خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش پنجم



    یک روز که حالم خیلی بد بود و اصلا نمی دونستم چی می خوام و همش بغض داشتم و با مامان لج بازی می کردم ، مجید کنارم نشست و گفت : تو چرا این طوری می کنی ؟ خوب ؛؛ این شرایط تو رو ما هم داریم ولی مهم نیست ببین منیره رفت دنبال زندگیش توام میری ...
    مطمئن باش زندگی تو از اونم بهتر میشه ...
    گفتم : منیره خوشگل بود ولی من زشتم ...
    خندید و گفت : اینو دیگه از کجات در آوردی تو خوشگل و با نمکی به خدا حرف نداری ...
    گفتم : نه نیستم از خودم بدم میاد ...
    گفت : به خدا قسم این طور نیست تو خیلی خوشگلی ...
    گفتم : مجید یک چیزی ازت می خوام ... پول میدی دماغمو عمل کنم ؟ ...
    گفت : ای داد بیداد ، پول میدم بذار تو حسابت ولی دماغتو دست نزن حیف نیست خودتو بیخودی ببری زیر تیغ جراحی ؟ صورت طبیعی آدم یک چیز دیگه است این کارو نکن . حالا اگر دماغت زشت بود آره ولی تو که ...
    گفتم : تو رو خدا اگر می خواین من خوشحال باشم بذارین دماغمو عمل کنم ... کمکم کن ... فقط تو راضی باشی بقیه راضی میشن ...
    گفت : آخه دردسر اینه که من راضی نیستم دماغ تو که چیزیش نیست ... نه من با دست خودم این بلا رو سر تو نمیارم ...
    ولی من اینقدر اصرار کردم و هی گفتم و گفتم تا مجید و مامان رو راضی کردم ولی مهتاب تا میومد حرف بزنه می زدم تو ذوقش و می گفتم به تو مربوط نیست همون طور که کارای تو به من مربوط نیست ....
    یک شب مجید با یک پژو اومد در خونه و با خوشحالی گفت : که شرکت اونو در اختیارم گذاشته ....
    پرسیدم : شرف خان بهت داد ؟
     گفت : نه شرف همچین اجازه ای نداره از این کارا بکنه ... آقای مظاهری خودش این کارو کرد ...
    اون شب چون مجید خوشحال بود من موفق شدم ازش پول بگیرم برای دکتری که باهاش صحبت کرده بودم برای عمل دماغم ...

    و دو روز بعد در میون نارضایتی مامان و بقیه توی کلینک دکتر جراحم خوابیدم و عمل انجام شد ...

    وقتی هنوز تازه به هوش اومده بودم داشتم عوق می زدم ...
    شرف خان و مهتاب اومدن به دیدن من ، داشتم از خجالت آب می شدم نمی خواستم اونا منو به اون حال ببینن ... وانمود می کردم که خوابم و چیزی نمی شنوم ...
    ولی از نوع حرف زدن اونا فهمیدم که بیشتر از اونی که فکر می کردم با هم صمیمی شدن و عمل دماغ منم بیخودی بود ...
    خودمو نگه داشتم تا اونا رفتن شروع کردم به گریه کردن و گفتم درد دارم .

    در حالی که دلم خیلی گرفته بود از زمین و زمان شاکی بودم ... این کارم راضیم نکرده بود ... نمی دونستم چرا اینطور آشفته و ناآرومم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان