خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    از اکباتان یک مسافر برای راه آهن به تورم خورد ... تو راه هم هی مسافر سوار کردم و پیاده کردم ولی نمی دونستم باید دقیقا چقدر بگیرم ...
    اما می فهمیدم که یک اشکالی هست که به هر کس می گفتم اینقدر میشه از من تشکر و قدردانی می کرد و من متوجه شدم دارم خیلی کم می گیرم ، این بود که کم کم کرایه رو زیاد کردم تا ساعت نزدیک دوازده شد . ماشین یک متر بدون مسافر نموند ... ولی دیگه خیابون ها خلوت شده بود ...
    وقتی مسافر راه آهن رو پیاده کردم دیدم خیلی تاکسی اونجا هست ...

    با خودم گفتم بیخودی تو شهر نگردم برم راه آهن و مسافر بزنم ...... و این طوری من شب اول رو با موفقیت و در آمد خوب تموم کردم ...
    برگشتم خونه تازه چشمم گرم شده بود که تفرشی زنگ زد و گفت : کجایی ؟
    گفتم : برگشتم خونه ... چیکار کنم ماشین رو بدم بکی؟
    گفت : چقدی کار کردی ؟
     گفتم : یک صد و بیست تومنی میشه ...
    گفت : خیلی خوبه برای روز اول خوبه باید تیز و بز بشی کمه ولی بازم خوبه  ؟
    گفتم : نه ولی بی مسافر هم نموندم ...
    گفت : پس حتما کم گرفتی ، نرخ دستت هست ؟
     گفتم : داره دستم میاد ..
    گفت :خوب روز اولی بد نبود ولی باید بهتر بشه هفتاد بفرست برای من باقیش مال خودت ... پولو بده به همین راننده که میاد ماشین رو بگیره ...
    با خودم فکر کردم همین روز اولی داره سر من کلاه می ذاره این که نصف نشد ...

    ولی بازم خجالت کشیدم حرفی بزنم ...
    ولی فردا من نتونستم همون مقدار رو هم در بیارم ...
    برای همین به تفرشی نگفتم چقدر در آوردم ولی همون هفتاد تومن رو براش فرستادم ... با این که روز به روز تو این کار وارد می شدم ولی نمی تونستم قبول کنم که راننده باقی بمونم .
    حالا اگر ماشین مال خودم بود یک چیزی ولی اینطوری درآمد خوبی هم نداشتم ...
    پنج ماه گذشت ... ولی دیگه نه تنها مثل روزهای اول خوشحال نبودم ... دلم برای زندگیم شور می زد و نمی دونستم چیکار کنم حالا دنبال کارم نمی رفتم ... داشتم عمرم رو برای شبی چهل , پنجاه تومن هدر می دادم ...
    روزا خواب بودم و شب ها کار می کردم . احساس کسالت و خستگی وجودم رو گرفته بود ...
    تا یک شب زندگی من عوض شد ... و در مسیری عجیب و باور نکردنی افتادم ...
    یک مرد مسن جلوی ماشین منو گرفت و گفت فرودگاه عجله داریم ...
    ایستادم و اون با یک خانم مسن و یک چمدون سوار ماشین شد ... و با دستپاچگی گفت : تو رو خدا عجله کن دیر شده الان طیاره میره ...
    گفتم : خوب کاش زودتر راه میفتادین ...
    گفت : ما که کاری نداشتیم یک ساعته زنگ زدیم تاکسی تلفنی آقا نیومد ... ما رو قال گذاشت ... دیر شده برو آقا تو رو خدا تند برو ... وای ... داریم جا می مونیم ... آقا هر چی بخوای بهت میدم ما رو برسون به خدا ندارم دوباره بلیط بخرم .... دلم براشون سوخت ...
     تا اونجا که ممکن بود با سرعت از بین ماشین ها خودمو رد می کردم و می رفتم طرف فرودگاه ... مثل اینکه یکی دنبالم کرده بود ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان