داستان این من و این تو
قسمت هفتم
بخش دوم
گفتم : نه ...
فرصت جواب دادن نداشتم . بابام صدای سارا رو شنید ...
اومد جلو و دستشو کوبید رو هم و گفت ای داد بیداد ... چیکار کردی پسر ؟
بهت نگفتم ماشین مردم رو نگیر ؟ آدم باید خر مردم رو دولا دولا سوار بشه ؟ چقدر گفتم نکن برو بهش پس بده ... چی شد؟ ... حالا کجاشو زدی ؟
مامان هراسون همینطور که داشت دستشو با دامنش خشک می کرد اومد و گفت یا حضرت عباس خودت به داد بچه ام برس .
داد زدم : چرا شلوغ می کنین ... کی گفته تصادف کردم ...
بابا گفت : خودم شنیدم بهت صد دفعه گفتم پنهون کاری نکن ... رو راست باش تا موفق باشی ... بگو ببینم چقدر خسارت خورده ...
داد زدم : من تصادف نکردم ... والله نکردم چرا شلوغ می کنین تقصیر تو بود سارا ... ولی ... یک جورایی خودم الان تصادفی شدم ... برین به کارتون برسین خاطر جمع باشین تصادفی تو کار نیست ...
رفتم تو اتاقم ولی دلم می خواست با یکی حرف بزنم ... چرا من اینطوری شدم ...
مامانم همیشه می گفت ... دارم بهت شک می کنم نکنه عیب و ایرادی داری که اسم زن رو نمیاری ؟ بیا برو دکتر مادر خوب میشی ...
خودمو با همون لباس انداختم روی تخت و دستهامو باز کردم و به پشت دراز کشیدم ... و با خودم گفتم مثل اینکه خوب شدم ...
چه جالب و لذت بخش بود چیزی که من هرگز تجربه نکرده بودم ....
بدنم بیشتر داغ شده بود و دلم می خواست چشمهامو ببندم و صورت اونو به یاد بیارم ... یک حس غریب و گرم ... مثل خون توی رگهام جاری شد ...
سارا کنجکاو شده بود باز لای درو باز کرد و گفت : داداشی بیام تو ؟ اجازه ؟ ...
گفتم : بیا ...
ولی از جام بلند نشدم کنار نشست ... و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : من یک حدس زدم بگم ؟
گفتم : نکن قلقک نده تو رو خدا نکن ...خوب بگو ... نکن سارا می زنمت ها ... دِ نکن دیگه ...
در حالی که همینطور داشت شیطنت می کرد گفت : عاشق شدی ؟ آره عاشق شدی ؟
بلند شدم و نشستم ... و دستهاشو گرفتم که قلقلکم نده گفتم صبر کن ببینم تو چی گفتی ؟
گفت : به خدا شکل عاشق ها بودی وقتی از در اومدی تو....
گفتم : سارا ... واقعا ؟
گفت : راسته ؟ گلوت پیش کسی گیر کرده ؟ پس درست حدس زدم ...
گفتم : ببین سارا واقعا خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد الان نیم ساعت هم نشده ... تو چطوری فهمیدی ؟ من هنوز خودمم نمی دونم چی به سرم اومده ...
گفت : برام تعریف کن تا بهت بگم .....
گفتم : رفتم در خونه ی پرویز خان تا یک پاکت رو بدم و برگردم ... یک مرتبه ... یک حوری بود ؟ پری بود ؟ آدم بود ؟ نمی دونم جلوی در ظاهر شد ...
سارا محو اون شدم گیج شدم تا حالا همچین چیزی برام اتفاق نیفتاده بود ... قرمز شدم و قلبم چنان تند می زد که گفتم شاید اونم صدای قلبم بشنوه ....
سارا با خوشحالی دستهاشو کرد زیر بغل من تا دوباره قلقلکم بده و گفت : نگفتم ... نگفتم ... داداش جونم عاشق شده ... باریکلا به من آفرین به من ......
گفتم : نکن ببینم چی میگی ... تو فکر می کنی عاشق شدم ؟ ...
گفت : چشم هاتو ببند ... حالا چی می بینی ؟ اگر صورت اونو دیدی پس تو عا ... ش ... قی ...
گفتم : ببینم نکنه تو ام عاشق شدی ؟ ....
یک نوچ کرد و گفت : بودم ... رفت زن گرفت ... کثافت همش به من نگاه عاشقانه می کرد مثل عنترا رفت دوستم رو گرفت ...
گفتم : عاشقی به همین راحتیه ؟
گفت : نه بابا تو که سربازی بودی اینقدر خودمو زدم و گریه کردم که داشتم کور می شدم ... ولی حالا بی خیالش شدم الان یک بچه هم داره ...
ناهید گلکار