خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    عروسی به خیر خوشی تموم شد و حالا سمیرا رفته بود به خونه جدیدش ....
    بدون اون انگار خونه خالی شده بود ... سارا هم همین حس رو داشت ... و با اینکه هفت سال از من کوچکتر بود و سال آخر دبیرستان رو می خوند ...

    این روزا بیشتر پیش من میومد و با هم حرف می زدیم و من احساس می کردم توی اون دو سال خیلی بزرگ تر شده ...
    حالا من دنبال کار می گشتم ... به هرجا و کسی که می شد مراجعه کردم ولی موفق نشدم کاری برای خودم دست پا کنم .
    بابام هم سفارش کرده بود که منو توی همون اداره ی خودش استخدام کنن ... البته من آرزو های بزرگی داشتم منتظر این استخدام نبودم ...
    چون فکر می کردم مهندس شدم و سربازی رفتم دستم برای هر کاری جلوس ... ولی کار نبود که نبود ...
    چهار ماهی که گذشت توقعم کم شد ... دیگه به هر کاری راضی بودم ...

    نمی شد که با این سن و سالم هنوز پول تو جیبی از بابام بگیرم ... تازه اونم از بابای من که جونش به پولش بند بود ...
    شرکت های خصوصی ... هیچ کدوم به من کار نمی دادن و ازم سابقه ی کار می خواستن ...

    می گفتم : خوب من باید یک جایی مشغول بشم که سابقه پیدا کنم ...
    ولی هیچ کس پاسخی برای من نداشت ...

    - متاسفم ما یک کسی رو می خوایم که با تجربه باشه ...

    و این آخرین جواب اونا بود ...
    دیگه بی خیال مدرک مهندسی شدم و دنبال یک کار موقت گشتم تا بتونم حداقل پول توجیبی داشته باشم ...
    ولی بازم جایی پیدا نمی شد ... هر روز کسل و خسته و ناامید برمی گشتم خونه و سخت ترین قسمتش این بود که قبل از اینکه من پوشه ای که برای مدارکم آماده کرده بودم همه جا با خودم می بردم رو بذارم زمین ؛؛ بابام میومد سراغم و می پرسید چی شد بابا کار پیدا کردی ؟   ...
    می دونستم که اون فقط نگران منه و منظور خاصی نداره ولی عصبیم می کرد ...

    برای اینکه خودش به من قول داده بود که توی دارایی منو مثل آب خوردن استخدام می کنه ... ولی حالا می گفت : نیروی جدید نمی گیرن ... و باید صبر کنی ...
    یک روز از جلوی یک نانوایی رد می شدم ... دیدم نوشته کارگر نیاز داره ...

    با خودم گفتم : سینا کار که عار نیست یک مدت اینجا مشغول میشی تا کار پیدا کنی ... اقلا پول تو جیبی که داری ...

    رفتم جلو ولی چه حالی داشتم فقط خدا می دونه و بس ...

    شاطر نون سنگگ ها رو پرت می کرد روی اون میز سیمی و یک پسر بچه سنگهای اونو می گرفت ... و می داد دست مشتری ... هر چی فکر می کردم این کار من نبود ...
    شاطر بشم ؟ خمیرگیر ؟ یا جای این پسره ... نه کار من نبود ....
    صف طولانی برای خرید نون بسته شده بود ... منم ایستاده بودم ...

    خجالت می کشیدم بگم چیکار دارم ... اصلا نمی دونستم از کجا شروع کنم ... تا بالاخره همون پسره ازم پرسید : چند تا ؟
    گفتم : دو تا ... پرسید خاش خاشی ؟
    گفتم : آره خاش خاشی .

    گفت : دو تومن بده ...

    گفتم : چرا ؟ مگه نون چنده ؟ ... ( من هزار پانصد  تومن بیشتر تو جیبم نبود ) ...

    گفتم : یکی بده ...

    نگاه بدی به من کرد و یک دونه نون انداخت جلوی من و پولو گرفت ...
    از بس خجالت کشیده بودم همون جور نون رو داغ داغ بر داشتم و از نانوایی زدم بیرون ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان