خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان  این من و این تو


    قسمت اول

    بخش سوم



    گفتم : نه بابا تازه از سربازی برگشتم ...
    گفت : بِکی ... زرشک رفتی جوون سربازی برای چی ؟ بیکاری که سربازی نمی خواد ... شغل آزاد هم که نمی خواد ... دیگه تو این دور و زمونه کی میره سربازی ؟ واسه ی این جماعت جون دادن عین خریتِ
    گفتم : نمی دونم دیگه باید می رفتم ...
    پرسید : درس نخوندی ؟
     گفتم : چرا لیسانس الکترونیک گرفتم . بابام میگه همه چیز باید روی اصولش انجام بشه .....
    قاه قاه خندید و محکم زد روی پای منو گفت پس تو پاستوریزه ی ؛؛ پاستوریزه ای ... به جناب پدر بگو بیدار شو زمونه فرق کرده دیگه اون ممه رو لو لو برد بخوای اینجوری زندگی کنی کلاهت پس معرکه است داداش ...
    خوب الان می خوای چیکار کنی کار داری ؟
    گفتم : نه بابا تازه اومدم یک نفس بکشم برم دنبال کار ...
    گفت : ببین تو خیلی تر و تمیزی ؛؛ دنیا این وری نیست داداش ,, گذشت  اون دور زمونه .... تو مگه کار پیدا می کنی ؟ ...
    گفتم : ان شالله پیدا می کنم من لیسانس دارم سربازی رفتم ... آدم سالمی هم هستم چرا پیدا نکنم ؟
    گفت : از ما گفتن نوچ پیدا نمی کنی داداش ... حالا این خط این نشون ... از من به تو نصیحت ... اگر پیدا نکردی کار عار نیست ... یک شماره بهت میدم ... برادر زن منه ... چند دستگاه تاکسی داره ... راننده برای تاکسی هاش می خواد ... شاید برات کار داشته باشه ... بگیر اینو بگیر نگه دار بی فایده نیست ...
    گفتم : نه بابا من رو تاکسی که کار نمی کنم ... بابام تو دارایی آشنا داره نهایتش اونجا استخدام میشم ... مشکلی نیست ...
    یک کارت رو به زور به من داد و گفت : پیشت باشه بهتره ، بذار جیبت ... برای اینکه روشو زمین نندازم گرفتم که دیگه با من بحث نکنه ...
    من که رسیدم محمود دم در بود و داشت میرفت سلمونی که برای فیلمبرداری آماده بشه ... چشمش به میوه ها که افتاد دستشو زد به شونه ی منو گفت :
    دستت درد نکنه خیلی عالیه ممنون ... همین و رفت ...

    من فهمیدم که پول اینا هم افتاد گردن بابام که می دونستم تا آخر عمرش فراموش نمی کنه .....
    چند تا از بچه های فامیل کمک کردن و میوه ها را بردیم تو حالا خونه ی ما پر شده بود از فامیل هایی که اومده بودن کمک ...

    مامان هنوز شاکی بود و می گفت : مگه باشگاه چقدر می شد که اینقدر منو به زحمت انداختین ...

    ولی منو کشید یک کنار و گفت : سینا بیا اینجا کارت دارم ...

    گفتم : چی شده مامان ؟
     گفت : سینا هر چی دختر تو فامیل بوده اومده کمک ... برو یکی رو انتخاب کن ...
    گفتم : خوب مادر من برای عروسی اومدن نه اینکه زن من بشن کی حالا به من زن میده ؟ ...
    .گفت : وا مگه تو چته هزار ماشالله به قد و بالا ، شکلتم که مثل ماه می مونه چی کم داری مادر به قربونت بره ...
    گفتم : برو مادر جان سوسکه از دیوار می رفت بالا مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت .. برو به کارت برس ...
    گفت : حالا ببین کی گفتم این دخترا همه به خاطر تو اومدن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان