خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    حالا من دیگه وضعیتم روشن نبود ، هنوز با مادرم توی مدرسه زندگی می کردم توی همون اتاق لعنتی ...
    تو هر فرصتی می رفتم خونه ی مهتاب ...خونه ی مجید ... خونه ی منیره ...

    و هر بار که می خواستم برگردم به طرف اون خونه یادم میومد که چقدر بدبختم ....
     حالا فقط من بودم و مامان ... و آتیشی که به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نتونیم از اونجا خلاص بشیم ...
    شیدا دختر مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد  ...
    ولی خوب اون احساس حقارت توی وجود من نمی گذاشت از زندگی لذت ببرم  و اینکه نمی تونستم مامان رو تنها بذارم ... و هنوز دور از چشم بقیه توی تمیز کردن مدرسه کمکش می کردم ....
    مثلا صبح مثل یک پرنسس می رفتم از خونه بیرون و شب کلاسهای مدرسه رو جارو می کشیدم ...
    درس من که تموم شد شرف خان توی شرکت هواپیمایی که مال عموش پرویز خان مظاهری بود منو استخدام کرد و من مشغول کار شدم ...
    ولی من هر روز برای رفتن به سر کارم با مشکل آرایش کردن مواجه بودم و با مامان جر و بحث می کردم ...
    خانم صادقی می ترسید من برای بچه های اون مدرسه بد آموزی داشته باشم ......

    ولی من اصلا اهمیتی نمیدادم  کار خودم رو میکردم شاید دلم می خواست مامان رو از اونجا بیرون کنن ... و اینطوری منم راحت می شدم ...


    اون روز من داشتم بلیط های کیش رو که فروخته شده بود چک می کردم که یک جوون قد بلند و خوش تیپ اومد تو یک مرتبه چشم منو گرفت ... خیلی جذاب بود ... با کت و شلوار مرتب ... رفت سراغ صندوق دار و سراغ آقای مظاهری رو گرفت ... و گفت سینا مهاجری هستم و بعد از پله ها رفت بالا ...
    من همه ی حواسم به اون بود تا اومد پایین و رفت ... با خودم گفتم دیگه هرگز نمی بینمش حیف شد ...
    ولی فردا صبح دوباره سر و کله اش پیدا شد با لباس اسپرت جذاب ترم شده بود ...
    از اینکه اونو می دیدم خوشحال شدم و نتونستم چشم ازش بر دارم ... با آقای مظاهری اومده بود ,, نمی دونم چرا وقتی اونو دیدم قلبم فرو ریخت ... و این اولین باری بود که چنین حالتی داشتم ... در حالی که اون اصلا توجهی به من نکرد و رفت بالا ...
    تا ظهر چشمم به پله ها بود می ترسیدم یک آن نگاه نکنم و اون بره و من متوجه نشم  ... اما اون تا ظهر ...  توی دفتر آقای مظاهری موند ...
    یک مرتبه دیدم که سر پله ها ایستاده ... و بعد با آقای مظاهری و کادر طبقه ی بالا اومدن پایین ...
    آقای مظاهری با صدای بلند گفت : خسته نباشین لطفا به من گوش کنین ... از زحمات همه ی شما تشکر می کنم ... و می خوام همون طور که با من همکاری کردین با آقای سینا مهاجری هم همکاری کنید ...
    حرف ایشون حرف منه در نبودن من ایشون مسئول رسیدگی به امور هستن ...

    از همه انتظار دارم نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان