خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هشتم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    اما یک چیزی در مورد پرویز خان داشت فکر منو به خودش مشغول می کرد که نمی دونستم اون چیه از یک موضوعی خوشم نمیومد ... که پیداش نمی کردم ...
    و اونقدر محو عشق ناگهانی خودم شده بودم که اهمیتی هم نمی دادم ...
    فردا صبح زودتر از هر روز رفتم سرکار و دیدم یکی از کارمندا پشت در ایستاده ...
     یکی از خانمها بود فورا ماشین رو پارک کردم و خودمو رسوندم و گفتم : سلام صبح بخیر ... مهسا خانم ؟ اشتباه نکردم ؟ 
    شما زود اومدین یا من دیر کردم ...
    گفت : نه خیر من زود اومدم داداشم منو رسوند برای همین زود شد ...
    درو باز کردم و رفتیم تو هنوز آقا حیدر مستخدم اونجا هم نیومده بود ...
    خواستم برم بالا باز گفت : می دونین که داداش من داماد آقای مظاهریه ؟ ...
    یک مرتبه قلبم فرو ریخت مثل اینکه توی سرم خالی شد گفتم : پرویز خان داماد داره ؟

    گفت : پرویز خان نه داماد برادرشون ...
    خواهرم هم همسر شرف خانه ...
    گفتم : نمی شناسم ... من با خود پرویز خان آشنا هستم فامیلشون رو نمی شناسم ... پس شما از بند ؛؛ پ ؛؛ استفاده کردین ....
    گفت:  نه ... ولی خوب یک جورایی بله شما از کجا با پرویز خان آشنا شدین ؟ ...
    حرفشو نشنیده گرفتم و رفتم بالا دیگه حوصله ی حرفاشو نداشتم انگار می خواست به من بفهمونه که نمی تونم زیاد ازش ایراد بگیرم ... و داشت به رخ من می کشید که از خانواده ی بزرگونه ...
    همین طور که از پله ها بالا می رفتم ... با خودم گفتم برو بابا به من چه تو کی هستی ...

    اگر پرویز خان گفت که ملاحظه تو رو می کنم ، اگر نگفت مثل بقیه باهات رفتار میشه ..
    به من چه داداشت داماد کیه سر صبحی یک شوک به من وارد کرد ... خدا رو شکر از ترس مُردم ...
    من در غیاب پرویز خان باید سعی می کردم مثل خودش رفتار کنم در عین حال به همه ی کارا نظارت داشته باشم ...
    حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن من زنگ خورد ... شماره ، ناشناس بود ... جواب دادم ...
    گفت : آقا سینا منم مظاهری ...

    گفتم : سلام خانم امر بفرمایید ...
    گفت : میشه یک سر بیاین منزل ما باهاتون کار دارم ...
    گفتم : چشم میام ولی تا آژانس تعطیل نشه نمی تونم ... آقا پرویز هم که نیست ... باید باشم ...
    گفت : می دونم اگر زحمتت نیست بعدش بیا ولی لطفا به پرویز نگو اصلا به هیچ کس نگو ...

    گفتم : چشم ... روی چشمم ... بهتون زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان