم شما مردی با روحی بزرگ هستید مطمئن باشید کنار هم باسمن ها رو از سرزمینمان بیرون میکنیم. پلین نتوانست بیشتر مقاومت کند اشکش پایین ریخت اما با سری افراشته و صدایی محکم سرجان را تایید کرد . دیگر شرکت کنندگان جلسه همگی با مشت هایی گره کرده برای بیرون راندن باسمن ها قسم خوردند و پشت پادشاه داغدار ایستادند.

    اسپارک اندیشید چهار اقلیم هیچ گاه آنقدر متحد و مصمم نبوده اند. نتایج جلسه از فردای آن روز کاملا در ارتش مشهود بود از فرماندگان خرد تا دون پایه ترین افراد منظم تمرین میکردند و هیچ سهل انگاری را نمیبخشیدند. کارگاه شمشیربازی صحرایی تاسیس شده در قلعه اولین تولیدات شمشیر کاستد خود را تحویل ارتش داد. استادی که برای اداره این کارگاه از سیلورپاین آمده بود علاوه بر محموله عظیمی از مایع کاستد فرمول جدیدی آورده بود که سلاح هایش را تبدیل به سلاحی مرگ بار میکرد. رازی وجود داشت که هیچ گاه برای کسی فاش نکرده بود و حالا که از نتیجه کار مطمئن بود برای اولین بار آن را برای کیه درو فاش کرد. زخم سلاح های کاستد به هیچ وجه بهبود نمیافت فرمولی که استاد سیلورپاینی ساخته بود جلوی انعقاد خون را میگرفت . از زخم انقدر خون جاری میشد تا قربانی هلاک شود. قبلا به طور اتفاقی متوجه این خاصیت برخی شمشیرهای کاستدی شده بودند اما او توانست آن را بدون ذره ای خطا روی تمام شمشیرها اجرا کند.

    آکوییلا سوار اسب جوان و قدرتمندش از شیب ملایم کوهی پوشیده از درختچه و بوته های سرسبز و شاداب بالا میرفت پوشش گیاهی کم کم متراکم تر و سبزی درختان پر رنگ میشد چند روزی بود که به تطمیع دربار تکاما به کوهستان محل اقامت کیتایا آمده بود. تنها، مجهز با سری پر از خشم و نگرانی. نمیدانست چرا تکاما اینگونه او را از دربارش رانده، باورش نشده بود که با کشتن کیتایا و کم کردن شرش تکاما اداره سیلورپاین را به او برگرداند. شمشیرزنی قهرتر از او در دربار نبود که با جوایزی به مراتب کمتر این کار را برای او بکند؟ اگر فقط میخواست او را با فرستادن به دنبال ماموریتی غیرممکن به کشتن دهد چرا این راه را انتخاب کرده بود؟ چرا به راحتی دستور نداده بود سرش از تنش جدا کنند؟ میتوانست از همانجا برگردد، لعنتی به تسوکا که او را به آن جهنم آورده بود بفرستد و راهی سیلورپاین شود. اما چند بار متوجه شده بود چند سوار دورادور تعقیبش میکنند. یا باید میرفت و تلاش میکرد یک موجود ناشناخته را بکشد و یا برگردد و با تعقیب کنندگانش روبه رو شود . گاهی می اندیشید تلاش کند تا آن ها را گم کند. اما تمام راه ها در ذهنش مجهول بود و راهی که در برابرش بود ناتمام به نظر می رسید. در گیر و دار بررسی بهترین انتخاب بافت جنگلی-کوهستانی به ناگهان تغییری شگرف کرد مقهور زیبایی اطراف ناگهان با اسبش در تله ای جنگلی افتاد. صدای نعره ای دردناک چندین پرنده را از شاخه درختان پراند.

    سیاهی حضور چندین مرد دهانه گودال عمیقی که در آن افتاده بود را پوشاند. به هوش که آمد به تنه درختی بسته شده بود وسط میدان روستایی در میان کوهستان باسمن ها.

    به خودش لعنت میفرستاد که به موقع بازنگشته است. پشت درختان تعقیب کنندگانش را یک لحظه دید. قبل از اینکه برای گزارش دادن به اربابشان کوهستان را ترک کنند.

    چند روز آینده سخت ترین روزهای عمرش شد. اسیر کنندگانش بدون توجه به حضور او در میدان روستا به زندگی خود ادامه میدادند نه از خوراک و آب خبری بود نه هیچ توجهی، به فریادهایش توجهی نمیشد، انگار که قرار بود در انزوا و از گرسنگی و تشنگی بمیرد. گاهی به شکار می رفتند و شکارشان را دور هم کباب میکردند و میخوردند بعضی روزها را به تمرین نظامی میپرداختند و شب ها در آغوش یکدیگر میخوابیدند بدون اینکه تعهدی به یکدیگر داشته باشند. انگار که وسط یک پادگان نظامی گیر افتاده بود یک پادگان نظامی با مردم یک قبیله بدوی . بلاتکلیفی بیشتر از گرسنگی رمقش را گرفته بود با استخوان های دردناک از یک حالت ماندن و لبهای ترک خورده متوجه شد ساعت هوشیاری اش منقطع شده و گاه و بی گاه بی هوش میشود. کم کم ساعات هوشیاری اش کوتاه شده و تمرکزش را بر محیط اطرافش از دست میداد. زمان را هم گم کرده بود نمیدانست چند روز به آن وضعیت افتاده بدنش بوی بدی گرفته بود و مرتب مورد هجوم حشرات قرار میگرفت اما حتی نمیتوانست آنها را از خود براند.

    چشمانش را گشود نتوانست تشخیص دهد روز است یا شب بدنش خشک شده و روی زانوان دردناکش افتاده بود دستانش را که پشت تنه درخت بهم بسته شده بود اصلا حس نمیکرد. چند بار پلک زد و به سختی گردنش را بالا گرفت اتفاق متفاوتی افتاده بود سوار سفید پوشی وارد دهکده شده بود. سواری بلند مرتبه و مقدس . تمام ساکنان دهکده برای ادای احترام خود را به میدان اصلی رساندند. صدای هیاهو و تلاشهایشان برای دست کشیدن به دامن ردایش توجه اش را برای چند ثانیه جلب کرد. در تلاش برای درک اتفاقات اطرافش بیهوش شد.

    سوار سفید پوش از اسبش پیاده شد ردای بلند سفیدش تا زمین میرسید کلاه بالاپوشش را کنار زد . با قدم های استوار و بلند به آکوییلا بیهوش نزدیک شد. زیر چانه اش را گرفت تا به صورتش نگاه کند. لبخند رضایت در صورتش نشست.

    مردی پرسید: چه دستوری میدهید والا؟

    -        فعلا ضبط و ریطش کنید زنده بمونه. تا ببینم تکاما برای چی فرستاده اتش اینجا.

    -        قربانی تکاما رو قبول میکنید؟

    شخصی که والا خطابش می کردند. نگاه نامطمئنی به زندانی انداخت سپس گفت: دلیلی نداره قبول نکنم طبق سنت عمل کرده. مردی سالم، بالغ، غیر باسمن و با اراده خودش برای قربانی شدن اینجا فرستاده شده. قربانی شو قبول میکنیم و به خواسته اش عمل میکنیم.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۵/۶/۱۳۹۹   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان