داستان این من و این تو
قسمت نهم
بخش پنجم
نمی دونم خوشحال شدم یا نه ؟ تو اون حالی که من داشتم این خبر که سالها بود منتظرش بودم تغییری در من به وجود نیاورد ...
منیر هم اومد به من سر زد ولی مهتاب اون شب توی خونه شون مهمونی داشتن و اصلا به من تلفن هم نکرد .....
چرا اینطوری شدم ؟ از اومدن اون دو نفر خوشحال نبودم و از نیومدن مهتاب عصبانی ...
گاهی فکر می کردم خودمم نمی دونم چی می خوام ...
حرفی که همیشه مامان به من می زد ...
کمی که بهتر شدم .. روی صورتم پماد می زدم تا آثار زخم زودتر خوب بشه ...
فردا هم با یک عالم کرم پودر اونو پوشوندم و رفتم سر کار از دست سینا عصبانی بودم و تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم ...
ولی وقتی وارد آژانس شدم اونو دیدم ...
آقای مظاهری هم اومده بود ...
سینا اومد جلو و گفت : خدا بد نده مهسا خانم نگرانتون شدیم ... ان شالله بهتر شدین ؟
با این حرف واقعا حالم بهتر شد ... نور امیدی توی دلم افتاد ...
ولی برای اینکه صورتم رو از نزدیک نبینه ... همین طور که رد می شدم گفتم : مرسی خوبم ... ببخشید دیروز نتونستم بیام ... وقتی نشستم سر جام دیدم اون هنوز حواسش به منه ...
با خودم گفتم : من تو رو به دست میارم حالا می بینی آقا سینا .... زندگی من باید تغییر کنه ...
مهتاب بهم زنگ زد و گفت : امروز من میام دنبالت با هم بریم بیرون کارت دارم ؛؛ نرو تا من بیام ,, ...
وقتی مهتاب اومد پرویز خان دم در بود داشت با سینا حرف می زد و می خواست بره ... چشمش به مهتاب که افتاد خوشحال شد و گفت : به به عروس خانم این طرفا ؟ چطوری عمو ؟
مهتاب اومد جلو و دست داد و گفت : سلام عمو جون ... حالتون چطوره ؟ خیلی کم پیدا هستین پریشب مهمونی بود شما نبودین ... جاتون خالی بود ...
پرویز خان گفت : کیش بودم ... پوری و رعنا که اومده بودن ... جای من ... خوب حتما اومدی دنبال خواهرت ...
گفت : بله خیلی خوشحال شدم دیدمتون به پوری جون و رعنا جون سلام برسونین ...
پرویز خان خداحافظی کرد و رفت ...
منم کیفمو بر داشتم و به سینا گفتم : میشه منم برم باید برم دکتر ....
سینا یک حالی بود منقلب شده بود ... گفت : بله بله حتما .....
دیدم خیلی آشفته شده و صورتش قرمز ...
به مهتاب گفتم : ایشون آقای سینا مهاجری هستن ...
خواهرم مهتاب ... خانم شرف خان ... با دستپاچگی گفت : خوشبختم خانم بفرمایید یک چایی بخورین ...
مهتاب گفت : نه مرسی باید بریم دیر میشه ...
سینا واقعا یک حالی بود چون مهتاب هم متوجه شد و به من گفت : چرا اون دستپاچه بود ؟ کیه ؟
گفتم : در واقع معاون پرویز خانِ ...
مهتاب می خواست منو نصیحت کنه ... ولی من حوصله نداشتم ..
برای اینکه دل منو به دست بیاره گفت : بریم تو این پاساژ خرید کنیم ؟
گفتم : باشه ...
ناهید گلکار