داستان این من و این تو
قسمت هشتم
بخش دوم
رفته بودم تو فکر صدای اون زن بی اندازه غمگین و افسرده بود ...
یعنی با من چیکار داشت ؟ ...
ولی از اینکه باز به خونه ی اونا میرفتم و رعنا رو می دیدم خیلی خوشحال بودم ...
کارم که تموم شد درها رو قفل کردم و با عجله رفتم که ببینم خانم پرویز خان با من چیکار داره ؟
ولی از این که گفته بود به کسی نگم حیرون مونده بودم ...
اومدم سوار ماشین بشم که دیدم مهسا اون طرف خیابون ایستاده ... دستشو تکون داد یعنی صبر کن ...
منم موندم ببینم چی میگه ؛؛ با عجله اومد سراغ من و گفت : آقا سینا منم تا یک جایی با شما بیام ؟
گفتم : والله من خیلی عجله دارم تا سر خیابون میتونم ببرمتون کافیه ؟ بیاین بالا ...
اونم فورا سوار شد ... ولی اینقدر تو فکر بودم که تا سر خیابون یادم رفت اونم توی ماشین من نشسته ...
سر چهارراه متوجه ی اون شدم ...
گفتم : ببخشید شما اگر میشه همین جا پیاده بشین تاکسی خوب گیرتون میاد ... من یک کار مهم دارم ....
بدون اینکه از من تشکر کنه یا حرفی بزنه درست انگار از من طلب کار بود پیاده شد و در و زد بهم و رفت ...
هر چی فکر می کردم کاری نکردم که باعث ناراحتی اون شده باشه و از این برخورد اون ناراحت شدم و زیر لب گفتم : چه پر مدعا چون فامیل پرویز خانِ ... حتما توقع داشت من اونو برسونم ...
ای بابا اینا دیگه چه جور آدمایی هستن ؟ ...
ولی شوق دیدن رعنا باعث شد که زود یادم بره البته بهتر این بود که می رفتم خونه وسر و صورتی صفا می دادم ولی طاقت این کار و نداشتم ... و اصلا یادم رفته بود برای چی دارم میرم اونجا ...
توی راه زنگ زدم و به خانم مظاهری گفتم که دارم میام ...
وقتی رسیدم ، خودش اومد به استقبالم ... و تعارف کرد و منو برد به سالن بزرگی که معلوم می شد خودشون هم همون جا زندگی می کردن ...
گفت : بفرما بشین ... به اطراف نگاه کردم کسی نبود ...
پرسید : چای می خورین ؟ یا چیز دیگه ای میل دارین ؟
گفتم : مزاحم نمیشم امرتون رو بفرمایید ... مرخص میشم و نشستم .
گفت : خسته هستین حتما ,, پرویز می گفت خیلی کار می کنین ... من براتون چای میارم ..... احساس کردم کسی تو خونه نیست و برخلاف تصور من رعنا هم نبود .....
خیلی عجیب بود اون گارکر نداشت و خودش رفت و چایی ریخت و برای من آورد ... یک ظرف شیرینی هم گذاشت جلوی من و نشست و دامن خیلی کوتاهی پوشیده بود کنار اونو گرفت و کشید روی پاشو ... چند بار لبشو با زبونش خیس کرد و دوباره دامشو کشید پایین ...
گفت : بفرمایید چایی تون سرد نشه ... من حالا بیشتر کنجکاو شده بودم اون با من چیکار داره ...
از رفتارش معلوم بود که زیاد راحت نیست ... سعی می کرد خودشو کنترل کنه ولی دیدم که دستش می لرزید ... من چایی رو بر داشتم و چند قورت تلخ خوردم ...
احساس می کردم حرفی که می خواد به من بزنه براش آسون نیست برای همین گذاشتم خودش به حرف بیاد ...
بالاخره گفت : من از شما خواستم بیاین اینجا تا یک چیزی رو بهتون بگم ولی خوب نمی دونم از کجا شروع کنم ...
راستش قبل از اینکه شما بیاین فکر نمی کردم کار سختی باشه .... یکم پیچیده است برای همین ... نمی دونم از کجا شروع کنم ... چون تا حالا اینکارو نکردم ,, تردید دارم ,, ...
می دونین چیه من از شما شناختی ندارم ولی رفتار شما نشون میده که آدم با شخصیتی هستین ... ولی کاری که من از شما می خوام بی شرمانه است ...
و من آدم منطقی هستم اگر بگین نه درکتون می کنم ... ولی قبل از اون ازتون خواهش می کنم روش فکر کنین ... و بعد تصمیم بگیرین ...
ناهید گلکار