خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت هشتم

    بخش سوم




    این تو ( مهسا ) :
    می دونستم که سینا صبح زود قبل از آقا حیدر میاد آژانس ...
    من سعی کردم از اون زودتر برم تا باهاش تنها باشم و بتونم قبل از شروع کار با اون حرف بزنم ...
    هوای صبح زود , سرد بود لباس منم کم ، سرما می خوردم ولی با خودم گفتم سینا ارزششو داره ...
    زیاد طول کشید تا اون اومد ... تا چشمش به من افتاد ...
    گفت : سلام صبح بخیر مهسا خانم من دیر اومدم یا شما زود اومدی ؟ ...
    من متوجه شدم اونقدرها هم به من بی توجه نیست چون خیلی با من خوشرو و مهربون بود ... قلبم داشت براش تند و تند می زد ... باید توی همون فرصت کم بهش می گفتم که ما فامیل مظاهری هستیم و این خودش باعث می شد نظرش نسبت به من جلب بشه ...
    گفتم : نه با داداشم اومدم زود رسیدم  ... بعد ازش پرسیدم که چطوری با پرویز خان آشنا شدین ؟ (می خواستم ببینم چقدر به پرویز خان نزدیکه ) ...
    ولی اون نشنید و رفت بالا ... اما خوشبختانه تونسته بودم حرفمو بهش بزنم ... هم مجید رو گفتم و هم مهتاب رو ,,, بهش فهموندم که من کیم ...
    با اینکه حرف منو نشنید و رفت اما من کار خودمو کرده بودم ... و اون روز پیشرفت خوبی داشتم مطمئن بودم از این به بعد با من طور دیگه ای رفتار می کنه ...
    بعد از اینکه تعطیل شدم باز رفتم و اون طرف خیابون منتظر شدم که بیاد بیرون ,,
    حتما خودش جلوی پام نگه می داشت ... باید تا دم خونه ی مهتاب می بردمش ....
    باید می دید خواهر من کجا زندگی می کنه ... ولی اون اصلا منو ندید و داشت میرفت سراغ ماشین که ...
    بی اختیار دستم رو تکون دادم ... منو نگاه کرد ...
    با عجله از خیابون رد شدم و بهش گفتم آقا سینا ماشین گیرم نیومده ... میشه منم تا یک جایی برسونی ؟
    گفت : بله البته من عجله دارم باید برم یک جایی ولی تا خیابون اصلی شما رو می برم ...

    سوار شدم و گفتم : هوا سرد نیست ولی من نمی دونم چرا سردمه صبح هم همین طور بود فکر کنم تابستون داره تموم میشه ... شما سردتون نیست ؟ ...
    هیچ جوابی نداد ...
    باز گفتم : شما خسته نمیشین اینقدر کار می کنین ؟
    بازم جواب نداد انگار تو عالم خودش بود منم ساکت شدم ... کاری رو که تصورش رو هم نمی کردم این بود که واقعا سر خیابون نگه داره و به من بگه پیاده بشم ...
    بغض کرده بودم اگر یک کلمه به زبون میاوردم اشکهامم می ریخت از اینکه چرا من آدمی باشم که اینطور خودمو کوچیک کنم ... از خودم بدم اومد در ماشین رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم ... و تو دلم گفتم مرده شورتو ببرن که داری با ماشین مردم پز میدی ...
    چنان غرورم جریحه دار شده بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم اون که رفت بدون خجالت همون جا گریه کردم ...
    دلم برای خودم خیلی می سوخت ...

    حالم شدیدا گرفته بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان