خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    به صورت سینا نگاه می کردم و قلبم می لرزید ...
    چقدر جذاب و خوش تیپ بود قد بلندی داشت و با اعتماد به نفس ایستاده بود . پیدا بود که توی این کار خیلی وارده ... از این که باید با اون کار می کردم خیلی خوشحال بودم پرویز خان همین طور حرف می زد ولی من محو تماشای سینا بودم ...
    حرفش که تموم شد باز با هم رفتن بالا ....

    احساس می کردم خیلی خوشحالم چون این اولین باری بود که اینطور قلبم به خاطر کسی می تپید ... و از همه مهمتر این بود که از آشناهای مظاهری بود و حلقه دستش نبود ...
    اون شب با خیال سینا خوابیدم ... و به عشق دیدن اون ، دوباره رفتم سر کار ...
    سینا اون روز اومد پایین و به کارای ما رسیدگی کرد ... بقدری دقت داشت ... که حتی کوچکترین مورد از چشمش نمی افتاد ... ولی انگار کسی رو نمی دید ... و تمام حواسش به کار بود ... وای چقدر خوش تیپ و دوست داشتی بود ...
    به جز من چهار تا دختر خوشگل دیگه تو آژانس بودن ولی برای سینا هیچ فرقی نمی کرد ...
    من عمدا ازش زیاد سئوال می کردم ...

    ولی اون می گفت : شما نباید اینا رو از من بپرسین !! ... انجام بدین من چک می کنم ... از شما بعیده ....
    مثل اینکه از ما خیلی انتظار داشت و متوجه بود که سئوالات من الکیه چون جواب نداد ... و من خیلی شرمنده شدم و دستم شروع کرد به لرزیدن ....
    هر طوری بود باید توجه اونو به خودم جلب می کردم ...
    یک هفته گذشت و من می دیدم که چقدر سینا سخت کار می کنه ... و در موقع کار هم با کسی ارتباط بر قرار نمی کنه ... شاید این شگرد کارش بود ...
    ساعت نُه بود که سینا اومد و خواهش کرد پشت سیستم من بشینه من کنار دستش ایستاده بودم ... و مطمئن بودم که به خاطر اینکه به من نزدیک بشه این کارو کرده و گرنه می گفت خودم صادر کنم ....
    سینا دو تا بلیط صادر کرد و بلیط ها رو بر داشت و از من عذر خواهی کرد و رفت بالا ....

    خوشحال بودم ... می دونستم به زودی سر حرف رو با من باز می کنه باید منتظر می شدم ... و خودمو کوچیک نمی کردم  ..
    تا آژانس تعطیل شد ... من دست دست کردم تا شاید بتونم یک جوری بیرون از آژانس اونو ببینم ...
    می خواستم یک صحنه درست کنم که مثلا اتفاقی شده ... اون ور خیابون منتظر موندم ...

    ولی سینا با پرویز خان اومد بیرون و درو قفل کرد و نشست پشت ماشین پرویز خان و با هم رفتن ...

    و من که بیشتر از نیم ساعت منتظرش شده بودم ناامید برگشتم خونه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان