داستان این من و این تو
قسمت هشتم
بخش چهارم
وقتی رسیدم خونه مامان مشغول تمیز کردن مدرسه بود و من هر روز می رفتم و بهش کمک می کردم ...
ولی اون روز واقعا حالشو نداشتم ... حتی با اینکه گرسنه بودم هیچی نخوردم ...
به اون زندگی نگاه کردم و گفتم خاک بر سرت کنن که دنبال همچین آدمی مثل سینا افتادی و فکر می کنی بهت محل می ذاره ...
اون کجا تو کجا ... تو که شانست مثل مهتاب و منیره نیست ... تو رو خدا ببین هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون و منو با مامان تنها گذاشتن ...
من موندم و اون و هزار تا بدبختی .... نمی خواستم اون زندگی رو ,, نمی خواستم ...
دیگه خسته شده بودم باید خودمو خلاص می کردم ؛؛ از این مدرسه ی لعنتی می رفتم ...
با خودم گفتم اگر این بار به حرفم گوش کردن که هیچی اگر نه خودمو می کشم ... من این کارو می کنم دیگه تحملم تموم شده ...
مامان خسته و خیس عرق اومد و بدون اینکه بدونه من تو چه حالی هستم گفت : مادر جون چرا نیومدی کمک ؟ پدرم در اومد ...
داد زدم بیخود در اومد به من چه ,, مگه از صبح منو باد می زدن ؟ منم داشتم کار می کردم ....
مامان تو رو خدا تو رو جون هر کس دوست داری بیا از اینجا بریم ... خودم کرایه ی خونه رو میدم ...
مجید و مهتاب هم که کمک می کنن ... دیگه پول داریم چرا اینجا موندی ؟
مامان که انگار خودشم حال خوبی نداشت ... گفت : یا خیر خدا دوباره شروع کرد برج زهر مار !
یک بار نشد با روی خوش بیای خونه کشتی منو ... از اینجا کجا برم تا بازنشست نشدم یکی رو میارن جای من نمی خوام از این مدرسه برم جای ناآشنا ، اینجا همه منو می شناسن ... می خوای این آب باریکه هم از گلوی من زوال بیاری ؟ بس کن دیگه بهت گفتم میریم ...
چی می خوای ؟ دستمو دراز کنم جلوی بچه ها هر ماه کرایه بگیرم ؟
تو مگه چقدر می گیری ؟ هر چی داریم نداریم باید پول کرایه خونه بدیم ...
گفتم : صبر نمی کنم ... ندارم که بکنم ... باید بریم همین فردا باید از اینجا بریم ...
من میرم دنبال خونه ... مجید و مهتاب هم باید کرایه ی ما رو بدن وظیفه شونه ... دیگه تموم شد ... یا فردا از این جا میریم یا من تنهات می ذارم و خودم میرم یک کاری می کنم ...
شما می خوای بیا می خوای نیا ...
داد زد سرم : خفه شو دیگه هر چی مراعات تو رو می کنم خودتو خرتر می کنی . به خدا دیگه جون ندارم شب که میشه با تو سر بسر بذارم ... تا کی می خوای این کارا رو بکنی ... به جای هر چهار بچه ی من تو منو اذیت کردی ...
احساس می کردم دارم خفه میشم ...
سرم باد کرده بود و دیگه چیزی نمی فهمیدم و شروع کردم خودمو زدن ... و فریاد زدن ... می زدم توی صورتم توی سرم موهامو می کندم ... و از ریشه می کشیدم و می ریختم اون وسط ...
با ناخن هام پاهامو چنگ می زدم و می کوبیدم توی سینه ام ،
اولش مامان با عصبانیت می گفت : بزن خودتو دیوونه ... بزن تا بمیری ...
ولی وقتی دید که ادامه دادم و حالم خیلی بده سعی کرد منو بگیره و به گریه افتاد ...
ولی من هیچ اختیاری از خودم نداشتم ...
مامان با حال خیلی بد و گریه کنون زنگ زد به مجید ... و گفت : بیا مادر منو از دست این سلیطه نجات بده ...
و گوشی رو گذاشت ولی من همین طور خودمو می زدم و روی زمین می کشوندنم ...
سرمو بلند می کردم می کوبیدم به زمین و تا موقعی که توان داشتم این کارو کردم ...
ناهید گلکار